رسیدن:  06.09.2011 ؛ نشر : 08.09.2011

دستگیر نایل

 

«لبخند شيطان»

 

معرفی کتاب

رمان 1150 صحفه یی« لبخند شیطان» در دو جلد فخیم با قطع و صحافت زیبا اثر نویسنده شناخته شده کشور دوکتور ببرک ارغند که در خزان سال ۲۰۱۰ به کوشش( نشر آینده) از چاپ بر آمده است،به خواننده گان و عاشقان ادبیات داستانی عرضه شده و بر گنجینه ی ادب و فرهنگ فارسی افزوده شده است. پیش از این نیز، سه رمان دیگر دوکتور ارغند به نامهای « پهلوان مراد و اسپی که اصیل نبود»، « کفتر بازان » و « سفر پرنده گان بیبال »ز چاپ برامده و شیفته گان هنر داستان نویسی و خوا ننده گان ادبیات داستانی را ذوق زده و عطشناک ساخته بود.

رمان « لبخند شیطان» با سبک و شیوه دیگری از نگارش در هنر داستان نویسی اثر ارغند است که باب تازه یی را به نسل امروز و نسل های اینده گشوده است. زبان این رمان از آغاز تا پا یان،بیانگر زبان عام مردم است- زبانی که نود در صد مردم ساکن کشور ما با آن سخن می گویند. در این کتاب از لایه های مختلف، از اقوام گونه گون،از لهجه ها و گویش ها و فرهنگ های متفاوت، سخن رفته است.
«جمیله» قهرمان اصلی داستان است که همه حوادث و رویداد های بعدی، از جمله پایان حکومت دوکتور نجیب الله و آغاز حکومت مجاهدان را پشت سر می گذارد. نویسنده، آنقدر رویداد ها و حوادث را واقعبینانه و موشگافانه به تصویر کشیده است که خواننده حتا تنفس کردن، راه رفتن، و اندیشیدن کرکتر ها را به روی صفحات کتاب حس می کند- احساس می کند که هم خود نویسنده همراه با کرکتر ها در متن است، تنفس می کند، راه می رود می اندیشد و رنج ها و حوادث را با گوشت و پوست خود لمس می کند و هم خواننده گان را با خود، شریک مصیبت ها و درد ها می سازد. و چنان می انگاری که نویسنده، همسفر همه پرسوناژ های داستان بوده و در رنج ها و رویداد ها با آن ها یکجا بوده است. سخن دیگر این که گویش ها و زبان گفتار هر قوم و گروه اتنیکی و منطقه و گروه همان شیوه بیان خود آنها با مهارت بیمانند، به نگارش در آمده است. می گویند که « هانری دو بالزاک» نویسنده فرانسوی، برای نوشتن رمان هایش از میان انبوهی از سوژه های زنده گی، اساسی ترین و بهترین ها را دستچین می کرده است. و الحق که ارغند نیز در این رمانش، از چنین شیوه یی استفاده کرده است.

داستان از شرح زنده گی خانواده یی آغاز می شود که رییس خانواده « لونگ» که مامور دولت در حکومت دوکتور نجیب الله بوده،همراه با پسرش « تواب» با بد شدن اوضاع امنیتی ودوام جنگ ها،به مسکو سفر می کند وبه زن و فرزندان خود می گوید که انها را هم با ارسال دعوتنامه، به مسکو می برد.تا از اسیب جنگ ها در امان بمانند.اما در هنگام پرواز طیاره به سوی مسکو، حدیثه خانم و دو دخترش خاطره و بنفشه از اثر انفجار راکت مخالفان کشته می شوند و جمیله دختر بزرگش زخمی گردیده و به شفاخانه انتقال داده می شود و زنده می ماند. جمیله پس از گذشتاندن روز های غم انگیز، بیحرمتی ها، اذیت و آزار بیرحمانه و شاهد بودن کشتار مردان، دختران و زنان بیگناه در قرارگاه های فرماندهان جهادی بوده، قادر می شود همراه با « مهدی آغا» یک نوجوان هزاره که مادر و دو خواهرش پیش چشمایش کشته می شوند، همسفر  روزهای دشوار زنده گی و حادثه ها می گردد. به تاشکند می روند، و از انجا به خاطر پیوستن با پدر و برادرش در مسکو، با یک قاچاقبر تاجیک، به تاجیکستان می روند. از تا جیکستان، به کومک یک تاجیک به سفر مسکو ادامه می دهد. در راه با یک زن روسی دوست می شوند. در مسکو، در خانه ی همان زن، زنده گی می کنند. پس از جستجو های بیحاصل برای پیدا کردن پدرش در می یابد که پدر و برادرش در آّب غرق شده اند. از زنده گی نا امید می شود و با انجام دادن کارهای شاقه و دست فروشی اجناس در رینک های مسکو، پول سفر اروپا را فراهم می نماید و با قاچاقبران و مافیای روسی و پولندی همراه با دیگر آواره گان افغان و مهدی آغا، راهی سفر به سوی اروپا می شوند. اما قاچاقابران روسی و پولندی، پس از گرفتن پول ها و زیورات مسافران، همه سرنشینان یک قایق را که باید از سرحد پولند به جرمنی گذر کنند، تنها می گذارند که همه به کام دریا فرو می روند !!

در همان آغازین جمله های جلد اول کتاب می خوانیم: « اینجا، نی صدای آذان اس و نی نوبت نان ملا. اینجا مثل ده دانای ما، نی برق داره ونی نانبایی!»
دخترش گفت: « مادر، شکر خدا ره کو که همی رام به ما داده بودن. پدرم واسطه نه می کد، و پیش ای رفیق و او رفیق نه می رفت، کسی همی دو اتاقه رام به ما نه می داد. همه گی مست جان خود شدن !»
رنج های استخوانسوز و درد ها و زخم های التیام ناپذیر خانواده ی لونگ،پس از سقوط حکومت دوکتور نجیب الله و به قدرت رسیدن مجاهدان و جنگهای میان گروهی و تنظیمی آغاز می شود. نویسنده از دوره ی حکومت چند دسته یی مجاهدان چنان تصاویر گویا، غم انگیز و فاجعه باری می کشد که گویی خودش جز همین ماتم رسیده گان و قربانیان جنگ هاست. اما ارغند، از مجاهدان راستین، وطنپرستان واقعی و آزادی خواهانی که عشق به وطن و ایمان راسخ به خدا و اسلام دارند، چشم پوشی نه می نماید. آن ها را چوب سوخت انقلاب و اختلافات قومی و معامله گری های رهبران تنظیم ها و رهبران حکومت ها و دستان ناپاک و توطیه های مداخله گران خارجی می داند:
_ « دخترش،سوهان زدن را بس نمود. و گرد های ناخنش را پف کرد و گفت:
_« مه، رادیو های خارجه میشنوم. شما، راس میگین. چند تا آدم ده بیرون شیشتن و جیب های شان پر اس از هر طرف بر شان می ریزه، اینجه اگه کسی مریضام شد، میگن کار مجاهدین بود، اگه طفلی از بام افتاد، میگن مجاهد تیلیش کد، مجاهد بیچاره ره سر بام بالا میکنن و زینه پایه ره از زیر پایش پس میکنن باز مجاهد بیچاره میمانه و دیم دیمک آخرتش! خودش میفامه و جواب دادنش. چی ده ای دنیا، چی ده او دنیا! مه، ای مزدورا ره خوب میشناسم وختش که بیایه و به آرزوی خود برسن، مجاهد، صافی کهنه میشه، دورش مندازن. یاد تان اس وختی که مکتب ده دانا ره در دادن، شوش ده رادیو های شان با چی اّب و تاب میگفتن که مجاهدین، مکتب کفاره در ده دانا به آتش کشیدن. همو خبره سه بار صبح، چاشت و شو، تکرار کدن. چی بیشرم مردمی!!....» (ص 6 )
با وارد شدن مجاهدین در کابل، همه چیز در معرض خطر و نابودی قرار می گیرد. و هیچکس از حفظ جان و مال خود مطمین نیست:
راحله با گلوی پری پرسید: « میگی چی کنیم؟ »
- « دگر وال صاحب امده بود. ماره همو یاد داد و گفت: کار باقره کنین.»
- « میگم مام تکه ی سوزه بند کنیم.؟»
- « ها، تکه ی سوزه بند کو، چادر نماز پیدا کو، کتاب و عکس و مجسمه ره از خانیت بکن. اولاد هاره یاد بته که دگه اشرار بی فرهنگ نگوین، مجاهدین بگوین، مجاهدین سر بکف! (ص ۱۲۶ )
- دخترش گفت:مادر،مادر،غیر مجسمه ها،کتاب های پدرم را هم ده بوجی میندازه.پدرم به چه سختیی کتاب ها ره پیدا کده بود.خبر شوه، تار موی ده سرش نه میمانه، مو کنکش می کنه!.»
حدیثه پاسخی نداد.بنفشه تکرار کرد:
« مادر، شنیدی چه گفتم؟» مادرش آهی کشید:
- « ها دخترم شنیدم. به او گفتم که جمع شان کنه تا روز اخر نگاه شان کدم مگم حالی زورم نه میرسه. نه میتانم نگاه شان کنم. پشت بهانه میگردن. یکبار سر ته از کلکین بیرون کو. ببین چی گپ اس. بگویی مردم کابل همه مردن! پشه، پر نه می زنه. رادیو ره بشنو. ده همی ساعت ها به کابل میریزن. میترسم که گپ داکتر نجیب شوه و جوی های خون، جاری شوه!» ( ص ۷۷ )
در رمان لبخند شیطان، روایت از زبان کرکتر ها که متعلق به هر قوم و گروهی که باشد، با همان لهجه خودشان بیان شده است:
« صدای مهین آمد: از قصه ی او دو عاشق نامراد به خیر خانه خبر شدی؟ »
جمیله گفت:نی خبر نشدم. مهین گفت: « آرش، بری ای بگو. خیلی المناکه. بدی عصر و زمان.... میگن یک دختر و پسر جوون هر کدوم بیست ، بیست و یک ساله بودن. بیچاره ها، جایی بر دیدن ندیشتن.برفتن به چمن ببرک. مگم اصل گپ به خدا معلومه.که چری به ته ی کانتینر شدن. یکی میگه بخاطر عشقبازی، یکی میگه مجاهدین اونارو اوینجی قیت کرده بودن. و همونجو بوده که کانتینر خالی بیاوردن، بدم کانتینر اوناره بگذاشتن ....گردنم بسته نشه خدا میدونه مقصدی بوده!!» (ص۵۹ )
« حدیثو ادی! هر دپه خانه ی شما میایم، کوچم میگه چی بلا میخایی که خانه ی شان میری؟ مرد شان خانه نیس صپدری صایب خارج رپته، نرو! میگمش که اگر  صپدری صاحب نیس، چی فرق میکنه، عیالش خو اس، به جای همشیری ماس!» (ص ۶۳)

و از اعزام پسرش برای تحصیل به شوروی،خشماگین است به جمیله گفت:« هر چه باشه ملک کاپراس! میگن کاپرا گوشت خوک میخورن، شراب میخورن و باز ده ای وخت!»
و از ویرانی و غارت کابل از زبان یک شهروند کابل چنین تصویری می کشد: « مردا ساختن، و نامردا، بیران کدن! چراغ و اشاره ها ره چی میکنی که عین سرویس های برقی ره با لین هایش پاکستان بردن. بیادرا! مثلی که یک سیل آمده باشه،یک سیل بدون آو. یک سیل وحشت، چور و چپاول!...» پیر مردی که در جوار آرش نفس سو خته گام بر می داشت،با رنگ پریده یی خطاب به آرش گفت:
- « بچیم! چی میخواستیم، چی شد.؟ ما، دعا میکدیم که باران بباره! مگم سیل آمد!» (ص 201 )

و عملکرد دو تفنگدار را که جمیله و دو مرد همراهش را از موتر پایین کرده چنین نوشته: جنگجو سرش را پيش آورد و به داخل موتر نگاه تفتیشانه یی انداخت. وقتی چشمش به مادر و دختر افتاد از راننده پرسید: « ای تاجیککاره کجا موبری؟ ...... نی که دوتایی کدین؟ » فقیر محمد با خنده ساخته گی پرسید:  « اکو، مره نشناختی؟ ......ای موتره نشناختی؟ » جنگجو با کف دستش به بام موتر درب درب زد و پرسید: « از کیه ؟» راننده با نوعی تکبر کاذب پاسخ داد:  « موتر حاج کربلایی است. از خود نباشه ده ای طور وخت از گاراچ بر آمده میتانه؟ پرش میسوزه ! علی حسین ده پشتشه که از گارچ می برایه! »
حیدر، روبروی امام الدین ایستاد به چشمان میشی رنگ وی خیره شده پرسید :  « گوساله، تاجیکی؟ چهره تو خو هزره گی نیه ، بینی تو خو از ما، نیه !» و سیلی محکمی بصورتش نواخت: « مره حیدر بیخدا موگن! » امام الدین زنخش را گرفت و عذر کنان گفتش: « اکو، دستت را بالا نکو. کدام غلط فهمی شده مه، از خود هستم. هزره هستم. مادرم، هزره بود.گلثوم نام داشت. دختر تغای رجب خان بود.فکر خراب نکنین.» ( ص ۶۹۵ )

در روز سفر حدیثه به مسکو،جنرال نادر از دوستان پیشین شوهرش که یک قوماندان جهادی است،به کمک شان می رسد.وانها را تا میدان هوایی مشایعت می نماید.اما با تیلفونی که برایش می آید، از رفتن به پیش، معذرت می خواهد با خود می گوید:
« امر میدان هم از ترس جان چند دروازه وبندر بخود ساخته ....» وبه حدیثه می گوید:
« صفدری صاحبه سلام بگویین.مه که می بینم ما زیاد دوام آورده نه می تانیم. از دست ما، رفته. رهبران ما، ده غم جان خود شدن. دیگای شه، خودش میفامه.» جمیله با خود می گفت:« از ای میدان هوایی چه ساختن. بگویی سر چوک اس. ای سرو صدا ره ببین، ای چرکی و چتلی ره ببین.،ای راکت های سر شا نه ره ببین! بنام خدا و پیغمبر یک دریشی داره نبینی. لنگیس و پکول اس که...» (ص 350 )
وقتی پیش روی دروازه اول رسیدند،جنگجویی لاغر اندام که چند تار سیاه مو در دو گوشه صورت درازش روییده بودند، اجازه عبور نداد و در پاسخ می گفت : « ان درست اس عبدورامان ده جای خود قوماندان اس، مه ده جای خود! مه اجازه نه میتم فلکصورم تیر شده نه می تانه! ) ( ص ۳۴۷ )

حدیثه از رفقای حزبی به نرخ روز نان خور شوهرش شکایت داشت و از جمیله پرسید: « همی آدم برهان نیس، رفیق پدرت؟» جمیله گفت: « هان هموس »
حدیثه گفت: « میبینی، ماره دیده مگر تیر خوده میاره..... چی زمانه یی شده رفیق جانی لونگ بود. ایچ نباشه یک سیر چای خشکه برش دم کدیم. زهرش شوه سیاه هم نه میخورد. صبح و شام ده خانی ما بود. گاهی رمان فولاد چگونه آبدیده شد را می اورد، گاهی خرمگس زیر بغلش میبود و گاهی منتخبات کاپی میکدن. حالی سوی مایک سیل هم نه میکنه» ( ص 356 )
زبان سکس در این رمان نیز کابرد فراوان یافته و نویسنده بدون آزرم و ترس از مردم زمانه و ظابطه های کلتوری و فرهنگی، آن را دلیرانه بیان کرده است. از قول « خرامان» و« شفیقه» دو تن از پرسوناژ های رمان که اسیر فرماندهان جهادی شده و اکنون به زنان بد کاره و هرزه تبدیل شده اند، و شرف الدین که یک فرمانده جهادی است، می نویسد: « شرف الدین باز مست شده، چیزش خیسته! پشت زن آمده، کدام گپه بانه گرفته، خدا خیرش بته همی شفیقه ره خوب کون کوب کنه یک دو نول پخته بزنیش که دلم یخ شوه! » شفیقه می گفتش: « زن میخواهی یا جان آدم؟»
« جان آدم ره چکنم؟ زن میخواهم زن! جان آدم ره تو از مه بخای، بگو چند نفر میخایی؟ مرده، یا زنده؟ ده یک پلک زدن، بیست تا برت میارم. جان آدم، روپیه ره بیست تا اس.!»
شفیقه می گفت: « خی کی ره میخواهی؟ نسرین خو مردار شد. فاطمه، عادت ماهانیش آمده! خرامان، بیکار اس میبریش، ببرش!» شرف الدین می گفت: « ای ها، دلمه زدن! مرغ نو میخایم. کدام دخترک!» ( ص 519 )

از این نوع دیالوگ ها از زبان مردم عام در رمان فراوان وجود دارند:
« لیلا جان، کس و کوی داری؟»
گفتم: نی، داشتم مرده اند.»
« بلند دره یی صاحب تره ده کجا دیده و خوش کده؟» جمیله خاموش بود. سیما گل افزود: قوماندان صاحب خوشخور اس. آدمهای مغبوله خوش میکنه! چه بچه باشه، چه دختر!» و قت قت خندید: « ده قات زنا تنا یک مه که از کار نبودم. ده دختری ام همی طور چاق و گوشتی بودم.» و سرش را پیش اورد: « زیاد تر از یک دفه کت مه پیش نشد.! ده همو اولا..... هنوز ایقه آرگاه و بارگاه نداشت..!»(ص 472 )
وارد ساختن پرسوناژ های بسیار در رمان که بیشتر از صد نفر می رسند، هرچند تکراری و یکنواخت است، و بسیار وقایع و حادثه ها شبیه هم اند مگر هر کدام بخشی از حقایق تلخ و فاجعه های خونباری را به نمایش می گذارند که نادیده انگاشتن آنها بیخبر گذاشتن خواننده از تاریخ جنگ در افغانستان است. کرکتر هایی مانند: راحله، کاکا، امامقل آدینه، عید مامد، مهین، باقر، درخانی، دگروال، مهدی آغا، اشرف، آغایگل، افضل، جنرال نادر، سیما گل، بلند دره یی، خرامان و دهها تن دیگر مثال هایی از آدمهای زنده ی همان روزگاران خون و آتش اند.

کاربرد ضرب المثل های عامیانه نیز یکی ویژه گی های استثنایی در این رمان است: « قاتل شاه، فر اوست و دشمن طاووس، پر او»، « وختت رفت، بختت رفت» ،« شخص بی وطن، بلبل بی چمن»،« پیش طبیب چه میرین پیش سرگذشت برین» و صد ها ضرب المثل که با مهارت و دقیق در این رمان به کار برده شده اند:
حدیثه ادامه داد:
« برادر جان، میگن وختت رفت، بختت رفت. از ما،بخت ما رفته. تا بخت ما بر گرده، یالا و یا نصیب! یک وختی شده که یک خانه هم بی داغ نمانده. یکی ره حزبی ها کشت ، یکی ره ....» (ص 275 )
جمیله دو نفر جنگجوی مسلح را دید که در گوشه یی با پاچه های پریده، گرد دسته یی از زنان توریست و گردشگر چنبره زده اند. زنان، تنبان به تن نداشتند و دامن های شان تا زانو های شان می رسید. دستمال کوچکی به سر بسته بودند. و ماحول خویش را سراسیمه نگاه می کردند. یکی از آن جنگجو ها از دیگرش می پرسد:
« نظر بیک، ایطور زناره گایی دیده بودی؟» نظر بیک می گفت: « چطور سرخه سرخه هستن. چشمان شان مثل چشمان ملا شفیق الله سوز اس.» و هر هر می خندید: «سیل کو، کون شان هم لچ اس!» و با نوک برچه اش دامن زنی را بلند کرد و هرهر خندید. با دو دستش به ران های خود می زد: « بیردی، دیدی؟ کورپه هم نکده بود!» و بق بق می خندید. زن گردشگر، دامنش را با شدت پایین زد. سراسیمه روی زمین نشست. وحشت زده بالا نگاه می نمود. بیردی میگفت: « رواس! ای زنا، کافر هستن مره بانن همه ی شانه به خود نکاح میکنم! نی، اول سر های شانه کل میکنم. باز مسلمان شان میسازم باز هر شو و صبح، یک یک تیاق اییرغه ای میزنم شان.»
و با نوک برچه اش زنی را نشان می داد: « ای لاغرک درازه، پشت تندور میشانم که بر پوسته ی ما نان های سرخ و سفید ازبکی پخته کنه.! » (ص 362 )

لهجه ی تاجیکی و مصطلحات روسی نیز بخش هایی از کتاب را در بر گرفته که دلچسپ و خواندنی اند:
وقتی که گرد دستر خوان نشستند،« خوشرو» گفتش:
« میلش، خوردن گیرید. دلم ده شما سوخت. مسافری و غریبی سخت است. یگان وقت من و خدایت الله هم مسافر شده گی. رنگ شما. نی کس و نه کوی. همو وخت، خدایت الله قسم خورده گی که به مسافر، یاری کند.» و با تبسمی که مایه ی غرور داشت، افزود: « خدایت الله یگان زمان، رییس کلخوز بوده گی. وقتی این گپ هایش آمدن گرفت، وقتی اقتدار یلتسن شد، مردکه عقلش پوره شد. حویلی وفارم را پریواتیزاسی ( خریداری) کرده گی!» به جمیله نگاه کرد و افزود: «این چکن و سربند و جامه اطلسی را آن وقت ها تن به کرده نه می توانستم. باور داری؟ دیگران، پارچه های خان و اطلس جوانی،تحفه و صحبت و دلارام می پوشیدند. مگر من نه می توانستم. ملیسه ( پلیس ) پرسیدن می گرفت جای خرید شان به پرسان می کرد. خدایت الله می گفت: «تن به نکن. سر بی بلا را در بلا نمان خب، هر کس خدا دارد. اکنون تن به میکنم!» ( صفحات 924 _925 )

آخرین روز سفر آنها که سوار قایق شده اند و از سرحد پولند به جرمنی می گذرند، نویسنده با قلم توانا و سحر آفرین خود، حادثه غرق شدن مهدی آغا و جمیله را چنین به تصویر می کشد:
« جمیله! جمیله کجاستی؟» و آخرین بار که روی آب آمد، دستش را با ناتوانی بلند نمود و تکانداد:
« آجه ! ... ج می له » و آرام آرام پایین سوی بستر شنی دریا رفت. سوی ماهی ها و صدف های دهان بسته، سوی فوسیل ها و سرمه ریگ های به خواب رفته . جمیله ازش دور بود. وحشت زده و با ناتوانی دست و پای می انداخت؛ زیر آب می رفت و دوباره بالا می آمد. ودانه های آب، روی صورت کریم خورده اش می لغزید. آب، بنظرش ظالم و عاصی آمد..آب را تف کرد، آب، بوی مرگ و نابودی می داد!!» ( ص1147)
و از مرگ جمیله نیز که در کام آب دریا فرو رفته و با امیدهای ناتمامش،با آرش که عمری در هوسش عاشقانه می سوخت و در دشوارترین روز ها و شب های زنده گی، یک لحظه هم از نظرش دور نبود، وداع می گوید،چنین تصویر جانکاه و درد آلودی می دهد:
« یکبار دید که تنش مانند سنگ و زمینی ته نشین گشت. و آخرین حجم هوایی که در شش هایش باقی مانده بود، در هیات حبابی از میان لبانش بیرون شد. گویی از خود بیخود می شد و خاطرات شکوه برباد رفته اش همگام با کاروان زمان ، از مخیله اش رخت سفر بستند. تنها تصویر مادرش در کارگاه ذهنش می درخشید. مادرش، لباس سپیدی به تن داشت. آغوشش را باز گرفته بود. لبخند می زد و او را بسوی خویش فرا می خواند. جمیله حس می کرد که مردن و پیش مادرش رفتن، یک خوشبختی است. ناگهان تکانی خورد. و با آن تکان، تصویر مادرش نیز از مخیله اش فرار نمود. و جایش را یک تاریکی، یک پوسیده گی علاج ناپذیر و یک ظلمت ابدی، اشغال نمود. گفتی زنده گی یک سکوت ابدی شد، یک بیصدایی شد؛ یک رنج پایان یافته شد!!!» (ص 1148 )

قلم توانا و نگاه ژرف ارغند، در چنین شرایط و اوضاع پیچیده و تقابل باورها، اندیشه ها و تضاد های قومی و اندیشه یی، مذهبی ، زبانی و فرهنگی که به اوج خود رسیده است، یک نوجوان هزاره را با یک دختر پشتون، همسفر زنده گی، همراز، مونس و غمشریک روزهای دشوار می سازد وت ضادها را به آشتی و صلح و تسامح دعوت می کند و نشان می دهد که اختلاف خلق،در لباس آنهاست، در طرز دید ها، در سلیقه ها و ذهن های پریشان ما آدمیان است ؛ نه در اصل و جوهر انسان. سنتز این وحدت اضدادهای ذهنی، نتیجه اش چیست، جز به کمال و جمال رسیدن اندیشه های انسان دوستی و انسان سالاری در جامعه ی بشری. برای این نویسنده ی بلند نظر و ژرف نگر، قلم توانا و روز های بلند آفتابی و آفرینش آثار بیشتر آرزو می کنم.
( سبتامبر 2011 -لندن )