02-05-2019
پرتونادری
مولانا حسرت و آن بیت معروف
کودک بودم، شاید صنف ششم یا هفتم مکتب که از زبان « م. کشمی» یکی از خویشاوندان باربار این بیت را شنیده بودم.
من از بیقدری خار سر دیوار دانستم
که ناکس، کس نمیگردد از این بالا نشستنها
از همان روزگار تا امروز این بیت همین گونه در ذهن من برجای مانده است. بعدها میپنداشتم که شاید این بیت سرودۀ یکی از شاعران شیوۀ هندی بوده باشد.
«م. کشمی» از معلمان سرشناس بدخشان بود که دیگر از قیل و قال مدرسه کنار کشیده و در زیر چتر تنهایی، کتابهایی را که گرد آوری کرده ورق میزند و روزگار به سر میبرد. در آن سالها نامش به دانایی پر آوازه بود. معلم نامدار. سخنور، نویسنده که گاهی گاهی هم ذوق سرایش بر سرش می زد و شعرهایی نیز میسرود.
هربار که خانه میآمد یا او را به مهمانی فرا میخواندند و میخواستند تا بالاتر از مهمان دیگر او را جایگاه دهند، با زبان طنز آلودی میخواند: من از بیقدری خار سردیوار دانستم / که ناکس، کس نمیگردد از این بالا نشستنها. او همینگونه میخواند.
تاجایی که پنداشته میشود این بیت در میان پارسی زبانان افغانستان بسیار معروف است. چنان که گویی خود به مثلی بدل شده است. این بیت گذشته از پیامی که دارد، ذهن ما را به دهکدههای کشور میکشاند که مردم برای نگهداری باغهای خود چگونه برسر دیوار باغها خار مینشانند که آن خار را در ولسوالی کشم بدخشان « خار چلان» میگویند. ترکیب « چپه خار» از همین جا آمده است. چنان که گویند فلان کس دیوار باغ خود را چپه خار گرفته است.
به اصل مسأله بپردازیم و آن این که بسیاریها پنداشته اند که این بیت از ابوالمعانی بیدل است. غیر از آن که من خود از زبانبسیاری چنین شنیده ام در شبکههای اجتماعی نیز به چنین چیزی برخورده ام که این بیت را به نام بیدل نوشته اند. باری هم دیدم که به نام صائب نیز نوشته اند. یکی چند باری هم به نام سعدی. این شعر بیشتر آمیخته با شگردهای شعری مکتب هندی است و نمیتوان پنداشت که از سرودههای شیخ سعدی باشد؛ اما در مورد بیدل و صائب میتوان تأمل کرد.
سال 1383 خورشیدی گزینۀ شعرهای مولانا حسرت بدخشی به کوشش شاعر ارجمند عبدالبصیر عشرت در شهرکابل انتشار یافت. وقتی این کتاب را مرور میکردم رسیدم این غزل.
بلندی یافت کوه از پای در دامن کشیدنها
سر سیلاب بر سنگ آمد از بیجا دویدنها
من از بیقدری خار سر دیوار دانستم
که ناکس کس نمیگردد از این بالا جهیدنها
متاع حسن او را بر سر بازار مصر آرند
زلیخا میشود شرمند از یوسف خریدنها
من و معشوق اگر خواهی در این مجلس تماشا کن
گهی از گل شگفتنها و رنگ از رخ پریدنها
مرا آخر به خاک تیره یکسان کردهای «حسرت»
ز دنبالش دویدنها، به وصلش نا رسیدنها
مولانا حسرت بدخشی، گزیدۀ اشعار، بنگاه انتشارات میوند، 1383، ص 4.
وقتی این بیت را در این گزینه دیدم، برایم غیر قابل انتظار بود. به هرحال حس کردم نشود که حسرت آن را از بیدل گرفته باشد. غزلیات بیدل را در ردیف الف، برگگردانی کردم، چنین بیتی را در غزلیات او نیافتم؛ اما آنجا با غزلی برخورم که مولانا حسرت در همان وزن و قافیه، غزلی سروده است.
چو اشک آن کس که میچیند گل عیش از تپیدنها
بود دلتنگ اگر گوهر شود از آرمیدنها
مجو از طفلخویان فطرت آزادهگان «بیدل»
به پرواز نگه کی میرسد اشک از دویدنها
ابوالمعانی میرزا عبدالقادر بیدل، غزلیات، ریاست تالیف و ترجمه، 1341، ص 1.
با آن که شعر سعدی از نظر سبک تا شعر شاعران مکتب هند تفاوت بسیار و چشمگیر دارد، با این حال غزلهای ردیف الف کلیات سعدی را نیز مرور کردم و چنین غزل و بیتی را آنجا نیافتم. این که چرا این بیت مولانا حسرت این همه به نام بیدل رقم خورده است، میتواند دلیلش به این امر بر گردد که مولانا حسرت، شاعری است در حوزۀ مکتب هند و دلبستۀ شعر و شاعری بیدل. در غزلسرایی خود بیشتر به غزلهای بیدل نگاه داشته و بسیاری از غزلهای خود را در وزن و قافیۀ غزلهای بیدل سروده است.
زندهگی، شعر و شاعری مولانا حسرت
مولانا حسرت، محمدعمر نام دارد. پدرش داملا ارباب محزون، ادیب، شاعر و دانشمند روزگار خود بود. او در خانوادهیی که به دانش و فرهنگ در بدخشان شهرت داشت به سال 1218 خورشیدی چشم به جهان گشود. زادگاه اش دهکدهیی است به نام جرشاه بابا در ولسوالی کشم بدخشان. دهکدۀ سرسبز و افتاده در کنار رودخانۀ کشم.
نخستین آموزشهای ادبی و دینی را از پدر فراگرفت. به نوجوانی که رسید جهت آموزشهای بیشتر به نزد عالمانی به بلخ و تخارستان رفت. حال دیگر جوانی بود آموزش دیده در زمینههای علوم دینی، شعر، ادبیات و خوش نویسی.
با این همه هنوز تشنۀ آموزشهای بیشتری بود. چنین بود که گام در راه سفر دوری گذاشت و راهی بخارا گردید. در آن روزگار بخارا یکی از مراگز درخشان دانش و فرهنگ بود. او پس از برگشت بخش بیشتر زندهگی اش را در فیض آباد بسر برد و در آنجا به کاری آموزشی و دیوانی پرداخت.
در زندهگینامۀ او به قول از شاه عبدالله یمگی در ارمغان بدخشان، آمده است: « ملا محمد عمرخان کشمی فرزند داملا ارباب متخلص به حسرت از بزرگان نام آور کشم بدخشان است. در انواع خط به ویژه نستعلیق سرآمد روزگار خویش است. شاگردان زیادی پرورش داد. سالها به شعر و شاعری و تدریس و به میرزایی مشغول بود و در سال 1291 خورشیدی وفات نموده است.»
حسرت 73 ساله بود که ازجهان رفت، پیکر او را در گورستان دشت نوروز در دهکدۀ جرشاه بابا به خاک سپردند.
پدرش داملا ارباب محزون و خانواده با شعر بیدل دلبستهگی ژرفی داشتند و میشود گفت که او از کودکی زمزمۀ شعر بیدل را از زبان پدر میشنید و چنین بود که تا پایان زندهگی ذهن شاعرانۀ اش همچنان در جاذبۀ شعر و عرفان بیدل باقی ماند.
حسرت گذشته از این که بربخشی از غزلهای بیدل مخمس سروده، در بخش بیشتر غزلهای خود به پیروی از بیدل نیز پرداخته است. همانگونه که گفته شد، شمار زیادی غزلهایش در وزن و قافیۀ غزلهای بیدل سروده شده اند. این هم چند نمونه.
به اوج کبریا کز پهلوی عجز است راه آنجا
سری مویی گر این جا خم شوی بشکن کلاه آنجا
زمینگیرم به افسون دل بیمدعا « بیدل»
در آن وادی که منزل نیز میافتد به راه آنجا
غزلیات، 1341 ص 1.
به چندین عمر خون گردید پرواز نگاه آنجا
که تا در گلشن وحدت نمودی جلوهگاه آنجا
همین ارشاد آن قدسی نشان از کف مده «حسرت»
« سر مویی گر اینجا خم شوی بشکن کلاه آنجا»
گزیدۀ اشعار،1383، ص1.
ای آیینۀ حسن، تمنای تو جانها
اوراق گلستان ثنای تو زبانها
غزلیات، 1341، ص14.
طاقت نتوان داشت به اظهار بیانها
شق شد چو قلم در پی وصف تو زبانها
گزیدۀ اشعار 1383، ص2.
دارم زنفس ناله که جلاد من این است
در وحشتم از عمر که صیاد من این است
غزلیات، 1341، ص 246.
غمپرور عشقم به خدا داد من این است
هر شام و سحر ناله و فریاد من این است
گزیدۀ اشعار 1383، ص 23.
چشم واکن رنگ اسرار دیگر دارد بهار
آنچه در وهمت نگنجد جلوهگر دارد بهار
غزلیات، 1341، ص 704.
تیغ خون ریز که را یارب به بر دارد بهار
چون که بهر قتل ما رنگ دیگر دارد بهار
گزیدۀ اشعار، 1383، ص50.
ای از خرامت نقش پا خورشید تابان در بغل
از شوخیی گرد رهت، عالم گلستان در بغل
غزلیات، ص807.
دارم ز شوق روی تو، خورشید تابان در بغل
هم از خیال لعل تو، لعل بدخشان در بغل
گزیدۀ اشعار،1383،ص64.
گذشته از این حسرت بر غزلهای شاعرانی چون هلالی، قصاب، حافظ، نظیری و مخفی مخمسهایی نیز سروده است که این امر علاقمندی او را به این شاعرانن نیز نشان میدهد؛ اما بیدل در ذهنیت شاعرانۀ او جایگاه خاصی دارد.
در تدوین گزینۀ اشعار مولانا حسرت، جناب عشرت از سه نسخۀ خطی استفاده کرده است.
نخست، نسخۀ خطی کتابخانۀ میرزا جلالالدین فرزند شاعر، دو دیگر نسخۀ مخدوم عصمت الله شخصیت متنفذ و آگاه بدخشان که بخش بیشتر سرودههای حسرت را در بر داشته است. نسخه سوم که در برگیرندۀ چهل و سه غزل شاعر بوده، آن را قادرخان چتهای یکی از شخصیتهای سرشناس بدخشان در اختیار گذاشته است.
محور اصلی شاعری حسرت همان غزل سرایی او است. همان گونه که گفته شد او در غزلهایش به دنال بیدل راه میزند؛ اما نمادها و مفاهیم پیچیدۀ عرفانی و وحدت الوجودی بیدل و آن ترکیبهای انتزاعی بیدل در شعرهای حسرت بسیار اندک اند.
در همین حال بر بنیاد شمار از مخمسهایی که حسرت بر غزلهای حافظ سرود است میتوان گفت که او پس از بیدل دلبسته عزلهای حافظ بوده است. افزون بر غزل، گونههای مثنوی و رباعی یا چهارگانی نیز در گزیدۀ اشعار او دیده میشوند. این هم دو نمونه از رباعیهای او.
فریاد که درد و غم هجرانم کشت
دور از بر آن نگار دورانم کشت
عیشی نه در این زمانه کردم افسوس
در غربت غم جدا ز یارانم کشت
*
همصحبت ناکسان دونم چهکنم
زین شیوه مدام من زبونم چهکنم
از روز ازل همین نصیبم بود است
حالا چهکنم که غرق خونم چهکنم
عشق محور مضمون اصلی شعرهای او را میسازد؛ عشق در شعرهای او بیشترینه بوی عشق زمینی دارد؛ اما گاه گاهی مفهوم عارفانه نیز میآمیزد.افزون برین، اندوهتنهایی ناهواری روزگار، نکوهش استبداد جلوههای مضامین شعرهای او را میسازند.
ثور 1398/ کابل