هشتم جولای 2016

پرتو نادری

شعر پایداری

در رنگین کمان سرودههای واصف باختری

برای جست و جوی شعر مقاومت در سرودههای استاد واصف باختری نیازی نیست تا شعرهای او را زیاد برگ گردانی کنیم. می شود گفت که او از همان سپیده دم شعر و شاعری با تعهد، آگاهی و پرخاش  و اعتراض روشنفکرانه سروده است. واصف تا از مرزهای تجربههای نخستین این سوتر گام می گذارد، صدای پرخاش، اعتراض  و تعهد او اوج و رسایی بیشتری پیدا می کند. این صدا گاهی شپیوری است در نبردگاه بزرگ زندهگی و مرگ، درنبردگاه هستی و نیستی، در نبردگاه داد وبی داد و در نبردگاه اهورامزدا و اهرمن. گاهی هم این صدا زمزمۀ عاشقانۀ چشمه سارانی است که از کوهستان سبز و ناشناختهیی جاری می شوند. شعر او را می توان به طیف نور همانند کرد.طیفی تنیده از امواج گوناگون ورنگین. می شود این طیف نور را از منشور اندیشه، تخیل  و عاطفه عبور داد و آنگاه  زیبایی های آن را حس کرد و از حس خود در پیوند به هریک سخن گفت.  در این نبشته ما را نه هوای سخن گفتن در پیوند به این همه امواج رنگین است و نه هم یارای آن. اینجا بحثی داریم هرچند نا گسترده در پیوند به موج  شعر مقاومت در  رنگین کمان سرودههای او؛ اما نمادگراییهای گسترده و گاهی ابهام آلود شاعر مجال چنین بحثی را نیز تنگ می سازد. شاید بتوان گفت واصف باختری یکی از نمادگرا ترین شاعر روزگار ماست. این ویژهگی شعرهای او را نه تنها در سطح کشور؛ بلکه می توان در سطح  حوزۀ گستردۀ زبان پارسی دری  نیز مطرح کرد. او از این نقطه نظر و بسا جنبههای دیگر  در ردیف نخستینهای شعر معاصر پارسی دری  با استواری تحسین بر انگیزی گام برداشته است. هرچند گاهی این نمادگرایی و کاربرد  واژگان کهن متونی،  زبان فخیم شعری، تلمیحات تاریخی ، مذهبی و اسطوره‌‌یی پارهیی از شعرها و عمدتاً  شعرهای آزاد عروضی و سپید او را چنان در پشت شبکههای پیچیدۀ ابهام فرو برده است که ذهن خوانندۀ عادی و حتا گاهی آموزش دیدهگان نیز نمی توانند، پیام شاعر را به درستی در یابند. شاید هم گاهی آن پیامی را که شاعر می خواهد برای خوانندهگاش برساند، نیاز به این همه ابهام پردازی نداشته باشد!

او حتا در پیوند به کاربرد نمادها، اسطورهها، تلمیحات و واژگان آرکاییک نیز مسووُلیت بزرگی نشان می دهد و این همه تنها تزیینی برای شعرهای او نیستند؛ بلکه افزارهای اند برای بیان اندیشهها و پیامی که می خواهد برای خوانندهگان خود برساند. شعرهای پایداری او نیز از چنین چیزی به دور نمی مانند، یعنی این گونه شعرهای او نیز به درجه های گوناگون نمادین اند. هرچند شعر پایداری در دورن کشور در ادامۀ دهۀ چهل، پنجاه و شست خورشیدی با تفاوتهایی، شعرنمادین است؛ اما در این میانه شعر واصف باختری بیشترینه به نمادها پناه می برد. به این نکته نیز باید توجه داشت که در شعرهای او این نمادها به گونۀ دقیق در برابر هم و در کنارهم قرار می گیرند ، زنده و پویا اند، از آغاز تا پایان شعرحرکت می کنند و هر کدام وظیفهیی دارد در شعر. این حرکت نمادها در شعرهای او ما را به ژرفای شبکههای پیچیدۀ مناسبات اجتماعی و سیاسی جامعه رهنمایی می کند. انسانها در شعرهای او در سیمای همین نمادها هستی می یابند و ظاهر می شوند. جامعه و زندهگی اجتماعی را برای ما می نمایانند. جامعهیی که همیشه تشنۀ آزادی و عدالت اجتماعی بوده است. جامعهیی که پیوسته در زیر چکمههای نظامهای مستبد و شلاق تجاوز بیگانه زجر کشیده است. از این نقطه نظر او یکی از نام آور ترین شاعران پایداری روزگار ما نیز هست؛ اما یک شاعر پایداری نمادگرا. البته  میزان این نماد گرایی در شعرهای پایداری واصف در دوره های گوناگون زندهگی سیاسی – اجتماعی افغانستان  درجههای گوناگونی می یابد. مثلاً چنین شعرهای او در دهۀ شست خورشیدی بیشتر نمادگرایانه می شوند تا شعرهای دهۀ چهل و پنجاه .

« زندهگی چیست»، یکی از سرودههای واصف باختری، در دهۀ چهل خورشیدی است. این شعر شاید پاسخی باشد به شعر« زندهگی» از محمود فارانی، در گزینۀ « آخرین ستاره»، که در پاییز 1338 خورشیدی  سرود شده است.

زندهگی چیست برق رخشانی

که از آغوش ابرها خندد

یا شهابی که نیمه شب بر دیو

راه این کاخ بیستون بندد

 

نور لرزان شمع صبحگهی

که دمی  بزم را کند روشن

ظلمت شب که با تبسم صبح

از فراز جهان کشد دامن

 

بوی جانپروری که از مجمر

همرۀ  شعلهیی برون ریزد

نغمۀ دلنشی سحر آمیز

کز سر انگشت چنگ زن خیزد

 

نفس بسملی که بازی دهر

خون او را به خاک آمیزد

اشک رخشندۀ که لمحۀ چند

سر مژگان دلبر آویزد

 

 

حرف کوته ... حیات زود گذر

لحظهیی هست بین مرگ و عدم

لیک این لحظۀ پر از اسرار

ابدیت بزاید از هردم

 

در برش خفته جاودانیها

به نهادش نهفته راز زمان

دل او همچو قعر دریا ژرف

پهنه اش چون سپهر بی پایان

 

هدف آفرینش گیتی است

این معمای دلکش و مرموز

این طلسم شگفت و راز شگرف

سر به سر بسته رمز فکرت و سوز

 

محمود فارانی، آخرین ستاره، 1342، ص 4-5.

 

محمود فارانی در این سرودۀ  گونۀ نگرش فلسفی نسبت به زندهگی و هستی دارد، از دیدگاه او زندهگی و انسان هدف آفرینش است و انسان معنویت طبیعت و هستی است. انسان است که می اندیشد هم به خود، هم به هستی پیرامون و هم به آن هستی برتر. طبیعت در انسان  است که بیدار می شود و از ماده آن سوتر گام بر می دارد و به خرد و اندیشه دست می یابد و راز ماندگاری انسان  نیز در همین معنویت اوست؛ اما فرصتی که انسان برای شناخت هستی دارد بسیار اندک است.  چنین است که زندهگی در هییت انسانی اش معمایی است دلکش و مرموز، لحظهیی پر از اسرار که  جاودانهگیهایی را در خود می پرورد؛ اما کوتاه است و زود گذر. نگاه فارانی نگاه عام فلسفی به زندهگی است نه نگاه مشخص سیاسی. واصف باختری در شعر « زندهگی چیست؟» از چنین دیدگاهی به زندهگی نگاه نه کرده، بلکه در این شعر نگاه او نگاه سیاسی است و نگاه جامعه شاسانه. از این دیگاه به پاسخ فارانی پرداخته است. شاید این پاسخ گونۀ فراخوانی است برای فارانی و شاعران دیگر که با کاروان مبارزۀ سیاسی  بپیوندند. واصف زندهگی را میدان مبارزه  می داند در برابر زورمندان و زرمندان و شاعر که می خواهد فریاد زمان خود و مردم خود باشد باید به میدان مبارزه در آید.  هرتعریفی از پدیدهیی وابسته به زاویۀ دید ما است. چنین است که ما همیشه از پدیدهها تعریفهای گوناگونی ارائه می کنیم.  در شاعری نیز این چگونهگی دید ما به هستی و زندهگی است که ویژه‌‌گیهایی را به شعر می بخشد. گونه گونی دید و نگاه به هستی است که جهان شعر را این همه رنگارنگ ساخته است. هیچ شاعری پایبند بر این امر نمی تواند باشد که از همان زاویهیی به هستی نگاه کند که شاعر دیگری نگاه می کند. شعر « زندهگی چیست» واصف باختری که به سال 1342 خورشیدی سروده شده،  یک شعر سیاسی است و در نهایت شعر پایداری، در برابر یک نظامی که نمی تواند و حتا نمی خواهد شهروندانش را به گفتۀ معروف به یک چشم نگاه کند و به دادگری بپردازد. چنین است که واصف در برابر نظام می ایستد و مردم را  به فرو پاشی نظام امید می دهد.

 

زندهگی نیست برق تابشگر

که کشد خط زر به لوح سپهر

یا کران افق که صبحگهان

چهره آراید از درخشش مهر

 

زندهگی نیست چشمهسار هوس

زندهگی نیست نوشخند سحر

تا بدانی که زندهگانی چیست

باز کن دیدهگان ژرفنگر

 

زندهگی ماه مهر گستر نیست

که به روی جهانیان خندند

دیوی خونخوارهیی بود کز خشم

دست وپای ستمکشان بنددد

 

زندهگی جیست مرگ عشق و امید

اندرین شهربند جور و جفا

اندرین بوستان بی بر و بار

اندرین روزگار جان فرسا

 

 

زندهگی چیست شادکامی وعیش

بهر غارتگران وبدگهران

زندهگی چیست نا توانی و درد

بهر زحمت کشان و رنجبران

 

زندهگی جلوۀ دیگر گیرد

گرستم دیدهگان به پا خیزند

بر ستم پیشهگان نبخشایند

با فرو مایهگان در آویزد

 

دست دژخیم جور بسته شود

صبح فردای سرخ رزم و ستیز

صبح فردا که کاخ ددمنشان

سوزد از آذرخش رستاخیز

 

صبح فردا که موج جنبش خلق

بشکند تخته پارههای کهن

زندهگی گلشن امید شود

چون فرو ریزد این بنای کهن

 

واصف باختری، سفالینه‌‌یی چند بر پیشخوان بلورین فردا، 1388، ص 44.

در بیشترینه سرودههای  واصف می توان جای پای رویدادهای سیاسی و استبداد سیاسی را دنبال کرد. در چنین سرودههایی، شاعر به پاسداری از میهن و استقامت در برابر استبداد بر می خیزد. هرچند او در این گونه شعرهایش اشارۀ روشنی به رویداد ندارد؛ اما با تصاویر و زمینه سازیهایی که در شعر ارائه می کند، ذهن خواننده را به آن رویداد می کشاند.  چنان که در غزل « های میهن»، شاعر با الهام  از جنبش دانشجویی کشور به پاسداری آن بر خاسته و دشمن به ظاهر پیروز را بازنده میدان می داند. در سوم عقرب1343 خورشیدی  در سپیده دم دهۀ دموکراسی دولت به سرکوب جنبش دانش جویی پرداخت و پولیس وابسته به سردار ولی که در میان شهریان کابل به نام « غند ضربه» شهرت داشت، دانشجویانی را که می خواستند در پارلمان شاهد چگونهگی رای دهی نمایندهگان به نخستین کابینۀ دهۀ مشروطیت باشند را  به گونۀ خشونتباری  سرکوب کرد. در این سرکوب خشونتبار خون داغ شماری از دانشجویان روی خیابانها ریخته شد و بدینگونه دهۀ مشروطیت در کشور با خون آغاز گردید. 

 

آن که شمشیر ستم بر سرما آخته است

خود گمان کرده که برده ست؛ ولی باخته است

های میهن بنگر پور تو در پهنۀ رزم

پش سوفار ستم سینه سپر ساخته است

هر که پروردۀ دامان گهر پرور تست

زیر ایوان فلک غیر تو نشناخته است

دل گُردان تو و قامت بالندۀ شان

چه بر افروخته است و چه بر افراخته است

گرچه سر حلقه و سرهنگ کمانداران است

تیغ البرز به پیشت سپر انداخته است

کوه تو، وادی تو، درۀ تو، بیشۀ تو

در سراپای جهان ولوله انداخته است

روی او در صف مردان جهان گلگون باد

هر که بگذشته زخویش و به تو پرداخته است

1388، ص، 72.

« حماسۀ شعلۀ» یکی از سرودههای معروف واصف باختری در دهۀ پنجم خورشیدی است. شعری که با جنبش سیاسی چپ آن روزگار به گونۀ گسترده آمیخته بود و در تظاهرات خیابانی خوانده می شد.

سه عنصر را می توان در این شعر مشخص ساخت. نخست عنصر نظام سیاسی حاکم بر جامعه، دو دیگر وضعیتی که در سایۀ نظام حاکم  در جامعه پدید آمده است، سه دیگر عنصر مبارزه است بر ضد نظام حاکم، چون بدون بر افگندن نظام حاکم ممکن نیست تا بتوان وضعیت را دگرگون کرد. چنین مثلثی را در این شعر می بینیم. مثلث که اضلاع آن را نظام حاکم، وضعیت اجتماعی  و مبارزه تشکیل. ضلع حاکم همان نظام حاکم  است که وضعیت اجتماعی غیرعادلانهیی را در جامعه پدید آورده است.

هدف در شعر آن است تا وضعیت در چارچوب بیینش سیاسی شاعر تغییر کند؛ اما این کار ممکن نیست تا در گام نخست آن ضلع حاکم یعنی نظام حاکم بر افگنده نشود. این ضلع حاکم ، قایم و استوار بر وضعیت اجتماعی جامعه است. پس هر تغییری که در وضعیت پدید آید به سود نظام حاکم نیست.  این در حالی است که ضلع مبارزه می خواهد وضعیت را تغیر دهد و می داند هر گونه تلاشی برای تغییر وضعیت یعنی رویا رویی با نظام حاکم .

دشواری کار در همین جاست، شماری از رویارویی با نظام حاکم هراس دارند و می اندیشند  ممکن نیست که بتوان در این  کوره راه تاریک به منزل پیروزی دست یافت. واصف باختری از همین نقطه با یاران هم رزم خود گفت و گو می کند و پرسشهایی را با آنها در میان می گذارد:

توای همرزم و همزنجیر و همسنگر

سر از دامان پندار سیاه خویشتن بردار

مگر از دشنۀ خونریز دژخیمان

مگر زین روسپی خویان بدگوهر

هراسی در نهانگاه روان خویشتن داری

مگر مینای روحت از شرنگ ترس لبریز است

گناه است این که می گویی

افق تار است و شب تار است و ره تار است و ناهموار

امید پیشتازی نیست  در این راه ظلمتبار

1388، ص 119.

او همین که  با یاران خود به گفت و گو آغاز می کند، پرسشهایی را در میان می گذارد. با همین پرسشها است که به بیان آن سه عنصر یا سه ضلع این مثلث  می پردازد. دژخیمان، روسپی خویان بدگوهر همان هایی اند که نظام حاکم را در دست دارند. دشنۀ خون ریز، افق تاریک، شب تاریک و راه ناهموار بیان عنصر وضعیت است. حال برای تغییر وضعیت باید به مبارزه رفت، اما یاران از وضعیت و نظام حاکم  درهراس اند. یا این نگرانی را دارند پیروزیی در راه نیست. شعر در کلیت خود بر محور چنین اندیشهیی شکل گرفته است.

توای همرزم و همزنجیر و همسنگر نمی دانی

که جاویدان نباشد این سیاهی وین فسونکاری

ندارد پایۀ دیرندهگی اورنگ اهریمن

سرآید این شبتاریک و غمگستر

و در پایان این شب- این شب خاموش هستی سوز-

و در فرجام این تاریکی تلخ روانفرسا

برآید آفتاب سرخ از خاور

تو تنها نیستی در سنگر پیکار

تو تنها نیستی رزم آزما با دیو مردمخوار

که از هرگوشۀ گیتی

که از هرگارگاه و روستا و شهر

نوای کارزار و بانگ رستاخیز می آید

1388، ص 120.

 شاعر از طلوع آفتاب سرخ خاور خبر می دهد. این آفتاب سرخ استعاره یا نمادی است برای پیروزی مردم در یک انقلاب سیاسی – اجتماعی که آن را برای یاران خود مژده وری می کند. نیروی این انقلاب همان ضلع مبارزه است از دهکده و شهرها می آیند که عنصر مبارزه اند. وقتی که چنین است، مبارز ان  چگونه می توانند در امر پیروزی تردید داشته باشند.  چنین است بار دیگر به هم زنجیر و هم رزم خود صدا می زند:

توهم برخیز و با رزمندهگی پیکار خونین را پذیرا شو

به سوی مرگ هستی ساز دشمن سوز پویا شو!

مگر ای همره و همرزم و همزنجیر و همسنگر نمی دانی

که در این دشت و این صحرا

در این وادی که بر آن بالهای مرگ خونین سایه گسترده

در این پهنا

که مرغان بر فراز شاخسارانش سرود رنج می خوانند

در این کشتی که آن را ناخدایان فسونگستر

به سوی ساحل بیداد می رانند

در این دریای موج آگین و توفانزای غمهای توان فرسا

که اندر کارگاهانش

روان رنجبر در کورۀ بیداد می سوزد

که اندر روستاهای تهی از سبز و آبش

که اندر دشتهای خشک و سوزانش

دل برزیگران چون نخلهای تشنۀ صحرا

بود در آرزوی قیرگون ابری

که از آن بر درخشد آتشی و تندبارانی فرود آید

به سوی توست چشم روستایی پیرمردانی

که زخم تازیانه پشت شان را کرده همچون کشتزاران پر شیار و چین

و چشم مادرانی بینوا کاندر دل شبها

به روی کودکان خویشتن

این سبزههای باغ رنج افسانه می گویند

و چشم رهنوردانی که بار رنجها بردوش و دل پرجوش و لب خاموش

در این دشت و دامان راه می پیوند

و چشم ژرفبین قهرمانانی که اندر گوشههای تار زندانها

به پا زنجیرها و بندهای آهنین بر دست، عمری زنده در گورند

که تا بر خیزی و زنجیرها را بشکنی و برفرازی

پرچم آزادهگی و بر فروزی آتشی

تا این خسان این ناکسان در آن بسوزند!

1388 ص 119- 121.

شعر تا آخر بیان همان سه عنصر است که مثلث هستی شعر است را می سازند. شاعر وضعیت را بیشتر وبیشتر روشن می سازد و در این کار نه تنها سلسله دلایل پیروزی  بر دشمن را تصویرگری می کند، بلکه امید به پیروزی ومسولیت همرزمان را نیز بیان می کند تا بر خیزند و پرچم آزادهگی بر افرازند و این امر همان آتشی است که ناکسان یعنی آنانی که دستگاه حاکم را در اختیار دراند در آن می سوزند.

این شعر گونهیی مانفست مبارزاتی یک سازمان سیاسی است که به هدف فروپاشی یک نظام استبدادی و تغییر انقلابی وضعیت با هم یکی شده اند.  چنین است که این شعر در چارچوب یک ایدیولوژی سیاسی شکل گرفته است. شاید یکی از اهداف شعر زنده نگه داشتن شور مبارزه در میان نسل جوان سیاسی آن روزگار بوده باشد.

البته سایۀ این ایدیولوژی را در شعرهای دیگر واصف باختری که در همین دهه سروده شده اند نیز می توان دید که گاهی ایدیولوژی به گونهیی خود را در پشت شبکۀ تصویرهای شعری پنهان می کند.  نکتۀ آخر این که شعر « حماسۀ شعله» نه تنها شعر تضاهرات خیابانی در جنبش سیاسی آن روزگار بود؛ بدل بعضی از شاعران دیگر نیز با یک چنین زبان و بینش سیاسی، شعرهایی سروده و به امر مبارزه بر دستگاه حاکم تاکید کردند. شاید بتوان گفت که این شعرگونۀ فراخوانی است برای شاعران سیاسی آن روزگار تا پای بندی و استقامت  بیشتری در امر مبارزه در برابر دستگاه حاکم داشته باشند.

 واصف باختری گاهی در شعرهای خود و بیشترینه در شعرهای کوتاه خود تنها به بیان فاجعه می پردازد. گویی می خواهد خواننده خود به پایان شعر بیندیشد. بیان فاجعه در چنین شعرهای از تاثیر گذاری گستردهیی برخوردار است که می تواند انگیزۀ بزرگی را در خواننده ایجاد کند. در شعر کوتاه « ای روح سبز فصل شگفتن! » می خواتیم:

تا باغ را تهاجم رگبار فتح کرد

با صدهزار دیدۀ خود آسمان ندید

یک برگ، یک شگوفه که زخم تبر نداشت

ای روح سبز شگفتن

مصلوب جاودانه

در ژرفای واژۀ تبعید

آیا تو آگهی که نگون بخت با غبان

کز دستهای خویش دو فواره خون فشاند

از قتل عام نسل شقایق خبر نداشت

1388، ص 222.

در سطر سطر این شعر انسان آن زخمهای تبر را و آن  تهاجم رگبار را با تمام جان احساس می کند و درد می کشد. دلات  را درد بزرگی  فرا می گیرد و این درد  خطی می کشد خونین در میان تو وهمه تبردارن. چنین شعری برخاسته از تجربه است. تجربهیی که شاعر آن را پشت سرگذاشته است. تجربهیی در ژرفای  جان شاعر تاثیر برجای نهاده است. در این صورت شاعر خود یکی از شقایق پرپر شده  است. یکی از آن برگها و شگوفههای تبرخورده. شاهد قتل عام نسل شقایق بوده است آن هم در وضعیتی که روح سبز شگفتن را در ژرفای واژۀ تبعید آونک کرده اند. پیش از این گفتیم که واصف باختری  ار ژرفای خونین رویدادها سخن می گوید ؛ اما از رویدادها نامی نمی برد. با این حال فضای ذهنی شعر و تصاویر آمده در آن خواننده را تا ژرفای آن رویدادها به پیش می راند. در این شعر نیز چنین است که ما را به درون چند رویداد خونین پرتاب می کند. رویداد خونین ثور، تجاوز شوری، حاکمیت مجاهدان، یا هم یورش طالبان به کابل. هر چند این رویدادها هر کدام ویژهگیهای خود را دارند؛ اما هه خونین بودند و تبر به دست. همه نسل شقایق را قتل عام کردند. شاید شاعر در این شعر به یکی از این رویدادها نظر داشته؛ اما شعر کلیتی دارد که می تواند آیینۀ خونینی باشد برای همه آن رویدادها. این شعر هرچند شعار و نویدی را برای رهایی و مبارزه و استقامت را به گونۀ مستقیم در میان نمی گذارد؛ اما بیان ضعیت چنان دردناک است که هر انسانی را برای مقابله در برابر جماعت تبر به دست فرا می خواند و حس مبارزه را در خواننده بیدار می کند.

تاریخ با چنین چهرهایی در افغانستان ورق خورده است. آیا تاریخ در این سرزمین ورق درخشانی ندارد؟  آیا تاریخ گاهی نمی خواهد تا نسل تبر به دست را از پای در افگند؟ شاعر این پرسش ها را در « سکوت  شماطهها» با شهرزاد شیر گیسوی تاریخ  در میان می گذارد و آرزو دارد تا به جای نخل های کهن سال آتش گرفته ،نسل دیگری از نخل ها  و سپیدارها قامت افرازند:

باری

تاریخ، ای جنگل نیمهیی سبز و نیمی خزانی

هرچند ما نخلها ی کهن سال

در بامداد نخستین حریق بزرگ تو آتش گرفتیم

نسل سپیدار فرادییان را

آیا

در آن حریمی که تنها تو دانی، نگه داشتن می توانی؟

در جای آن نخلهای کهن سال

نخل دیگر کاشتن می توانی؟

ای شهرزاد کنون شیر گیسو

یک شب به ما قصه پرداختن می توانی؟

هر برگ این بیشهها گوش آوا نیوشیاست

آیا تبار  تبر را  بر انداختن می توانی؟

1388، ص 218.

هرچند کابرد نمادها، ارجاعات ذهنی  به سرزمین های ابهام آلود اساطیری ، روایات حماسی و تاریخی  شعرهای پایداری واصف باختری را گاهی در هالۀ از ابهام  فرو می برد؛ با این حال چنین امری سبب می شود تا شعرهای  او محتوای چندین بعدی پیدا کند. البته این تنها وابسته به شعرهای بلند او نیست، بلکه در شعرهای کوتاه او نیز با چنین چیزی رو به رو می شویم. مثلأ در شعر کوتاه « بشارت » شاعر با پیوند زدن اسطوره و تاریخ دامنۀ مفهوم شعر را ابعاد  و گستردهگی بیشتری بخشیده است. این چند سطر کوتاه،  ذهن ما را تا داستانهای بلند شاهنامه می برد. سیاوش را می بینم که برای پیروزی حقیقت بر دروغ از جنگل  آتش می گذرد. او نماد پاکدامنی ،رادمردی، صلح جویی و نیک اندیشی است که هم مردانه برای پاسداری سرزمیناش می جنگد و هم صلح می کند و آنگاه تا پای جان بر عهد خود استوار می ماند. جهان پهلوان رستم را می بینم  که به خون خواهی سیاوش بر توران می تازد تا افراسیاب را از پای در اندازد. افراسیاب  قاتل  سیاوش است. او خون سیاوش را  با خدعه گرسیوز بر خاک ریخته است. در نهایت این رستم است که بر افرسیاب که همیشه در شاهنامه نماد دشمن و نماد تجاوز است، پیروز می شود. شعر با چنین نمادگراییهای به شمشیر دو دم بدل شده است، یعنی  همزمان در دو جهت مقابله دارد، هم در برابر استبداد خودی و هم در برابر نیروی متجاوز بیگانه.

زشهرستان مشرق نعرۀ شیپور می آید

که سالار سپاه سرزمینهای عبیر و نور می آید

بشارت باد

بشارت چشم در راهان میلاد شقایق را

شیاوش شه سوار شهر آتش از دریای دور می آید

سمندش از ستام لاژوردین صد بدخشان است

کمندش دستباف پهلوان زاولستان است

شراب سرخ بهروزی به چرخشتاش

نگین لعل پیروزی در انگشتش

ایا افراسیاب خیره سر پدرود گو با افسرو اورنگ

کله خودت- اگر پولاد- چون موم است در مشتاش

1388، ص 159.

در همان نخستین ماههای نظام سیاه ترهکی – امین واصف باختری دستگیر و به زندان افگنده شد. تاجایی که من می پندارم در آن سالها واصف باختری هیچگونه فعالیت سیاسی سازمانی نداشت؛ اما به حیث یک شاعر و پژوهشگر نستوه، آگاه و هدفمند  شعرش همیشه سلاح شکوهمند مبارزه بر ضد استبداد بوده است. به گفتۀ مولانا: ای بسی شه را بکشته فر او / دشمن طاووس آمد پر او/ واصف را نیز به سبب فر و شکوه،  دانش و شعر و شاعری اش به زندان افگندند. نظام ترهگی – امین از یک نقطه نظر نظامی بود با عقدۀ نادانی و چنین بود که با نخبهگان، آگاهان و دست اندرکاران دانش و فرهنگ سر دشمنی داشت و تا که دیدیم این گونه دشمنی در نظام ببرک و نجیب نیز ادامه یافت. واصف در قوس 1358 خورشیدی شعری سروده است در پشت میلههای سرخ زندان پلچرخی، زیر نام  « از ژرفای برزخ».

 

پاسبانا خدا را

لحظهیی این گره – این گران قفل- را باز کن از سر انگشت درگاه

تا از این دوزخ از این تنور گذاران

هیزمش استخوانهای خونین

روح زنجیریان تا فراسوی دیوارها اوج گیرد

پاسبان مانا باز امشب زان سوی دیوار

گریۀ کودکی خواب زنجیریان را بر آشفت

گوییا باز دژبان خارا روان بر زمین تن پرنیان گونهیی خاربن‌‌های شلاق خونین خود را فروکاشت

پاسبانا خدا را

کودک نازپروردۀ کیاست؟

پاسبانا برای خدا بازگو

این صدا زان سه پیوند عمری که من داشتم نیست؟

این نواها از آرغنونی که پنداشتم نیست؟

 

2

 

پاسبان منا ای تو خود بند برپا، زبان بسته، تنها

چیستی هیچ دانی؟

دشنهیی رفته در سینۀ روزگاری

همچنان مانده برجای

خفته در خون و زنگار

هیچ آزرمی از من مبادت!

ما زیک تیره و یک تباریم

پاسبانا برای خدا بازگو

شخنه می داند آیا

چیست لبخند کودک؟

-          جوهر جویباران هستی –

شحنه می داند آیا که زنجیریاناش

همسرایان رگبارهای شبانه

زیر این آسمانه

نان زرین خورشید را

بر سر خوان خوالیگر خواب

نیز هرگز نبیند

شحنه می داند آیا مرغان نورند زینجا گریزان

زان که ترسند روزی مبادا!

خارهایی از این رشتههای گرهناک

رشتههایی که ابلیس شان زابنوسینه گیسوی خود در کرانها

                                                             کشیدهاست

ناگهان بر گلوشان نشیند

 

3

پاسبان منا آنک آنک

فجر، فجر شکوه شگفتن

آن نخستین هجای جهان، شهربانوی آفاق

با گلو بندی از لحظههای بلورین اشراق

هودج از عاج و گیسو زدیباج

باز از ذهن چوبین جنگل گذر کرد

پاسبان مناهای!

لحظهیی این گره این گران قفل را باز کن از سرانگشت درگاه

تا ازین برزخ از این تنور گدازان

روح زنجیریان تا فراسوی دیوارها، تا رها تا خدا اوج گیرد.

سفالینۀ چند بر پیش خوان بلورین فردا، 1388، ص 145-148.

 

در این شعر عناصر گوناگونی به گونه ارگانیک باهم در آمیخته و شعر را ازیک کلیت به هم بسته برخوردار ساخته است. شاعر از پشت میلهها فریاد می زند. از زندان؛ اما چهگونه زندانی؟.  این زندان با دو صفت توصیف می شود. دوزخ و تنور گذاران. هرچند همین که گفتیم دوزخ دیگر تنور گدازان در برابر آن هیچ است؛ اما این تنور گدازان  ویژهگی  درد انگیزی دارد. هیزمی در آن نمی سوزد؛ بلکه هیزماش استخوانهای خونین است، استخوانهای خونین زندانیانی که به زنجیر کشیده شده اند. استخوانهای خون آلود و شکسته. این جاست که تنور گدازان درد بیشتری را نسبت به دوزخ در ذهن خواننده و شنونده بیدار می سازد.

صدای گریه می شنود از آن سوی دیوارهای زندان. صدا چنان درد سوزانی در ذهن او می پیچد و در ذهن همه زنجیریان دیگرنیز. صدا خواب او را و خواب  همه زنجیریان دیگر را آشفته می سازد. شاید هم این صدا وشیون و فریاد از زندانی باشد که نمیه شبانی شکنجه می شود. فریاد می زند و فریادش در دهلیزهای خوفناک زندان می پیچد و دهلیزها را خوفناک تر می سازد. در زندان پلچرخی آنگاه که زندانیی را شکنجه می کردند  و فریادهای او با صدای شلاق و چوب دژخیمان می آمیخت  و پژواک خون آلودش دهلیزها را پر می کرد، ذهن زندانیان این رشتۀ  آتشین را تا خانوادههای شان پیوند می زدند. چنین است که واصف صدای گریۀ فرزندانش را که از آنها به سه پیوند عمر تعبیر کرده است در فریاد و شکنجۀ زندانی احساس می کند. تا کسی را شکنجه می کردند زندانیان در خود فرو می رفتند و خاموشی تلخی بر چهره های شان سایه می انداخت و در اندیشۀ خانواده و کودکان خود می شدند.

این حس همان پیوند زدن درد است، درد فردی به درد اجتماعی. نظام حاکم  همان گونه که پیش از این گفته شد نه تنها شهروندان را در زندانها شکنجه می کرد، بلکه خانوادههای زندانیان را نیز شکنجه می کرد و همۀ کشور را به شکنجهگاه بزرگی بدل کرده بود که از خانهها شیون کودکان و مادران بلند بود.

مخاطب این شعر همان پاسبان یا سربازی است که پشت دروازههای سرخ و خون آلود زندان کشیک می دهد. واصف با او گفت وگو می کند. سرباز نمی داند که خود نیز ار تیره و تبار  زنجیران است. نمی داند که پای به زنجیر است و دهان بسته . اجازۀ سخن گفتن ندارد. چنان دشنۀ خون آلود و زنگار آگینی در سینۀ روزگاران فر رفته است . او نمی داند که شحنه او را در برابر خودش قرار داده است. شاعر با پرسشهای که با او در میان می گذارد و گفت و گویی که با او دارد می خواهد او را به بیداری برساند. او باید بداند که خود انسان بسته در زجیری بیش نیست، ان هم در دست شحنه.

از لبخند کودک با او می گوید، از زلال جاری هستی. می پرسد که آیا شحنه  از زلال جاری هستی، از لبخند کودک چیزی می داند؟ شاعر خود می داند که شحنه چیزی از چنین چیزهایی نمی داند؛ اما او با چنین پرسشهای ذهن پاسبان را بر می انگیزد تا در پیوند به مفهوم زندهگی، هستی، عشق و آزادی بیندیشد! 

زنجیریان، همسرایان رگبارهای شبانه اند. یعنی آنان را شبانهها به گونۀ گروهی تیر باران می کنند، مسلسلها سرود  مرگ می خواندند  و زندانیان با فریاد و شیون از پای در می افتند. صدای تیر باران با شیون زنجیریان می آمیزد. چنین است که سیمای خورشید را حتا چنان قرصی نانی هم در سفره رویاهای خود هم نمی بینند. آنها را در تاریکی به زنجیر کشیده اند وبعد شبانه ها می بردند شان  و به گونۀ گروهی در یک تاریکی دیگر  تیر باران می کنند. تاریکی پشت تاریکی بیانگر آن استبداد چنیدین قیمته است!

روشنایی نیست. همه جا تاریک است و این تاریکی نمادی استبداد است. خفاشان در تاریکی پرواز می کنند. درتاریکی خون آشامی  می کنند. جغدها نیز در تاریکی پرواز می کنند و در تاریکی به شکار می پردازند. ویژهگی  بزرگ نظامهای استبدادی نیزهمین است که همه جا را در تاریکی را فرومی برند، دام شیطانی می گسترانند تا آزادهگان را شکار کنند تا به آسودهگی به زندهگی جنایتبار خویش ادامه دهند.. بی مورد نیست که گفته اند برای شناخت  ماهیت  دولتها باید زندان آنان را شناخت. ماهیت دولتها در زندانهای آنان بیشتر و بهتر نمایان  می شود. واصف باختری نیز در این شعر با توصیف زندان ماهیت نظام را روشن می سازد. تاریکخانه ای که  حتا پرندهگان نور از هیبت تاریکی آن هراسان اند و گریزان از آن تاریکی  و این همان پیروزی تاریکی است بر  نور. پیروزی مرگ است بر زندهگی. یعنی جای که تاریکی حاکم می شود این خود دیگر پایان روشنایی است. با این همه در پایان شعر صدای گامهای فجر را می شنویم. فجر شگفتن را  و این پنجرهیی است از امید به پایان این شب تاریک و رسیدن زندانیان و مردم  به رهایی و آزادی!

واصف باختری در زمینۀ ترجمۀ شعر نیز کارهای درخشانی انجام داده است. شاعرانی را که او برای ترجمه از خاور تا باختر بر گزیده، بیشترینه از تیرۀ شاعران مقاومت اند، یا هم شاعرانی اند که آرامانگرایانه می سرایند و پیام شعرهای شان استوار بر ارزشهای انسانی است.  در ترجمههای واصف باختری شعر چند شاعر مقاومت کُرد نیز دیده می شود.

« شاسنامۀ جعلی» یکی از هفت شعر شاعر کُرد خلیل روادی است که شاعر در این شعر در برابر دشمن ایستاده  تا هویت، فرهنگ، تاریخ و آزادی  خود پاسداری کند.

 

بیگانۀ زورمند

در سرزمین من

در شهرمن

در کوچۀ من

شناسنامۀ مرا بررسی می کند

تا جعلی نباشد

از خشم تا مرز دیوانهگی به پیش می تازم

اما نا گهان خنده ام می گیرد

زیرا این شناسنامه به راستی جعلیاست

آن را بیگانۀ دیگری صادر کرده است

و واژههای زبان دیگری

در جدولهای آن اشیان گزیده اند

اما ای تاریخ تو گواهی

که من خود جعلی نیستم

قلب من جعلی نیست

چشم من جعلی نیست

ایمان من جعلی نیست

تبارنامۀ من جعلی نیست

کُردستانی که بادبان کشتی آن

از افقهای دور پدیدار است

جعلی نیست

ای کوهساران کُردستان

هنگامی که فرزند شما

با مشت گره کرده

با خشم فریاد می زند:

                         نیست،

باید پاد آوای شما، جهان را به لرزه آرد:

نیست!

      نیست!

             نیست!

                    نیست ...

1388، ص 497-498.

 

در پایان می خواهم بگویم واصف باختری به دریانوردی می ماند که کشتی زندهگی اش را روی دریای حوادث بزرگ سیاسی و اجتماعی کشور بادبان افراشته و پیوسته با موجهای خشم آگین و نهنگان آدمیخوار آن مقابله کرده است. او خود تاریخ زندۀ دورانهای پر تلاطم معاصر کشور است. به سال 1321 خورشیدی درشهر مزارشریف در ولایت بلخ، در دوران استبداد هاشم خانی به جهان آمد. با شخصیتهای بزرگ سیاسی و فرهنگی دورۀ هفتم و هشتم شورا آشناییهایی به هم رساند. از همان روزگار سبزنوجوانی شوری مبارزۀ سیاسی در سر و عاطفۀ شعر و ادبیات را در دل داشت. وقتی به آگاهی با شکوه و بزرگ او می اندیشی ، می پنداری که همه ادبیات فارسی دری را با مزۀ تلخ وشیرین تاریخ و فلسفه چنان جام گوارایی سر کشیده است. به هدف سهمگیری در یک مبارزۀ سودمند و تاثیر گذارتر در دهۀ دموکراسی به جنبشهای سیاسی و روشنفکری آن دوره پیوست. با این حال دریاچههای تنگ و  تنک آبهای سیاسی – ایدیولوژیک روزگار نتوانست که او را به ساحل مدینۀ فاضلۀ که در ذهن داشت برساند. چنان بود که از بحث و جدال و هیاهوی سیاسی سرخ و سپید  کناره کشید و با همه نیرو در سنگر ادبیات و شعر روشنفکرانه نشست. او در شعرهای خود یک جهان بزرگ عدالت خواهانه دارد. تا نوشت در پاسداری حق و عدالت نوشت و تا می نویسد چنین می نویسد. به آن مشعل داری می ماند که هی می دود تا مشعل مقدس شعر متعهد و روشنفکرانه را از نسلی به نسل دیگری برساند؛ اما در این راه همیشه تنگدستی، تهدید، زندان ، آواره گی، اندوه غربت و اندوه ویرانی میهن و درد استخوان سوز یاران از دست رفته در پلیگونها، چنان سایههای تاریک و دلگیری دنبالاشاش اش کرده اند.

باری جایی خوانده بودم یا از دوستی شنیده بودم که الماس« کوه نور» پیش از آن که به دست غارتگران اورنگ نشین برسد، مال خانوادۀ تهی دستی بود در یکی از دهکدههای دورافریقای جنوبی. خانواده کودکی داشت و آن کودک روزها وشبها با « کوه نور» بازی می کرد. نه کودک و نه هم پدر و مادر می دانستند که چه گنج گرانبهایی را در اختیار دارند. کوه نور با دستان کودک گاهی به این گوشه و گاهی به گوشۀ دیگر خانه پرتاب می شد. کوه نور برای آن خانواده ارزشی بیش از این نداشت که کودکشان با آن بازی کند.

گاهی که به شخصیت های فرهنگی چون واصف باختری و دیگر بزرگان عرصۀ دانش و فرهنگ سرزمین خویش می اندیشم. نمی دانم چرا این روایت کوه نور و آن خانوادۀ  تهی دست افریقایی یادم می آید که بد بخت بودند و تهی دست و گرسنه؛ ولی کودک شان  با کوه نور بازی می کرد. مگر نظامهای حاکم در سرزمین ما نا آگاه تر از آن کودک افریقایی چنین نکرده اند! از بس که این کودکان سیاست، الماسپارههای دانش و فرهنگ این سرزمین را  این سو و آن سو پرتاب کردند و شکنجه داند تا که به دست روزگار غارتگر  تاراج شدند. زیبایی آسمان در ستارهگان اوست، در ماه او، در خورشید او؛ مگر آسمان بی ستار و بی ماه و بی خورشید می تواند آسمان باشد!

زیبایی تاریخ و فرهنگ یک سرزمین نیز وابسته به شخصیتهایی بزرگ تاریخی و فرهنگی آن است. هویت آن سرزمین است، هستی معنوی آن است. با دریغ که نظام های بد سیاسی در افغانستان نا آگاه تر از آن خانواده اند که جهانی از سرمایه را در کف داشت؛ اما خودش گرسنه بود!

 با این حال تصویری را که واصف باختری از خود می دهد،  تک درختی است پیر که هزاران زخم تبر که بر ا ندام دارد. تک درخت پیری که شگوفههایش همان زخمهای خون آلود تبر است.  تک درختی که با هر باد موج موج لحظه های زندهگی اش چنان برگهای زردی  روی خاک غربت فرو می  ریزد. خاکی که از او نیست. او به خاک دیگری پرتاب شده است، همان گونه که الماس کوه نور به خاک دیگری پرتاب شده است و دیگر در خاک های افریقای جنوبی نیست.

با این همه تک درخت پیر جنگلی را که ریشههاش به آن وابسته است، نمی تواند فراموش کند. گویی این تک درخت تمام شکوه آن جنگل را با خود برده است و با عشق آن جنگل نفس می کشد.

 درود بر تو ای تک درخت پیر جدا مانده از آن جنگل انبوه،  درود برتو ای سنگ جدا شده  از کوه ،

 درود برتو ای کوه!

 با شعر کوتاهی که می آوریم ، بحث در ییوند به شعر مقاومت در سروده های واصف باختری را به پایان می آوریم.  واصف باختری در این شعرکوتاه  گویی  دریایی را در کوزه کرده است. این شعر غربت نامۀ بزرگ اوست. غربتنامۀ او در سرزمیناش و غربتنامۀ او در غربت!

چهها که بر سر این تک درخت پیر گذشت

ولیک جنگل انبوه را زیاد نبرد 

به فتخنامۀ خورشید کاغذین خندید

چراغ گوشۀ اندوه را ز یاد نبر

نشست عمری در استوای برگ و تگرک

شکیب صخرۀ نستوه را زیاد نبرد

به استواری آن سنگ آفرین بادا

که آبگینه شد و کوه را زیاد نبرد

1388، ص 85.

 پایان