25.10.2016
هارون یوسفی
غفلت
با دست خویش ریشه ی خود را تبر زدیم
آتش به جان ومزرعه ی یکدگر زدیم
زن را که مادر است، و خواهر، و همسر است
با مشت و سیلی و لگد و چوبِ تر زدیم
دانی چرا تمامی ما را خدا زده؟
چون تکیه بر رکابِ دو تا بی پدر زدیم
دنبال اسپ و قاطر و گادی نمیرویم
تا کون خود به چوکی «بنز» و «همر» زدیم
چون ماکیانِ کُرک به مرغانچه خفته ایم
خود را به جمع گله ي شیرانِ نر زدیم
ننوشته ایم سطری و نا خوانده یک کتاب
بیهوده سوی کوه و بیابان چکر زدیم
مضمونِ خود کفانک و یا طالبک شدیم
حرف وفا و وحدت خود بی ثمر زدیم
شرمنده ی پیامبر و هم خدا شدیم
تا کف برای هر پچل و هر لدر زدیم
چون که وکیل شهر به دربار خفته است
دروازه ی بلاک وکیل گذر زدیم
القصه ای برادر و ای خواهر عزیز
ما در کلاهِ از خود و بیگانه پر زدیم
لندن: ۱۹ اکتوبر ۲۰۱۶