رسیدن به آسمایی: 15.02.2009 ؛ نشر در آسمایی: 15.02.2009
پرتونادری
نگارخانهء اندرز وحکمت
در منظومهء جهان نگری شاعرانهء رودکی سمرقندی ، پند ، اندرز و حکمت جایگاه بلند و گسترده یی دارد. به گفته ء حکیم ناصر خسرو بلخی :
اشعار زهد و پند بسی گفته ست
آن تیره چشم شاعر روشن بین
در این نبشته به بیان جایگاه پند و اندز درشعر او می پردازیم .
مرگ یک حقیقت است، هرچند تلخ؛ اما گویی مفهوم زنده گی بدون آن تکمیل نمی شود. امریست ازسوی خداوند. بااین حال ذهن جستجوگر انسانهاپیوسته در تلاش گشودن این گره بوده است. انسان پیوسته در تلاش آن بوده است تا با آن مقابله کند.
مفهوم تلخ مرگ در منظومهء فکری رودکی جایگاه مشخصی دارد. رودکی باربار به این امر پرداخته است ؛ اما در هربار، پندی و اندرزی را در میان نهاده است. او با بیان مرگ می خواهد شیوهء بهتر زیستن را به دیگران بیاموزد. از مرگ یاد آوری می کند نه به سبب آن که ازمرگ می ترسد ؛ بلکه می خواهد هشدار دهدکه زنهار زنده گی را در دام حرص و آز میفگنید که این سرای سپنج دل نهادن را نمی ارزد:
به سرای سپنج مهمان را
دل نهادن همیشه گی نه رواست
زیر خاک اندرونت باید خفت
گرچه اکنونت خواب بر دیباست
با کسان بودنت چه سود کند
که به گور اندرون شدن تنهاست
یار تو زیر خاک مور و مگس
چشم بگشا،ببین ؛ کنون پیداست
آن که زلفین و گیسویت پیراست
گرچه دینار یا درمش بهاست
چون ترا دید زردگونه شده
سرد گردد دلش ، نه نا بیناست
هیچگاهی نمی دانیم و هیچگاهی نخواهیم دانست که مرگ چه روزی و در چه هنگامی به سراغ ما می آید؛ اما این نکته روشن است که زنده گی چه دراز و چه کوتاه روز ی به سر می آید. زنده گی شاید همین لحظه یی است که ما در اختیار داریم . آنچه که گذشته است دیگر در اختیار مانیست و از آن چه که نیامده است چیزی نمی دانیم و آن نیز در اختیار ما نیست. مر گ می آید و همان لحظه یی را که ما در اختیار داریم می گیرد و این برای همه گان یک سان است.
زنده گی چه کوته و چه دراز
نه به آخر بمرد باید باز
همه بر چنبر گذار خواهد بود
این رسن را، اگرچه هست دراز
خواهی اندر عنا و شدت زی
خواهی اندر امان به شدت و ناز
این همه روز مرگ یک سان اند
نشناسی زیکدیگر شان باز
مرگ یک جبراست.سرنوشت محتوم آدمیست که ازآن گریزی نیست؛اما شیوهء زنده گی در اختیارماست. رودکی از این جبر انسان را به سوی این اختیار فرا می خواند.
مهتران جهان همه مردند
مرگ را سر همه فرو کردند
زیر خاک اندرون شدند آنان
که همه کوشک ها برآوردند
از هزاران هزارنعمت و ناز
نه به آخربه جز کفن بردند
بود از نعمت آن چه پوشیدند
وانچه دادند و آن چه را خوردند
زنده گی زنجیر دراز تجربه هاست. هر گامی که انسان بر می دارد خود یک تجربه است. تجربهء یک شکست ، تجربه ء یک پیروزی. گویی زنده گی و روزگار با این پیروزیها و شکست های به هم پیوسته ما را اندرز می دهد، ما را هشدار می دهد. باید از چنین تجربه های آموخت . شاید حادثهء دیگری در پیش روی باشد.
به روز تجربه ء روزگار بهره بگیر
که بهر دفع حوادث ترا به کار آید - *
حسادت همان اژدهای چندین سریست که دروازهء هرشادمانی و سروری را به روی آدمی می بندد و انسان را از درون ویران می کند. چنین است که حسودان را روانیست پیوسته در رنج و شکنجه. انسان باید از داشته های خویش بهترین استفاده را ببرد . نه این که در حسرت نداشته ها زنده گی را از حسادت بر خود جهنم سازد.
زمانه پند آزادوار داد مرا
زمانه چون نگری سر به سر همه پند است
به روز نیک کسان گفت! تا تو غم نخوری
بسا کسا که به روز تو آرزو مند است
حرص و آز اهرمنان درونی انسان اند. آنجا که حرص و آز غلبه می کند.انسان از مناعت تهی می گردد و انسان تهی از مناعت جز مجموعه یی به هم پیوستهء غرایز بهیمی چیز دیگری نیست. آن کی از حفره های تاریک حرص و آز به سوی دیگران می بیند ، جز سیاهی چیز دیگری را نمی تواند دید و اما آن کی حرص و آز را در خود می کشد ، جهان همه در چشم او کریم و بخشنده تجلی می کند.
تاکی گویی که اهل گیتی
در هستی و نیستی لئیمند
چون تو طمع از جهان بریدی
دانی که همه جهان کریمند
چنین است که او انسان را به قناعت فرا می خواند. قناعت یعنی شناختن حق خود و احترام به حقوق دیگران. حق ما تا آن جا می تواند ادامه داشته باشد که حق دیگری آغاز می شود. هیچ حقی بدون مرز نیست. این جا قناعت احترام به حق دیگران وبه مفهوم تاًمین عدالت است. آن که به حق خود قناعت ندارد اختیارش در دستان اهرمن حرص و آز است و می رود تا مرز ها را درهم شکند و حق دیگران را پایمال کند.
باداده قناعت کن و با داد بزی
در بند تکلف مشو آزاد بزی
در به زخودی نظر مکن،غصه مخور
درکم زخودی نظر کن و شادبزی
رودکی مردی و رادی را در حاکمیت بر نفس اماره می داند. مرد آن کسی است که امیر بر نفس خویش است. این جا هدف از مرد همان انسان است. بسیارفرق است آن را که به دنبال نفس می رود تا آن کسی که نفس را به دنبال می کشد.
گر برسر نفس خود امیری مردی
بر کور و کر ار نکته نگیری مردی
مردی نبود فتاده را پای زدن
گر دست فتاده یی بگیری مردی
این رباعی در هر مصراعی پند حکیمانه یی دارد. گویی رودکی از فراز قله های بلند بینش شاعرانه اش روزگار ما را نیز دیده است که چگونه از پای فتاده گان لگد کوب می شوند و ناتوانان به گوشه های تاریک انزوا و بدبختی تبعید می گردند و توانمندان مروت را ازیاد می برند. او در هر حال انسان رابه نیکو کاری فرا می خواند. به توامندان و زورمندان هشدار می دهد که خداوند هیچ چیزی را فراموش نمی کند. هر صدایی چه نیک و چه بد پژواک خود را در افق های زنده گی و روزگار پیدا می کند. آن کی می کشد روزی به دست برتری کشته خواهد شد.
چون تیغ به دست آری مردم نتوان کشت
نزدیک خداوند بدی نیست فرامشت
این تیغ نه از بهر ستمکاران کردند
انگور نه از بهرنبیذ است به چرخشت
عیسی به رهی دید یکی کشته فتاده
حیران شد و بگرفت به دندان سر انگشت
گفتا که کی راکشتی تا کشته شدی زار
تا باز که او را بکشد آن که ترا کشت
انگشت مکن رنجه به در کوفتن کس
تا کس نکند رنجه به در کوفتنت مشت
گفتا که کرا کشتی تا کشته شدی زار
تا باز کی او بکشد آن که ترا کشت
تگشت مکن رنجه به در گوفتن کس
تا کس نکند رنجه به در کوفتنت مشت
درختان بادام شیرین، گاهی بادام های تلخ نیز به بار می آورند و اما هیچ باغبانی چنین درختانی را به سبب به بارآوردن چند بادام تلخ از ریشه بر نمی کند.او باور دارد که انسان آمیزه یی از نیکی و بدی است که نباید به سبب اشتباهی همه نیکویی های او را نادیده گرفت.
صد نیک به یک بد نتوان کرد فراموش
گر خار بر اند یشی خرما نتوان خورد
او خشم همی گیرد ، تو عذر همی خواه
هر روز به نو یار دیگر می نتوان کرد
خشم در آدمی خرد را زایل می سازد. انسان از خرد است که تاج کرمنا برسر دارد. چون خشم این تاج را از سر آدمی بر گیرد، دیگر زبان به فرمان نیست و در اختیار نمی ماند. چون زبان را بند خرد رها گردد، پای در بند آید.
رودکی بازهم در پیوند به این امر از زبان زمانه پندی می دهد و اندرزی :
زمانه گفت مرا خشم خویش دار نگاه
کرا زبان نه به بند است ، پای در بند است
رودکی دوستی با سفله گان را به پرورش مار همانند می داند. همانگونه که مار را هرچند پرورش دهی چون به خشم آید ، دندان های زهر آگین در اندام تو فرو کند و زهر در رگان تو ریزد. سفله نیز چنین است. هرچند او را نوازش دهی روزی ترا شرمسار سازد. چنین است که رودکی ما را حتی از دیدن روی سفله نیز بر حذر می دارد.
مار را هر چند بهتر پروری
چون یکی خشم آورد کیفر بری
سفله طبع مار دارد بی خلاف
جهد کن تا روی سفله ننگری
پاره یی از شعر های رودکی با کیش لذ ت Hedonisme)) آمیخته است. در چنین شعر هایی اگر رودکی پندی می دهد ، این است که زنده گی را ثباتی نیست و این جهان چنان فسانه و باد نا پایدار است، پس باید عمر به شادخواری گذرانید و از لحظه های زنده گی لذت برد. جهان از نظر او فسانه و باد است. آن چه گذ شته است ، دیگر جای افسوس ندارد برای آن که دیگر بر نمی گردد و از آن چه نیامده است، نباید نگران آن بود. برای آن که نمی دانیم با چه سیمای خواهد رسی. پس همین زمانی را که در اختیار داریم باید به شادکامی گذرانید.
این گونه شعر ها بیان گر آن است که در یک جهت رودکی دست آن را دارد تا از لحظه هایی زنده گی خویش آن گونه کی می خواهد لذت ببرد؛ اما در جهت دیگر در می یابد که این لحظه ها را پایداری همیشه گی نیست. چنان که او خود در این امر را به تجربه دریافت. اوروزگاری این گونه از لحظه های زنده گی خود لذت می برد و به شاد خواری می پرداخت:
شد آن زمانه، که اوشاد بود وخرم بود
نشاط او به فزون بود وبیم نقصان بود
همی خرید وهمی سخت،بی شمار درم
به شهر هرکه یکی ترک نار پستان بود
بسا کنیزک نیکو، که میل داشت بدو
به شب زیاری او نزد جمله پنهان بود
نبیذ روشن و دیدار خوب و روی لطیف
اگر گران بد زی من همیشه ارزان بود
همیشه شاد و ندانستمی که:غم چه بود
دلم نشاط وطرب را فراخ میدان بود
احسان طبری در«برخی بررسی ها ...» به این باور است که:« تبلیغ کیش لذت در افکار فلسفی و ادبیات بسیاری از ملل باستان جهان رواج کامل دارد.»
او پیوستن به کیش لذت را نوع پر خاش اجتماعی می داند . به باور او:« کیش لذت وسیلهء گریزی افراد مرفه و درعین حال آگاهی بود که نه قصد نبرد با وضع موجود داشتند، نه بدان تسلیم می شدند ونه آن را تحمل می کردند.» او می گوید که اگر خردمندان جامعه در یک جهت با پیوستن به کیش لذت در تلاش از میان برداشتن اندوه خود بودند در جهت دیگر می خواستند نا رضایتی و ناخورسندی خود از وضعیت را آشکار سازند. احسان طبری نه تنها کیش لذت ؛ بلکه کیش ریاضت( (Ascetisme را نیز از شمار اشکال بروز پرخاش آگاهانهء اجتماعی می داند.
یک چنین اندیشه های بعداً در رباعیات خیام گسترش بیشتری پیدا کرد. ازاین نقطه نظر می توان خطی درمیان رودکی و خیام کشید و آن دو را با هم مقایسه کرد. هرچند بازتاب اندیشه های لذت جویی و تبلیغ کیش لذت در رباعی های خیام بسیار چشمگیر است، اما ظاهراً چنین به نظر می آید که رودکی نخستین شاعری فارسی دری است که در پاره یی از شعر های او چنین اندیشه هایی را می توان دریافت.
شاد زی با سیه چشمان شاد
که جهان نیست جز فسانه و باد
زامده شادمان بباید بود
وز گذشته نکرد باید یاد
نیک بخت آن کسی که داد و بخورد
شوربخت آن کسی که او نخورد و نداد
باد و ابر است این جهان ، افسوس
باده پیش آر هرچه بادا باد
در نمونه ء دیگر
ساقی تو بده باده و مطرب تو بزن رود
تا می خورم امروز که وقت طرب ماست
می هست و درم هست و بت لاله رخان هست
غم نیست و گر هست نصیب دل اعداست
یک نمونهء دیگر:
اکنون خورید باده و اکنون زیید شاد
کاکنون برد نصیب حبیب از بر حبیت
ساقی گزین و باده و می خور به بانگ زیر
کز کشت سار نالد و از باغ عندلیب
زنده گیی را که رودکی توصیف می کند ، پیوسته سایهء مرگ را در پی دارد و گاهی این سایه مجال آن را نمی دهد تا گامی به سوی روشنایی آرزو ها به پیش برداشت.
نا رفته به شاهراه وصلت گامی
نا یافته ازحسن جمالت کامی
ناگاه شنیدم زفلک پیغامی
کز خم فراق نوش بادت جامی
شعر حافظ شعر مقابله است و شعر پرخاش است در برابر آنانی که با خرقهء ریا و فریب بر منبر ها به جلوه های دروغین و ریاکارانه می پردازند. موعظه می کنند ؛ اما پا بند به آن نیستند. شعر مقابله است در برابر زاهدان سالوس. مردم فریبی ، زهد ریایی و دروغ. شعر پرخاش است در برابر صوفیانی که روی به مسجد و بت در آستین دارند . یک چنین مفاهیمی محتوای گسترده ء شعر های حافظ را تشکیل می دهد ؛ اما این همه را گویی رودکی سده پیش از حافظ در یکی از شعر هایش با فشرده گی بیان داشته است:
روی به محراب نهادن چه سود
دل به بخارا و بتان تراز
ایزد ما وسوسه ء عاشقی
از تو پذیرد نپذیرد نماز
شعر رودکی گویی نگارخانه ء پند ، اندرز و حکمت است.شعر او را گاهی به کتابخانه ء همانند کرده اند که می توان جلوه های گوناگونی دانش و حکمت بشری را در آن یافت . بادریغ که بزرگترین و بیشترین ستون ها ی این نگار خانه فرو غلتیده است و آنچه را که امروزه ما به نام دیوان رودکی در دست داریم در حقیقت پاره های کوچکی از هستی فرو افتادهء این کاخ و این نگارخانه ء بزرگ است که به همت پژوهشگران نستوه ادبیات فارسی دری گرد آوری شده است.