03.02.2016
عارف پژمان
سفر به سرزمین عبث !
سپیدار کهن سر در گریبان بود که من رفتم
دوچشم نیم خواب باغ ، گریان بود که من رفتمغروبی بود و راکت بر فضای سبز می بارید
صداها ، سایه ها از هم هراسان بود که من رفتمتو گفتی« میروی ای آشنای لحظه های دور؟»
دو عالم غم به سیمای تو پنهان بود که من رفتمز مکرویان نو تا شش درک،نومید کوچیدم
نگاه عابران لبریز پرسان بودکه من رفتمشماتت بود میان جامه دان کهنه یا نکبت
ازین رفتن، گمانم مردن آسان بود که من رفتم!چها بر جان گنجشک از هیولای تفنگ آمد
میان کوچهء بن بست، باران بود که من رفتمبه غربت خو گرفتن صبر اسفندیار می خواهد
چه خوش باور، پی غول بیابان بود که من رفتمهمان تصویر مبهوت تو در پیمانه می نوشم
به روی شانه ، گیسویت ، پریشان بود که من رفتم