24.03.2016

شهرنوش 

»شرم»؛ کاریکاتور برازنده از تاریخ

 

»شرم» رمان پسین نوگرایانه ییست که در چارچوب مکتب ریالیزم جادویی و آمیخته با سمبولیزم، گروتسک و طنز سیاه روایت می گردد. عبور از تاریخ، نوستالژی، تببین مفهوم شرم و بی شرمی و تقابل و گاه هماهنگی میان این دو، از شاخصه های این رمان اند که توسط یکی از نویسنده گان جنجال برانگیز معاصر زبان انگلیسی در سال ۱۹۸۳ نبشته شده است.

»شرم»، رمان تاریخی نیست؛ اما نویسنده با بهره گیری از افسانه پردازی جادویی واقعیت، رویا و تاریخ را به هم می آمیزد؛ قضایای تاریخی و روابط مسلط فرهنگی در یک کشور جدید را با استعاره تصویر می کند و گوشه های تاریکی را که عامدانه درج تاریخ نشده اند، با نیروی تخیل و طنز به خواننده گان می نماید و در نتیجه یکی از شاهکارهای ادبیات جهان را می آفریند.

نویسنده در سراسر روایت حضور دارد و با اشراف یک دانای کل قصه یی را تعریف می کند که گویا در قرن چهاردهم و پانزدهم هجری در کشوری که تازه شکل گرفته است و شاید پاکستان است و شاید هم نیست، اتفاق می افتد. او گاهی در انگلستان حضور دارد و رویدادهای قرن بیستم را روایت می نماید و میان قصه های ریالیستی و آدمیان رمانش رابطه برقرار می کند و گاهی هم در حال داوری درباره یکی از شخصیت هایش است. نویسنده «شرم» توانسته که «حضور نویسنده در متن رمان» را که یکی از مولفه های رمان پسین نوگرایانه است، توانمندانه به کار بگیرد.

این رمان روایت تاریخی - استعاری از رویداد هاییست که در اواخر نیمه اول قرن بیستم، جغرافیای شبه قاره هند را تغییر داد و قصه مردمانیست که به خاطر ایدیولوژی دینی از سرزمین اصلی، از تن مادر، از شبه قاره هند، جدا شدند و خواسته و ناخواسته ایدیولوژی را سنگ بنای کشور جدید شان نهادند.

»شرم»، اعتراض بر تجزیه شبه قاره هند است. در کشور جدید که «سرزمین الله» نامیده می شود، به مردمی که به «زنده گی در سرزمین کهنتر از تاریخ عادت داشتند»، گفته می شود که خود و سرزمین شان را نو بدانند و نام دیگری بر خود بنهند که خیلی بیگانه به نظر می آید؛ مثل این که در خانه خود که قرن ها در آن زیسته ای، یک بار متوجه شوی که در غربت با هویت ناشناخته یی قرار گرفته ای؛ از کنشِ دیکتاتوران نا به کار ریشه هایت را قطع شده ببینی، اما نتوانی از هراس دم بزنی.

»شرم» قصه مهاجرت فکری مردمانیست که باید تاریخ کهن و نیاکان شان را از یاد می بردند و به خود و کشورشان نام نو می دادند: مردمانی که با تعلیق و خلا مواجه شدند؛ بریده و گسسته از گذشته و آن چه که به زمین پیوند شان می داد و بیگانه و بی مهر به آن چه که حالا ناگزیر باید می بودند.

…» و این به روزهای بر میگردد که چیزی به آن تجزیه معروف و بید زده نمانده بود. تجزیه ای که کشور کهن را تکه پاره کرد و چند تکه ی حشره خورده را به پیروان الله داد، بیابان هایی در غرب و جنگل های باتلاقی در شرق را که بت پرستان با کمال میل از خیرش گذشتند…» ص ۳۴

از کشتار مسلمانان و هندوان حتا گاندی بزرگ هم جلوگیری نمی تواند: برای جلوگیری از کشتار بیشتر باید تسلیم شد؛ تسلیم جدایی و انفصال. گاندی ناگزیر تسلیم می شود تا کابوس کشتار و خونریزی پایان گیرد.

در آن کارزار، مسلمانان همکیشان محمود(منظور از محمود غزنوی است)  خوانده می شوند و همان ها اند که گویا و یا شاید در جریان تجزیه و کش و گیر مسلمانان و بت پرستان در (سینمای امپراتور) مال محمود پدر بلقیس بمب می گذارند ؛ چون «گویا بمب درست در لحظه ای منفجر شد که فیلم به یک صحنه ی چشمگیر عشقی رسیده بود و می دانیم که این مردمان درباره عشق چه فکر می کنند به ویژه اگر مجبور باشند برای دیدنش پول بدهند... بله با این چیزها مخالف اند. سانسورش می کنند. عشق مایه ی فساد است.» ص ۳۶

نویسنده غربت را این طور تعریف می نماید: « وقتی کسی از سرزمین زادگاهش واکنده می شود، او را مهاجر می نامند. وقتی کشوری این کار را می کند (مثل بنگلادش) کارش را جدایی یا انفصال می گویند. می دانید بهترین ویژه گی آدم های مهاجر و کشورهای جدا شده چیست؟ به نظر من، امیدواری آنهاست. به چشمان مردمان مهاجر در عکس های رنگ و رو رفته قدیمی نگاه کنید. امید چون آتشی در چشمان شان شعله می کشد. حال می دانید که بدترین ويژه گی آنها چیست؟ این است که چمدان هایشان خالی است. منظورم چمدان های معنوی است و نه آن هایی که از چرم و مقوا ساخته شده است و تک و توکی هم یادگار های معنی باخته در آنها یافت می شود: ما فقط از زادگاه مان واکنده نشده ایم. از تاریخ و یاد و زمان هم جدا شده ایم.» ص ۵۱

در «شرم» نوستالژی تمدن منطقه بازتاب یافته است: خانه کهن و فروریخته آقای شکیل که نیشاپور نام نهاده شده است؛ زرتشت پدر فرح فارسی که در آرزوی بازگشت به سرزمین اهورامزدا بود؛ عمر خیام که نتوانسته بود یک بیت هم بسراید و ذره یی از جهان بینی و همت خیام را نداشت؛ بابر که یادآور نخستین شاه سلسله مغولیان بود و از سوی همسنگرانش لقب شهنشاه را گرفته بود؛ ملکه بلقیس که خواب شهبانویی را در سر می پروراند. اما تمام این نام ها کاریکاتور نام های اصلی اند. نویسنده می خواهد تاکید نماید که عصر امروز، نمی تواند شکوه گذشته را برگرداند؛ همه چیز و همه کس آن چه نیستند که باید می بودند.

خواننده دانا می داند که سیاهی دور چشمان جنرال رضا حیدر که روز به روز تیره تر می شد- انگار که عینک دودی به چشم زده بود- صورت جنرال ضیا الحق  و لبان کلفت سکندر هراپا، ذوالفقار علی بوتو را به یاد می آورد و ارجمند ادامه دهنده راه پدر، هم نمادیست از بی نظیر بوتو. و اما ماجراهای شرم در حول و حوش سه شخصیت اصلی اتفاق می افتد. عمر خیام شکیل که در شهر مرزی کاف (احتمالا کویته) در یک خانه قدیمی پر از اجناس کهنه و عتیقه سه خواهری که وانمود می کنند همه مادرانش اند، به دنیا آمده است. این سه خواهر که میراث افسانه یی و خانه بزرگی که نیشاپورش می نامند، را از پدر شان آقای شکیل به ارث برده اند، هیچ گاهی به برون قدم نگذاشته اند و ازپیرامون خود تصور حقیقی ندارند.

آنان پس از مرگ آقای شکیل بدخو و ستیزه جو، یک میهمانی با حضور افسران نظامی ترتیب می دهند و محصول این ضیافت هم بچه یی است که در زهدان یکی از آنان تکان می خورد. هیچ کسی نمی داند که کدام یک مادر اصلی پسرک که بعدا عمر خیام نامیده می شود، است و کی هم پدر. فقط روشن است که پدر، یکی از همان افسران خارجی (بریتانیایی) است که در آن ضیافت با شکوه حضور داشت. عمر خیام تا دوازده ساله گی در نیشاپور بدون این که با دنیای برون ارتباطی داشته باشد، به سر می برد و به کشف اتاق های قدیمی و کهنه پاره هایی آن می پردازد؛ با جادوی یک دوربین به جاذبه زنده گی اجتماعی پی می برد و با مراجعه به کتاب خانه پدر بزرگ، هیپنوتیزم را فرا می گیرد و به اناتومی و کشف اسرار بدن علاقه مند می شود.

مادرانش او را در عدم حضور آموزه های دینی و اجتماعی بزرگ می کنند و می کوشند تا پسرک از شرم دوری کند؛ چون شرم او را نخواهد گذاشت که -گویا- سربلند و خوشبخت باشد. پسرکِ بدون شرم، سرانجام در برابر مادران انقلاب می کند و به برون و مکتب راه می یابد و زنده گی را کشف می کند. او با مدیر مدرسه آقای ادواردو رودریگرز، احساس همدلی می نماید و او را پدر خود دانسته در اثر تشویق وی به کسب دانش پزشکی دست می یازد. با این هم هیچ گاهی نمی تواند از زشتیی که در درون اش حضور داشت، رهایی یابد. زشتی و پلیدی اصلیت و شخصیت اوست.…عمر خیام خود را معلق، حاشیه یی و در مرزی که نه به آنجا و نه به اینجا تعلق دارد، احساس می کند… بعدها عاشق دختر معیوب جنرال رضا حیدر، سوفیا زینوبیا می شود و وابسته به خانواده او

دلسوزی و حس ترحم به سوفیا زینوبیا، تنها وفاداری او به دانش تجربی و نگاه یکسره آزمایشگاهی به سوفیا، که سوژه بکری در علم پزشکی به شمار می رفت، نبود؛ احساس بیمارگونه و کشش جنسی نامتعارف به یک دختر نارسیده بود. سوفیا در ذهن عمر خیام، شبح فرح زردشت بود؛ معصومیت ذهن رشد ناکرده سوفیا و معصیت خودش یکجا در وجود سوفیا نمود می یافت.

شخصیت دومی، حیدر رضا (استعاره یی برای جنرال ضیاالحق) افسرِ زیاده خواه، جاه طلب و افراطیست که بعد از جدایی هند و پاکستان به پاکستان مهاجرت می کند و در ارتش روز تا روز قدرت می یابد. او درجریان تجزیه شبه قاره، عاشق بلقیس زنی از طبقه متوسط که خود را ملکه می پندارد و از همان آغاز آشفته ذهن است، می شود. محمود کمال پدر بلقیس در شهری زنده گی می کرد که روزگاری دور، توسط شاه محمود تصرف شده بود و در آن بناها و یادبود مسلمانان را بنا نهاده بود. روزهای قبل از تجزیه، هنگام پناه گیری مسلمانان که از دهشت «بت پرستان» به دژ سرخ پناه آورده اند، بلقیس که از آتش سوزی سینمای پدرش در اثر انفجار بم آسیب دیده است، با رضا حیدر رو به رو می شود و این آشنایی به عشق می انجامد.

بلقیس به زیادت خواهی و غرور جنرال احترام می گذارد و می داند که اوج گرفتن رضا حیدر رویای ملکه شدنش را به حقیقت نزدیک می سازد. اما پس از این که رضا حیدر رییس ارتش و سپس رییس جمهور می شود و رویای ملکه شدن بلقیس فراهم می آید، متوجه می شود که از رضا که به سرعت یک «راکت» اوج گرفته، جدا شده است؛ می بیند که مثل همان آدم هایست که پس از دستیابی به آرزوی محال خود، ناگهان در می یابند که آن آرزو چقدر عبث بوده و عمرشان را برباد داده است… و بعد هم نابود می شوند و از خود متنفر.

جنرال رضا حیدر که افسر مصمم، خودخواه و جاه طلب است، با افکار افراطی به کشورش آسیب می زند. آدم های افراطی به ظرف های میمانند که جای کافی برای انباشتن دارند؛ حالا فرقی نمی کند که در آن افراط گرایی دینی را بریزی و یا بی دینی را. او با کوشش و جدیت و خشکه مقدسی و همچنان توطیه و خیانت به رییس و خویشاوندش سکندر هراپا رییس جمهور برحال و کودتا علیه وی بالاخره به ریاست جمهوری می رسد و تحت تاثیر افکار متحجر مولانا داوود از شهر کاف، کشورش را به سوی یک نظام افراطی دینی سوق می دهد و بر ضد حضور زنان در اجتماع، غذاهای دریایی و هر آن چه به تعبیر خودش و مولانا داوود - مولانا یک موتر اهدایی از طرف اربابان انگریزی زیر پا و دغدغه حکومت اسلامی در سر داشت - غیراسلامی است، مبارزه می کند و اساسات دموکراسی- حداقل آبگین - را که سکندر هراپا بنیان گذاشته است، زیر پا می گذارد. ولی با همه قدرتش با هیولایی که در بدن دخترش سوفیا زینوبیا رشد می کند، نمی تواند بجنگد؛ چون خودش در پرورش و تقویت آن هیولا سهم دارد. هیولایی که محصول کم هوشی و حماقت بلقیس و حرص و زیاده خواهی و خشکه مقدسی خود او است، حتا با دستان جادویی طبیب حاذق شهر عمر خیام شکیل ، نیز نابود نمی شود. سوفیا، که باید پسر می بود و اشتباها دختر به دنیا آمده بود، می توانست گلوی بوقلمون و حیوان و انسان را بدرد، سرش را به یکسو پرتاب نماید و دل و روده اش را از گلو بدر کند  روزی سر بر می گرداند و تخت و بخت پدر را واژگون می سازد.

جنرال با بلقیس و عمر خیام  به نیشاپور خانه قدیمی و پر از اسرار سه خواهر پناه می برد و پس تر درهمانجا توسط سه خواهر شکیل به قتل می رسد

شخصیت سومی، سکندر هراپا (استعاره یی برای ذوالفقار علی بوتو) است. زمیندارِ خوشگذران اهل سند که تمام جوانیش را در راه خوشگذرانی، مشروب خواری، رفیق بازی و زنباره گی به هدر داده است، به سیاست روی می آورد و نمی خواهد که مقام دوم در المپیا باشد. او (حزب مردم) را می سازد، با داعیه سوسیالیزم اسلامی به میدان می آيد و در انتخابات - هر چند با تقلب - برنده می شود و گویا می خواهد که اصلاحات اساسی در کشور به میان بیاید. او که زمیندار بزرگیست و در تعاملات دهقان و فیودال نقش منفی دارد، از عدالت، توسعه، برابری، دموکراسی و آزادی حرف می زند و مردم را شیفته خود می سازد. مهمترین ویژه گی شخصیت کاریزماتیک سکندر هراپا اینست که مردم باورش می کنند و به حرف هایش ایمان می آورند. سکندر چونان تحت تاثیر حرف های خود قرار می گیرد که خود به آن چیزی که در هوا ترسیم می کند، دل می بندد. دخترش ارجمند (استعاره یی برای بینظیر بوتو) عاشقانه پدرش را دوست دارد و می خواهد از پدرش شخصیتی بسازد که در پندارهایش دارد، اما مادرش رانی، با این که عاشق سکندرست، پستی های روح و جسم او را خوب می شناسد. او بی اعتمادیش  را در شال های ظریفی سوزن می زند و در هژده شالی که در دوران تبعیدش در موهنجوی سند می دوزد، پرده هایی از زنده گی شوهرش را تصویر می نماید. و این هژده شالی که ارجمند هیچگاهی باور شان نکرد، حقیقت وجود سکندر هراپا است. سکندر هراپا، به جنرال رضا حیدر اعتماد می کند و او را به سمت فرماندهی ارتش می گمارد، اما جنرال که مخالف دیموکراسی و اساسا مخالف شخص سکندر است، و فکر می کند که سکندر منافع کشور و دین را به خطر انداخته است، با یک کودتا، نظام او را بر می اندازد و خود زمام را به دست می گیرد؛ جنرال باور دارد که شیشه ناموس سرزمین پاکان در دست ارتش است و دموکراسی به جز قرطی بازی چیزی نیست و هموست که سبب می شود که مردم آزاد و مسلمان کشورش دوباره به کشور بت پرستان متمایل شوند. جنرال و سکندر هر دو در نجات کشور پاکان، بعد از شورش مردم شرقی (بنگله دیشیان) - که به زبان بیگانه حرف می زدند و گویا خاین بودند، سهم برازنده یی دارند. با این که مردم شرقی کشور خود شان را تشکیل دادند و کشور بت پرستان (هند) نیز به آنان یاری رساند، این دو موفق شدند که پاکستان را سرپا نگهدارند. سکندر بعد از چند سال زندانی بودن، به جرم قتل میرک هراپا پسر عمویش که از قبل با او ستیزه گری داشت، به دار آویخته می شود؛ این در حالیست که از پیش با مرمی سروان تلوار الحق، داماد جنرال رضا حیدر، کشته شده است… ارجمند که چند سالی را در زندان خانگی به سر میبرد، با کمک هارون هراپا پسر میرک، جنبش ضد دولتی را مدیریت می کند و

در «شرم» شخصیت ارجمند دختر سکندر هراپا، تا اندازه یی عاری از پلیدی است؛ دختری که زنانه گیش را سرکوب می کند تا عشق به پدرش آجندای اصلی زنده گیش باشد. ارجمند هر آن چه  را پدرش انجام میدهد، عالی و ستوده می داند و می خواهد شبیه او باشد. ارجمند در دوران ریاست جمهوری پدر شانه به شانه او گام بر می دارد و او را همراهی می نماید. بعد از سرنگونی و به دار آویختن پدرش، چند سالی را در حصر خانه گی بسر می برد و پس تر کنش های سیاسی خود را در راستای اهداف (حزب مردم) ادامه می دهد. اخیر قصه ارجمند نمایان نیست؛ چون نویسنده در سال ۱۹۸۳ نمی دانست که سرنوشت او به کجا می انجامد.

افزون بر این سه تن، شخصیت سوفیا زینوبیا نیز قابل مطالعه است. او که مادر و پدر منتظرِ پسر را با جنسیت خود ناامید کرده است، از نخستین روزهای زنده گی با بی مهری و کم التفاتی آنان رو به رو می شود؛ در ضمن تب مغزی در کودکی، سبب می شود که از نگاه ذهنی رشد سریع و نورمال نداشته باشد. سوفیا از یک سو، دخترک معصوم تنهاییست که از محبت خانواده و اطرافیان محروم شده است و از سوی دیگر هم هیولایی در وجودش به آهسته گی رشد می کند و او را دارای شخصیت دو گانه می سازد. سیمای سوفیا که گاهی معصوم و روحانی جلوه می کند، در یک فضای گروتسک به هیولای زشت و خرابکار تقلیل می یابد. این چهره دوگانهِ سمبولیک در عین زمان میتواند استعاره یی باشد بر تشکیل ناموجه یک کشور که مردمانش معصوم اند، ولی به خاطر اشتباه سیاستمداران، هیولای بنیادگرایی و افراطیت در اطراف آنان رشد می نماید. سوفیا نمی تواند بر دیو درون خود غالب شود. با یک رویکرد دیگر، این هیولا سزای قساوت رضا حیدر که مردم و جنبش های آزادی خواهی را سرکوب نموده است و خوشگذرانی بلقیس با «سند باد منگل» هم است.

مرز میان شرم و بی شرمی چیست؟ آیا شرم را باید با مولفه های نسبیت تعریف کرد و یا یک قاعده کلی به آن قایل شد؟ آیا شرم یک ارزش ذاتی جوهره انسان است؟ بی شرمی یعنی جنایت، ظلم و توحش انسانهاست که در غیاب شرم رو می دهند؛ زمانی که انسان پابندی به ارزش های بشری را رها می کند و به هیولای درون خود دست می دهد.

با این هم آدمیان از درون خود فرار نمی توانند؛ هرقدر سرکش، جبار و ظالم باشند، یک چیزی در زوایای روح شان است که در عدم حضور شرم، سرگشته گی و هراس ایجاد می کند؛ البته به معنای حس شرم نیست؛ محاکمه وجدان هم نیست؛ یک خودکار داخلی در روح است که صدای یکنواخت و مکرر آن نمی گذارد که احساس راحتی کنند.

شرم؛ یعنی هراس از بد بودن، یعنی وفاداری به ارزش ها و شوکت انسانی. شرمی که در«شرم» تعریف می گردد وفاداری به انسانیت است.

عمر خیام با همه بی شرمی هرگز نتوانست سایه فرح زردشت و ادواردو رودریگرز را از خودکار درونی ذهن خود برون کند. خودکار ذهنش با یکنواختی ناقوس بی شرمی اش را می نواخت. جنرال رضا حیدر نتوانست از مولانا حیدر که منبع تفکرش بود و از سکندر هراپا، رهایی یابد. شبح هر دو تا اخیر روی شانه هایش سنگینی می کرد. او همچنان نتوانست از سوفیا زینوبیا، دختر خود، که آیینه خوبی ها و بدی هایش بود، رهایی یابد. آنان تجسم همان شرمی بودند که در کنش هایش ظاهر نمی شدند، اما شکنجه اش می کردند. سکندرهراپا از گذشته اش جدا نشد؛ هر چه دورتر می رفت و تقوا و صداقت را می گزید، گذشته اش می آمد و پلیدش می ساخت؛ او هیچ گاهی پاک نشد چون تنها کنش اش را تغییر داده بود نه سرشت اش را.

پاکستان در سال ۱۹۴۷ به تعقیب اعلام استقلال شبه قاره هند و رویارویی مسلمانان و هندوباوران با تاثیر پذیری از نظریه های رهبران مسلمان چون اقبال لاهوری، محمد علی جناح و سایر جدایی طلبان مسلمان تشکیل شد. با این که محمد علی جناح که تحصلیکردهِ غرب و دارای افکار مدرن غربی بود و از اسلام چیز زیادی نمی دانست، بیشتر خواهان تشکیل یک کشور مدرن و دموکرات بود و می خواست اسلام را به عنوان هویت فرهنگی این کشور تعریف نماید، کشوری به وجود آمد که با ابزار دین و تعبیر و تفسیر افراط گرایانه از دین و در ضدیت با کشور مادر، افراط گرایی دینی را رشد داد و یکی از فاکتورهای اصلی رشد تروریسم جهانی گردید.

به تفسیر دیگر، تمایل به افراط گرایی مذهبی، محصول واکنش در برابر هند باشکوه بود که بعد از تجزیه به یک کشور سکولار و کثرت گرا تبدیل می شد.

تقابل میان افراطی گرایان مذهبی و میانه رو ها و همچنان مبارزه برای احراز اقتدار میان ارتشیان که خود را به نحوی بانی داعیه جدایی طلبی می دانستند و سیاسیون، موجب کودتاهای نظامی پی در پی در این کشور شده است. جنجال و تنشی که میان جنرال سکندر میرزا نخستین رییس جمهور پاکستان و جنرال ایوب خان و بعدتر میان ذوالفقار علی بوتو و جنرال ضیاالحق به وجود آمد و باعث کودتاهای نظامی گردید، مثال هایی از تاریخ پاکستان اند که در سال های معاصر نیز تکرار شده اند.

در جریان جنگ سرد و سال های تسلط حکومت سوسیالستی در افغانستان، پاکستان یکی از کشورهای کلیدی در ایجاد، پرورش و تقویت مجاهدین افغانستان تبدیل گردید. در این سالها پاکستان توانست حمایت بیشتر کشورهای جهان و کمک های هنگفت و بی حساب غرب را که خاطر تضعیف اتحاد جماهیر شوروی و بلاک شرق بی دریغ به مصرف می رساندند، قبضه نماید و پس تر هم در هسته گذاری طالبان و سایر گروه های بنیاد گرا و حمایت از آنان و رویکرد تروریستی آنها، این رویه در پاکستان چنان نهادینه شد که امروز بدون هیچ «شرم» از تروریسم به مثابه ابزار سیاست خارجی در برابر کشورهای همسایه و به ويژه افغانستان استفاده می گردد. جنرال ضیاالحق، از طراحان و حامیان اصلی گروه های مجاهدین بود که مبتنی بر منافع پاکستان از آنان استفاده ابزاری می نمود. جنگ با شوروی اگر در کشور همسایه سبب بربادی و کشتار شده بود، در پاکستان مایه خیر، فلاح و آبادانی بود. جنرال ضیاالحق در دوره زمامداری خود، با سرسختی تمام بذر بنیاد گرایی را در پاکستان کاشت که تا امروز محصول خون آلود آن را می بینیم.

وقتی سدهای بند را بر می داری ، قادر نیستی که سیل آب را به همان سو که خود می خواهی هدایت کنی. کسانی نیرومندتر از تو هدایت آبها را بر عهده می گیرند؛ وقتی همیشه و در هر جا مولانا داودی وجود دارد که تفکر شوم و پلید خود را در ذهن فکر جنرالان خشک مغز بذر می کنند، نباید به آزادی و عدالت در آن فراخنا امیدوار بود.

جنرال رضا حیدر، بعد از این که توسط دستیارانش از تجاوز شوروری بر کشور الف با خبر می شود، سجاده شکر پهن می نماید چون به خوبی می داند که چگونه از آب گل آلود ماهی قزل آلا بگیرد:

…» به دیدن رضا رفته بودند تا به اطلاعش برسانند که شوروی به کشور الف لشکر کشی کرده است. اما شگفتا که رییس جمهوری با شنیدن این خبر از جا جست، چهار سجاده روی زمین پهن کرد و از سه جنرال خواست که برای شکر گزاری از نعمتی که خداوند نصیب شان کرده بود در جا و بی درنگ به نماز بایستند، یک ساعت و نیم پیاپی نماز خواندند و پیشانی های شان کم کم اثر مهری را گرفت که رضا همیشه داشت و به آن افتخار می کرد. بعد رضا دست از نماز کشید و برای شان توضیح داد که حمله روس ها به کشور الف مرحله نهایی استراتیژی خداوند است، چون از آن به بعد خود کشورهای بزرگ مجبور خواهند بود ثبات دولت خود او را تضمین کنند. جنرال رادی با لحن کمابیش زننده ای گفت که سیاست امریکایی ها بر این متمرکز است که با تبلغیات گسترده ای بازی های المپیک مسکو را تحریم کنند… رییس جمهوری همچنان شاد و خوشحال بود و به صدای بلند گفت: ده میلیون آواره هم که برای مان بفرستند اشکالی ندارد، چون با پناه دادن به آن یارو همه برگ های برنده را داده اند به دست من.» (ص ۱۶۵)

دیدگاه نویسنده در مورد هر دو چهره سیاسی ذوالفقار علی بوتو و جنرال ضیاالحق که با شخصیت های سکندر هراپا و جنرال رضا حیدر تمثیل می گردند، منفی گرایانه است. به ویژه کم مهری زیادی به شخصیت و کارکردهای بوتو دیده می شود. ناگفته نباید گذاشت که نویسنده این رمان در آفریده دیگرش (بچه های نیمه شب)،  تحلیلی از تاریخ هند و شخصیت های مطرح سیاسی دوران پسااستعمار ارایه نموده است.

 -- 

رویکرد:

شرم. سلمان رشدی. ترجمه: مهدی سحابی.  نسخه پی دی اف