رسیدن به آسمایی: 29.09.2009 ؛ نشر در آسمایی: 30.09.2009

نورجهان اکبر

نامه یی به مادرم

میهنم، میهن زیبایم، میهن پریشانم، بار ها دلت را به ضربات تازیانه داغدار کرده اند؛ اما من دلم را برای کودکان بی پناهت خانه یی می سازم گرم. زلفان پیچیده با شکنجه دخترانت را با اشکهای چشمانم می شویم. با گوشه چادرم قطره های خون را از بیرقت پاک می کنم. وقت سنگ ها بالهایت را می شکنند، با زلفانم زخم هایت را می بندم.

خانه ام، هر کس خشتی از تو می خواهد. رگانم را زنجیر محکمی می سازم تا به دستان شان بزنم. سوراخ های مرمی روی دیوار هایت با باد سرد و سوزان زمستان معامله می کنند. باد به خانه می تازد. گلبرگ ها را از هم جدا می کند و به هر گوشه می پراند. وجودم را گِل می سازم و حصاری بلند در مقابل طوفان ویرانگر.

مادرم، ، مادر شجاع و مبارزم، هرگز نتوانسته اند شانه هایت را خم کنند. امروز می خواهم کمی از بار هایت را بر دوش بکشم و برایت بید سیر سایه یی بکارم که آتش گرما دیگر سیمایت را نسوزاند. مادرم برایت چایی دم می کنم با طعم صلح، طعمی که دیریست نچشیده ای.

مادرم، مادر غیورم، وقتی کودکانت در سرمای زمستان انتظار مرگ را می کشند چشمانم را آواره می کنم تا خیمه یی برایت بیایم.
دمی بیاسای مادرم، اکنون من آوازت را می خوانم. ساییدن پاهای برهنه ام به روی سنگ ها ترانه های ترا مشق می کنند. دهانم را شاید بندند. حتا سکوتم ترانه استقامت ترا فریاد می کند و برق امید در چشمانم تاریکی را به شرم وامیدارد. شبانه صدایم دنیا را فرا می گیرد و قلب ستمگران را می شکافد. شبها پنجره ها را می بندند تا ترانه های تو را نشنوند. شبانه بارانی از بم می بارند تا فریادم در غبار گم شود. اما من با فریادم بلندتر به یادشان می آورم کودکانی را که بدن های نحیف شان بستر ستمگران گشته است. به یاد شان می آورم که چه گونه رگ های تو را از هم جدا کردند و خونت را به خاک ریختند. روزی را که دختران همسایه ما را مقابل مادرشان بردند و سرعت موترشان را وقتی که از روی بدن عذرا گذشتند. بگذار هزار بار مرا فحش بدهند و با مشت های خویش بر دهانم بکوبند. بگذار به من بگویند "نمی توانی." و اما من دختر تو استم می دانم که می توانم.