15-04-2019

پرتو نادری

گفت و گویی با مسعود اطرافی در آن سال‌های تاریک

مقدمه:

طالبان شام‌گاه ششم میزان 1375 خورشیدی کابل را قبضه کردند، مجاهدان بار بندیل بستند و رفتند و یک شهر خون آلود و گرسنه در زیر شلاق طالبان فرو افتاد. شهری که پیش از این حکومت حزب دموکراتیک، ارتش شوری، مجاهدان نه تنها اندام  آن را؛ بلکه اندام یک سرزمین را زخم آگین و خونین ساخته بودند.

شام‌گاه شگفتی بود نه از پکول مجاهد خبری بود و نه هم طالبان شلاق به دست در کوچه‌های و پس کوچه‌های شهر گشت می‌زدند. یادم نمی‌رود که در ذهم گذشته بود که انسان‌ها در آن روزگاری که هنوز چیزی به نام حکومت نساخته بودند، چقدر در آزادی زنده‌گی می‌کردند.

بامدادان خبری که شهریان کابل را تکان داد بر دار کردن رییس جمهور، داکتر نجیب بود با برادرش در چهارراهی آریانا. دوستی به خانه آمد و گفت: طالبان داکتر نجیب را بر دار آویخته اند، مردمان می‌روند تا ببیند.

گفتم: حوصله اش را ندارم که رییس جمهوری را آویخته بردار ببینم آن هم به دست طالبان.  نرفتم و آن دوست رفت و بعد روایت دردناکی داشت. بعد از آن روز شلاق بود که بر اندام زنان و مردان فرود می‌آمد. گرسنه‌گی بود، بی‌کاری بود و سرنوشت تاریک و آزار دهنده.

من در انجمن نویسنده‌گان کار می‌کردم. طالبان نامش را گذاشته بودند « ادارۀ شعر  و ادب». در آغا می‌خواستند گلیم آن کاملا جمع کنند؛ اما با پا درمیانی استاد رشاد که در آن زمان معاون اکادمی علوم بود طالبان پذرفتند که انجمن نویسنده‌گان زیر نام باقی بماند. باید این را بگویم پیش از آن در زمان مجاهدان انجمن به دهکدۀ طعاون زده‌یی بدل شده بود. به حال پاتوق ما بود می رفتیم  و روز گمی می‌کردیم.

  حال اسحاق ننگیال آمر ادارۀ شعر و ادب شده بود تا این تاب نیاور پیش‌تر از من کابل ترک کرد و رفت پشاور.ماه‌ها می‌گذشت از حقوق ماهانه خبری نبود. کار و برنامه‌یی نبود. هرچند روز یک بار به انجمن می‌رفتم. بسیاری از یاران و هم‌کاران سر خود کرده بودند و ملک خدا. در راه که می رفتی حس می‌کردی که سایه‌یی در دنبال تو است و هر آن می‌خواهد ترا ببلعد.

تابستان که درختان سیب انجمن، میوه آوردند، گاه گاهی از آن میوه های نورس  می‌چیدم و در گوشۀ پتوی خود می پیچیدم می آوردم به خانه. چند روز که در خانه می‌ماندم علی‌سینای کوچک می‌گفت: پدر چرا به انجمن نمی‌رویی؟

در آغاز متوجه نشده بودم که علی‌سینای کوچک من از این پرسش چه هدفی دارد. بعد دریافتم که انتظار داشت تا هر روز به انجمن بروم و از آن سیب‌های نورس و ترش برایش بیاورم.

سالی گذشته بود که بسیار چیزهای خانه فروخته شد و دیگر کار رسیده بود به فروش کتاب‌ها. من در آن روزها در  خانۀ پویا فاریابی. کتاب‌های روی خانه انبار بودند. کتاب فروشان می‌آمدند و کتاب‌هایی را به گفتۀ مردم خوش می‌کردند و روی هم می‌گذاشتند و بعد می‌گفتند: قیمت آین کتاب‌ها چند است؟

می گفتم: هرکدام قیمتی دارد.

می‌گفتند: نه، همه شان را یک قیمت بگوی!

چاره‌یی نبود چنین می‌کردم. کتاب‌ها هم ته می‌ کشیدند که روزی آصف معروف از پشاور برایم احوال فرستاد که باقر معین آمده است، بیا به پشاور ممکن این جا کاری برایت داده شود. من هم هی میدان و طی زدم به پشاور و این نخستین باری بود که به پشاور می‌رفتم با دلهره و اصطراب.

باقر معین با من مصاحبه‌یی داشت و بعد تیپ کوچکی را بر گردنم آویختند و گفتند: برو و برای بی بی سی گزارش تهیه کن! روز فرخنده‌یی بود. سه ماه در پشاور ماندم، آمدم دیدن بچه‌ها به کابل هم‌راه با بیکی از سوغات‌ها، بازیچه‌هایی برای علی‌سینا و مقدار پولی که پس انداز کرده بودم.

علی سینا می‌گفت: پدر از  وقتی که به پشاور رفته ای انسان خوبی شده ای! شاید کودک فکر می‌کرد که پدرن تهی دست انسان‌های خوبی نیستند.

من در بی بی سی گزارش‌هایم را به نام علی سینا نشر می‌کردم. کارم بالا می‌گرفت. هم‌کاران در لندن از چگونه‌گی کارهایم خوش بودند. چنان بود که در تابستان 2009 مرا برای آموزش خبرنگاری و تقویۀ زبان انگلیسی به لندن فرخواندند. رفتم و این نخستین سفر من به یک کشور اروپایی بود.

در آن روزها یک نشست شعرخوانی برای من در بخش سواس دانش‌گاه لندن راه اندازی کردند که پویا  فاریابی و داکتر عسکر موسوی در امر راه اندازی این نشست بیشتر زحمت کشیده بودند. شماری از هم‌میهنان و ایرانیان باشندۀ لندن در این نشست اشتراک داشتند. هنوز نشست آغاز نشده بود که دختری برایم سلام داد و بی‌درنگ پرسید: مرا نشناختید؟

گفتم: نه.

گفت: من همان شاعرم که روزی به نزدتان در دفتر بی بی سی در پشاور آمده بودم.

شناختم؛ ولی دلهرۀ عجیبی  مرا فرا گرفت. برای آن که او شعر نمی سرود. آن چه که سروده بود هر چیزی می‌توانست باشد، جز شعر. کمترین ملکۀ ذهنی برای شعر سرودن شعر نداشت. انتظار داشت تا برایش بگویم بسیار شعرهای خوبی سروده ای، خیلی زیبا هستند.

پرسیده بودم که چه کار می‌کنی؟ گفته بود در فلان دانشگاه پناهنده‌گان استاد زبان و ادبیات پارسی دری هستم.

من هم بسیار ظالمانه برایش گفته بودم: اگر درس دادنت به مانند شعرهایت باشد، وا به حال شاگردانت. دختر چادرش را دور رویش بست و رفت. خدا می‌داند که با چه اندوه و نا امیدی و نفرت از من رفته بود. هنوز می اندیشم که چرا یک چنین جملۀ زشتی را برای آن دختر گفتم. ای وای این زبان که همیشه برای من مشکل ساز بوده است. چه کنم هیچ‌گاهی نتوانستم زبان دروغ و تملق را یاد بگیرم. شاید چنین بوده است که می‌گیویند: زبان سرخ سر سبز میدهد برباد!

هراسی داشتم که نکند دختر سرم  فریاد زند که تو یک انسان استعداد کش هستی! صادقانه از آن دختر پوزش خواستم؛ اما او با خنده گفت: من از شما بسیار سپاس گزارم. برای آن که شما یگانه کسی بودید که حقیقت را برایم گفتید و من خود نیز متوجه شدم که استعدادی برای شعر و شاعری ندارم، رهایش کردم. حال یک سال می‌شود که با خانواده به لندن آمده ام.

گفت: اگر از شما آزرده می بودم هرگز به نشست شعرخوانی تان نمی آمدم.

راحت شدم. مانند آن بود که آن دختر با آن جمله اش جهانی را برای من داده است. او همان‌جا از من خواست تا دیگر برنگردم. گفتم: نمی‌توانم باید برگردم. بچه‌هایم در کابل اند.

دختر می‌گفت: می‌دانی یک فرصت طلایی است. بدون مصرف و سرگردانی به لندن رسیده ای در حالی که بسیاری‌ها هزاران دالر مصرف می‌کنند تا به این جا برسند. گاهی هم نمی‌رسند. به تکرار و به تکرار چنین می‌گفت.

روزهای برگشتن به پشاور  شماری از دوستان دیگر نیز چنین می‌گفتند؛ اما پاسخ من این بود که طالبان نظام همیشه‌گی نخواهند بود و آن سرزمین حتما لقمه نانی برایم خواهم داد، برگشتم.

سال‌ها پیش باری جایی خوانده بودم که افغانستان ظرفیت آن را دارد  که حتا برای 100 ملیون شهروند خود نان دهد؛ اما این روزها می‌اندیشم که اگر وضعیت همین گونه به پیش برود آن مثل مردمی که می‌گویند: گور گشنه را که دیده است. مفهوم خود را از دست خواهد داد.

وقتی سرزمینی در این روزگار دست کم 60 در صد آن زیر  خط سربی فقر زنده‌گی به سر برند، شاید در آیندۀ نزدیک شاهد گورستان‌های گرسنه‌گان خواهیم بود که شاید گورهایی هم از من و چند و چند شاعر، نویسنده و خبرنگار و اهل فرهنگ و استاد دانشگاه بوده باشد.

به هر حال در سال‌‌های که در پشاور برای بی بی سی کار می‌کردم هرازگاهی به کابل می‌ آمدم هم بچه‌ها را می دیدم و هم با شاعران و اهل فرهنگ که دیگر ا نگشت شمار شده بودند گفت و گو هایی می‌کردم.

این روزها در نتیجۀ دست واشوری‌های « نیرو » که عمرش دراز و گاهی فکر می‌کنم که علی سینا در سیمای او به خانه برگشته است، کسیتی به دستم آمد و تا کسیت را در تیپ کهنه و رنگ و رخ رفتۀ خود گذاشتم صدای شاعر ارجمند مسعود اطرافی را شنیدم. مصاحبه را تا آخر شنیدم . حیفم آمد که آن را از نوار پیاده نکنم و چنین کردم.

این مصاحبه به زمان طالبان بر می‌گردد که اطرافی هوای سربی کابل را تنفس می‌کرد و زنده‌گی شاق خود را به پیش می برد. در میان دو آسیا سنگ آرد شده بود، سنگ بی‌کاری، فقر و گرسنه‌گی و سنگ شلاق طالبان.

مسعود اطرافی در این گفت و گو  به نکته‌های نا گفته‌یی اشاره کرده است. برای این شاعر ارجمند در زیر آسمان غربت روز و روزگار خوشی آرزو دارم. او سال 1360 در زندان پل‌چرخی زندانی شد و سه سال را آن جا در پشت میله‌ها ماند.

آخر این با تمام امانت‌داری گفتار اطرافی را ویرایش کردم؛ اما کوچک‌ترین دست بردی در محتوای گفته‌های شاعر پدید نیامده است.

*‌

پرسش: کار شعر و شاعری را از چه زمانی آغاز کرده اید؟

پاسخ: اولین کارهای من به سال 1359 بر می گردد. کارها ادامه داشت که در سال 1360 زندانی شدم.

پرسش: چه زمانی کارهای مطبوعاتی خود را آغاز کردید و شعرهای تان در نشریه به نشر رسید؟

پاسخ: تا سال 1367 هم از نشر آثارم در نشریه‌ها می‌ترسیدم. احساس نمی‌کردم که شعر هستند؛ اما در همین سال تکانی  به خود دادم و کارهای خود را جدی‌ آغاز کردم. پیش از آن شعر برای من یک مغازله بود، یک تفنن بود. فکر می کردم که یک تفنن است.

پرسش: شعرهای تان را در آن زمان بیشتر در کدام نشریه چاپ می‌کردید؟

پاسخ: اولین کارها را در رزنامۀ هیواد نشر کردم. من معاون بخش فرهنگ آن روزنامه بودم. بعدها که نشریۀ قلم تاسیس شد در نخستین شمارۀ آن شعر من به نشر رسید.

پرسش: پس از آن که به گونۀ جدی به شعر پرداختید، با در نظرداشت وضعیت آن روزگار که سال‌های جنگ بود، دولت در یک سوی و مجاهدین در سوی دیگر به حیث یک شاعر غیر وابسته به حزب حاکم، عمدتاً به بیان چه مسایل و موضوعاتی در شعر خود می پرداختید؟

پاسخ: من زمانی سیاست کرده بودم، زندانی شده بودم. این امر برایم یاد داده بوده که در ماحول تو چه می‌گذرد. قیام کردم برای یک مقاومت و شعرهایم نمونۀ  مقاومت یک شاعر روشنفکر بود.

پرسش: ممکن است یکی از سروده های تان را از آن زمان بخوانید.

پاسخ : «که فصل فصل حزان»، شعری است اهدا شده به حضرت وهریز.

بیا وداع بگوییم با قناری‌ها

که فصل فصل خزان است و اشک‌باری‌ها

درخت برد ز خاطر شگوفه دادن را

تهی‌ست باغ ز نجوای آب‌یاری‌ها

به چشم ساکت و غمگین آسمان بنگر

که مات مانده به تقویم یادگاری‌ها

هنوز در تب گل‌های باغ می‌سوزم

چه زود می‌رسد ایام سوگواری‌ها

زبس به پیکر اندوه حلقه زد پوسید

کمند کهنۀ شعرم  زبی‌شکاری‌ها

بیا که در دل این فصل  بی‌تپش خود را

رها کنیم در آغوش بی‌قراری‌ها

پرسش: در آغاز بیش‌تر در کدام قالب‌ها شعر سرایی می‌کردید و پس از آن که شعر را جدی گرفتید شعرهای تان بیشتر در کدام فرم‌ها سروده می‌شدند؟

پاسخ: در آغاز در اوزان کلاسیک می‌سرودم. بعدها در اواخر سال‌1369 در اوزان نیمایی خود را امتحان کردم و کارهایی ارائه دادم که چاپ هم شدند.

پرسش: این که از قالب‌های کلاسیک به سوی اوزان نیمایی آمدید و خود جهشی در کار شما بود، چه فکر می‌کنید که چه عواملی سبب این جهش شده است؟

پاسخ: شما توجه دارید که غزل یک قالب تنگ است، یک چوکات است و من حرف‌های داشتم که در این قالب‌ها نمی‌گنجیدند. باید من قالب‌های بازتری پیدا می‌کردم که آن شعر نو یا شعر نیمایی بود.

پرسش: این که به سوی شعر نمایی آمدید آیا شاعران مشخصی بر شما اثر گذار بودند؟

پاسخ: متاسفانه از سال 1357 به بعد همه مرزها به روی ما بسته بود. هیچ نشریه و هیچ مواد تازه‌یی حتا از ایران هم به کشور نمی‌رسید. همین نیما خواندن، شاملو خواندن و فروغ خواندن، اکثراً فروغ بر من تاثیر بیشتری داشته است. من هراتی هستم و خراسانی هستم باید بیشتر بر من اخوان تاثیر می‌داشت؛ ولی بیشترینه فروغ بر من تاثیر داشت است.

پرسش: تاثیرات فروغ  بر شما بیشتر با کتاب‌های تولدی دیگر، ایمان بیاورم به آغاز فصل سرد بوده؟

پاسخ: از سه چهار مجموعۀ نخست فروغ می‌گذریم، همین ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد و تولدی دیگر بیشتر بر من تاثیر داشتند.

پرسش: بیشتر در حلقات فرهنگی گفته می‌شود که شما متاثر از مهدی اخوان ثالث هستید و زبان تان در شعر نیمایی زبان اخوانی دارد، شما خود چه می‌گویید؟

پاسخ: خوب یغینأ باید من تاثیر پذیر باشم، من جوان هستم  شعر اخوان شعر قبل از ما است. اخوان آدم بزرگی است. اگر من از اخوان متاثر باشم شاید افتخار می‌کنم، زیاد هم افتخار می‌کنم.

-         می‌شود از شعرهای بیمایی خود که در آن زمان سروده اید، بخوانید!

-         « ویران شده» از کارهای سال 1370 است.

نه فقط در،

 نه فقط پنجره باز است که بر می‌گردی

کلبه‌ام منتظر تست

که زدیوار تهی‌ست

-         می شود یکی دو پارچه شعر دیگر هم بخوانید!

-         قطعۀ کوچک دیگری است. « سرودی در ناتوانی» نام دارد.

حلقه بر در مزن ای باد!

نه توانی‌ست که در بگشایم

و نه حرفی، نه پیامی

حلقه بر در مزن انگار

که در ین خانه کسی نیست.

-         شعر دیگری که « از پس این دریچه » نامش است.

هنوز پلید روسپی پتیاره

به آرزوی در آغوش دیگری خفتن

ز خانه پا نکشیده است که پیر باکرۀ زشت عهد دقیانوس

به پیشواز خودش

سفی از ابلیس فراخوانده است

دوباره بوسۀ ننگین‌ترین یهودا

دوباره جلجتا

دوباره مریم و ماتم

هنوز می‌بینم پلید روسپی پتیاره

برای پرچم شیطان تلاش مضحک یک لخت بافتن دارد

و پیر باکره رسوای سال‌های دراز

چه قندها که به دل آب می‌کند گویی

در انتظار قدم‌هاش شاهزاده‌های جهان

                                              دقیقه می‌شمارند

عزیز بی‌کس من

به سوگ خویش به پا خیز و لحظه‌یی ساکت

از این پلید

-         از این پیر باکرۀ زشت –

چه سال‌هاست که دندان خشم می‌فشرد

عزیز من نگذار

دوباره نیمۀ شب را ز راه می آرند.

این شعر از کارهای تازۀ من است، از سال‌های آخر.

این هم یک شعر دیگر

 

رهایی از قفس می‌خواهم ای دوست

نشاط رفته پس می‌خواهم ای دوست

نمی‌جنبد کنار میله دستی

عبث فریاد رس می‌خواهم ای دوست

                      *

کنون که مهر در چشمم سیاه است

امید باز دیدن‌ها به چاه است

چه آسان بود مردن آه؛ اما

نگاهی یک کسی آن جا به راه است

پرسش: شما در دوران حزب دموکراتیک خلق در زندان بودید و پیش از آن به کار شعر آغاز کرده بودید. در زندان چه مسایلی بیشتر بر شعر ما تاثیر گذار بود. یعنی سه سال در زندان ماندن چه تاثیر بر شعر شما برجای گذاشت؟

پرسش: یکی فاشیست بودن رژیم را لمس کردم. قبلأ احساس می‌کردم؛ اما به زندان که رفتم فاشیست بودن رژیم را لمس کردم. زندان جایگاه تنگی است. قفسی است؛ اما فضای دید مرا بازتر کرد. دوستانی بودند، روشنفکرانی بودند که شعر را می‌فهمیدند، لذت می‌بردند از شعر. نشستن‌ها و برخاستن‌ها و بحث‌ها باید بگویم که دید سیاسی را من از زندان پیدا کردم. چگونه عرض کنم خدمت که پیش از آن تصادفأ به سوی سیاست رفته بودم؛ اما سیاست اساسی را از زندان  شروع کردم. سیاست نه به مفهومی که با سازمان‌ها، سیاست به مفهومی که با شعر خود، از طریق دید خود.

پرسش: شما که سه سال در زندان ماندید و شعر هم سرودید، بعد از زندان هم شعر می سرایید؛ شعرهای شما در زندان نسبت به شعرهای که در بیرون زندان سروده اید چه مشخصه‌هایی دارد. اگر بخواهید مشخصه‌های را در پیوند به شعرهای تان در زندان از نظر ساختا، از نظر محتوا، تصویر سازی مقایسه کنید.  ذهن شما در زندان به چه مسایلی می‌پرداخت. در کلیت اگر یک توضیحی در پیوند به شعرهای زندان تان ارائه کنید چه خواهید گفت؟

پاسخ: وقتی به زندان رفتم، به قولی از زندان بزرگ‌تر به زندان کوچک‌تر رفتم، متوجه شدم که ملتم همه به زنجیر کشیده هستند. گرچه محدودۀ زندان شان وسیع‌تر و بزرگ‌تر است که محدود به مرزها می‌شود؛ اما زندانی هستند. سال‌ها سال‌های کوچ نویسنده، روشن‌فکر و شاعر بود. با تاثیر پذیری از این وضعیت خواستم شعرم درفشی باشد و مقاومتی باشد علیه رژیم.

کارهای ارائه داده ام در زندان که چاپ‌شان نکردیم، زمینۀ چاپ شان اصلأ برابر نبود. اگر اجازه باشد، خدمت نمونۀ شان را ارائه می‌کنم. این شعر « سفر» نام دارد.

تو سفرکردی

و من این جا به ستوه آمده ام از تنهایی

بی‌تو پاییز آمد

تن باغچه از سبزه تهی شد دیگر

شهپرک‌ها مردند

و همه گل‎‌ها از غم تنهایی تو پژمردند

تو سفر کردی

و درختان همه تنها ماندند

در زمستان سخت

قاصدک‌ها رفتند همه در دامن باد

بی‌تو تنها ماندم هم‌چو روحی که شود سرگردان

تو سفر کردی

و من از بودن خود خسته و دل‌گیر شدم

و نیندیشیدم

جز به رفتن،

                 مردن.

پرسش: شما که هنوزهم در کابل زنده‌گی می‌کند؛ از نظر حرکت پیش‌رونده در شعرتان چه فکر می‌کنید؟ آیا شعرهای تان رو به تعالی است یا این که شعرهای شما هنوز در همان سطی است که بود. اگر چنین است چه دلایلی می‌تواند وجود داشته باشد؟

پاسخ: یکی از دلایل نبود شنونده است. من حتا شنونده عادی ندارم که شعر را پیش از چاپ برایش بخوانم چه برسد به این که من ارائه بدهم و مردم بخوانند.

شعر شناس نیست، شعر شنو نیست، اگر هست، پشت یک نان خشک همیشه سرگردان است. مطبوعات آزاد نداریم. اگر عرض کنم که من در سه چهار سال آخر شعر نخوانده ام باور نخواهید کردید. هر چه هم که خواندم « بشنو از من قصۀ نجار» بوده. فضای دیید تنگ‌تر است، رژیم ره باور است. من تحمل خوردن شلاق را ندارم. زمانی بود که سیاست کردم، من زمانم را گذشتانده ام. سیاست کردم؛ ولی آن زمان نمی‌ترسیدم. غم کودکان، غم نان شان، بی‌خانه‌گی بی پناهی، مرا محاصره کرده اند؛ تحمل این را ندارم که مواجه شوم با رژیم. شعرهای دارم که خداوند یاری کند، یک روزی روان کنم، نشر کنم. این دیگر جای نشر نیست.

خواننده نیست، شعر شنو نیست. شاعران نمانده‌اند. دو سه شاعری انگشت‌شمار مانده به کابل. افسر رهبین است که نمی‌دانم در کدام موسسه‌یی کار می‌کند من این وقت‌ها حتا ندیدمش. من از غم نان پیداکردن، بی‌کار نمی‌شوم که بروم با او تبادل فکر کنم، شعر بشنوم، شعرهای تازۀ خود را برایش بخوانم.

گذشته اتحادیه‌یی بود، دوستانی بودند. ما اتحادیۀ داشتیم، دوستانی داشتیم به خانه‌های همی‌دیگر می‌رفتیم، شعر می‌خواندیم. تبادل نظر می‌کردیم، انتقادهای شان را می‌شنیدیم.

شعرهای مان رویاروی نقد می‌شدند. اصلاحات می‌آوریدم در شعرهای خود. گپ‌های اضافی از شعر کشیده می‌شد؛گپ‌ها کم علاوه می‌شد.حالا متاسفانه چنین نیست، فضا تاریک است مردود است، تیره است،

پرسش: با این همه شما به کار شاعری خود ادامه می‌دهید، آیا فکر می‌کنید که شعرتان آن بالنده‌گی را که در گذشته داشته از دست داده است.

پاسخ: متاسفانه به همان حالتی که سال‌های 67، 68 و 69 داشته هنوز در همان فضا پرواز می‌کند. من اوج در شعر خود نمی‌بینم. حتا فکر می‌کنم که دیگر شعر مرا ترک می‌کند؛ اما من دنبالش را گرفته ام، شعر می خواهد مرا ترک کند.

پرسش: پس از آن که شعر را با جدیت دنبال کرده اید و در آن سال‌ها نام شما بیشتر در مطبوعات مطرح بود و شعرهای شما رو به کمال بود و شما هم خودتان احساس می‌کنید که رو به کمال بود، دلیل این که در آن زمان شعر شم رو به کمال بود چه عواملی وجود داشت؟

پاسخ: یکی از دلایل داشتن دوسه نشریۀ بود که تقریباً نیمه آزاد بودند. می‌شد بسیار حرف‌ها را گفت و در آن نشریه‌ها چاپ کرد. دوستانی داشتم که تشویقم می‌کردند. جوان سالی‌ها بود، غم نان کم‌تر بود. حلا چنین چیزهای مرا به زنجیر کشیده به غم کشیده است.

پرسش: آیا از کارهای تازۀ تان نمونه‌یی هست که بخوانید؟

پاسخ: کارتازه‌یی است، « ترانه‌یی در تاریکی» نام دارد.

هوای مرده و مردود

هوای تیره‌تر از دود

و این همواره بسته،

-         - دخمه ام  این میله‌زار تنگ مستحکم

و دل‌تنگی که هم‌چو موریانه راه در من می‌گشاید تند‌تر هردم

من این رنجیری عصیان‌گر خاموش

من این در زیر چانه دست بی‌انگشت

من این سرتاقدم یک مشت؛ ما باز

من این بی‌زار از بار گرانی هرچه دی‌شب بود

من این در ترس از امروز

من این نومید در هر رنگی در فردا

من این تنها

و چشم پنجره این منفذ درد دیگر با من

و من با این هوای مرده و مردود

و من تبعید، من مطرود

من مطرود

               من مطرود

پرسش: می شود نمونۀ دیگری از کارهای تازۀ تان بخوانید؟

پاسخ:  تازه ترین کار است، کار حوت 1377 است به نام « فریادی در بی‌صدایی »

شاید از ایل قناری‌هایم

دایما در قفسی می‌خوانم

و برون از قفسم می‌میرم

چه شکوهی که غم آگنده‌تر از بودن برگ است فرو آمده از شاخه فراگام شفافیت آبی چشمه

قفسم دورتر از هوس ممکن آن پنجره آویزان است

و گلویم پر فریاد

و نگاهم از تماشا خالی‌ست.

پرسش: اطرفی صاحب در طی تقریبأ چهارده سال حاکمیت حزب دموکراتیک افغانستان و هجوم قوت‌های شوروی بر افغانستان، شمار زیادی از شاعران در افغانستان زندانی شدند. شمارهم شهید شدند. تعدای هم در زندان به کار شاعری آغاز کردند.  شماری از جوانان در زندان به شعر رووی آوردند. به نظر شما شعر زندان بر شعر افغانستان تاثیر گذار بوده است؟

پاسخ: شعر زندان را می‌توانیم یکی از شاخه‌های اساسی شعر مقاومت داخل افغانستان گفت. شعر زندان شعر سمت دهنده بوده است. وقتی شاعری به زندان می ‌رود متوجه می‌شود که وسیله‌دارم نزد من است کهرشعرش من است. می‌توام علم مبارزه ررا علیه رژیم بلند کنم

پرسش: شاعران زیادی زندانی بودند و شعر می‌سرودند که در شعر آنان رحیۀ مقاومت وجود داشت، به نظر شما شعرهای زندان همه می‌توانند از نظر زیبایی شناختی در سطح قرار داشته باشند؟

پاسخ: به یقیین که نمی‌تواند یک قسمت شعرها که شامل مقولۀ شعر می‌شوند به مفهومی که من بهش باور دارم، چنین شعرهایی می‌توانند یک معیار باشند در سنجش شعر مقاومت.  نمونه‌های عالی هستند.

پیش‌تر عرض کردم که شاعری وقتی به زندان می‌رود متوجه می‌شود که شعرش یک وسیۀه می‌تواند شود در برابر رژیم. من خود نیز در زندان متوجه شدم که شعرم می‌تواند وسیلۀ باشد در جنگ با رژیم در مبارزه بارژیم. شاعران دیگری هم بودند، مثلا پرتو بود، صبور سیاهسنگ بود. کسانی که من می‌شناختم در زندان؛ اما متاسفانه من با آن ها در زندان رو به رو نشدم. شاید من حبس طویل تر داشتم، آن‌ها حبس کم‌تر یا آن‌ها حبس طویل‌تر داشتند و من حبس کوتاه‌تر. اتاق‌ها جدا بود، بخش‌ها جدا بود.

پرسش:‌ شعرهای تان را چگونه در زندان می‌نویشتید؟

پاسخ: شعرها را در زروق سگرت، دوازده و یک بجۀ شب که گزمه‌ها نمی‌ آمدند و دوست‌های را می‌گفتیم که متوجه باشید! شعرها در زرورق‌های سگرت می نویشتیم، لوله می کردیم بعد در در بیک‌های که پایواز ها برای ما می‌آوردند جا سازی می‌کردیم، می‌بردند بیرون زندان.

پرسش: در زندان قلم را چگونه به دست می‌آوردید چون در زندان داشتن قلم ممنوع بود؟

پاسخ: صرف یک نیچه برای ما می‌ آوردند. اکثرأ مادرم برای من یک ذعال پنسیل را می‌آورد و من از کاغذ برایش چوب می‌ساختم که پنسل شود.

پرسش:  در زمان خزب دموکراتیک و پس از هجوم شوری سمت‌گیری‌ها بسیار مشخص شد؛ حتا در میان شاعران نویسنده‌گان. تعدادی با وضعیت مخالفت کردند تعدادی نه موافقت کردند نه مخالفت. در هیمن حال یک جریان شعری به وجود آمد می‌توان آن را جریان شعر رسمی گفت. حتا می‌شود گفت که جریان شعر مسلط بود. رژیم از آن جریان حمایت می‌کرد، یعنی جریان شعر دولتی. به نظر شما این جریان شعر دولتی چگونه شعری بود!

پاسخ: با تاسف عرض کنم که این جریان حتا مضر بود. برای آن که شاعر جوان وقتی می‎‌دید در زیر شعر امضای دکتور صحب اسدالله حبیب است. دکتور است، دکتور ادبیات است. پس می‌گفت: شعر اصلأ همین است. شعر مقاومت، شعر با معیارهای اصیل دیگر برای او ارزش نداشت. چون داکتر نبود. سعود اطرفی داکتر نبود، واصف باختری داکتر نبود؛ ولی داکتر اسدالله حبیب، ای بسیار مضر بود.

این شعرها شعرهای بود نوع ادبیات سوسیالیستی گورکی. شعری بود که به مناسبت جش اکتوبرهم گفته بودند. به مناسبت تولد لنین هم حتا به مناسبت ختنه سوری بچۀ وزیر مالیه هم شعر گفته می‌شد. چاپ هم می‌شد.مجموعه بود که شت مجموعه چاپ می‌شد. یک جریان هم جریان شعر مقاومت بود.

پرسش: در پیوند به جریان شعر دولتی می‌خواهم بیشتر بپرسم که نماینده‌های بر جستۀ این جریان شعری کی‌ها بودند؟

پاسخ:نماینده‌ها مشهورش عبدالله ناییبی بود،دستگیر پنجشیری بود،سلیمان لایق بود،اسدالله حبیب بود، بارق شفیعی بود، عظیم شهبال بود،پژوهان گردانی بود. می‌خواهم عرض کنیم که این‌های کسانی بودند که به ایدیولوژی خود باور داشتند. باورکاذب داشتند که ایدیولوژی شان برحق است و از آن دفاع می‌کردند و می خواستند بر دیگران بقبولانند و می‌خوستند شعر را ایدیولوژیک بسازند.

 یک عدۀ دیگری بودند در سطج پایین‌تری از اینان بودند که می‌خواستند به نرخ روز نان بخورند. گرچه خوشان به این ایدیولوژی باور نداشتند و موافق نبودند با رژیم یا قدرت درکش را نداشتند، به نرخ روز نان می‌خوردند ، کف میزدند به خاطر آ« که خانۀ میکرورویان بگیرند. چوکی‌های خوب دولتی را کار کنند و از این قبیل گپ‌ها...

پرسش:اطرفی صاحب به نظر شما عدتأ چه مسایل و موضوعاتی در جریان شعر دولتی انعکاس پیدا می‌کرد؟

پاسخ: جریانی که ذکر خیرش را کردیم می‌خواستند تجاوز قشون سرخ را به نام کمک انتر اسیونالیستی جا بزنند. شعرهای داشتند به مناسب‌های تولد لنین،طیارۀ میگ،سرباز سرخ شوروی،بده بیر و از همین قبیل. شعرهای به مزدور و دهقان،کارگر به روزگارگر،به هفت ثور،به انقلاب اکتوبر. باز در بمباردمان‌های شان مزدور و کارگر و دهقان کشته شده، خون هزارهای شان ریخته؛ زندان‌ها انباشته بود از کارگر و دهان و روشن‌فکر. به یقین که شعر شان از زنده‌گی واقعی مردم فاصله داشت. شعر اینان توجیهی بود برای دروغ‌های دولت که متاسفانه این جریان بسیار مضر بود. به مناسبت‌های مختلف کانکورهای ادبی به راه می‌انداختند؛ شاعر جوان، شاعر خام برای آ« که چند هزاری جایزۀ کانکور را بگیرد، سفری به اتحاد شوروی بزرگ داشته باشد در این کانکورهای شرکت می‌کردند. اصلأ می خواستند شعری بسازند مطابق خواسته‌های دولت.

یادداشت: نمی دانم پرسش‌های دیگری از مسعود اطرافی داشتم یا نه! باید هم پرسش‌هایی در پیوند به شعر مقاومت می‌داشتم؛ اما نوار در همین جا پایان یافته است.

پایان