07.05.2016

نویسنده: عبدالوکیل سوله مل

مترجم : گل احمدنظری

جایی که قدرت در دست جنایتکارانست

اگر تا نیم ساعت دیگر نجات دهنده  ام نمی رسید، خداخبر که جنازه ام حالا در کجا و در کدام قبرستان زیرخاک می بود. بعد از عذاب قبر، آیا جای من در جنت می بود یا دوزخ؟ این حکایت دیروز است. دیروز در همین ساعت قاضی وارد تالارشد و لست درازی از گناهانم را ارایه کرد. از ترس به¬سختی می لرزیدم، مثلی که در زمستان سرد، برهنه در بیرون ایستاده باشم. و مانند این که کسی کارد بر گلویم نهاده باشد، صدایم از حنجره بیرون نمی شد. دنیا در نظرم تیره و تار بود. از نگرانی و هراس، نزدیک بود قلبم بایستد.

دوسیۀ جرایم من بسیار کلان و لستی که هر جرم من در آن درج شده بود خیلی طولانی بود. یک اتهام نسبتی من دزدی بود. مرا داکو و سرکردۀ دزدانِ مشهور مملکت نامیده بودند؛ ولی خوشبختانه در خانه ام برگۀ مال دزدی شدۀ هیچ کسی را نیافته بودند. ملامتیم را در این می دانستند که دزدان خیلی نامدار، دوستان درجه اولم بودند و گفته می شد که اگر به آنان دسترس نداشتم و نمی توانستم یاری شان کنم، آنان هرگز موفق به چنان دستبردهای بزرگی نمی شدند. من به مال کسی دست هم نزده بودم؛ ولی آنان دریافته بودند که نشانی خانه های ثروتمندان زیادی را به دزدان کلان گفته ام و بازهم من بوده ام که اموال مسروقۀ شان را به دیگران فروخته ام. با این گناه، نه یکی، بلکی هردو دستم را قطع می کردند.

اتهام دیگر من قماربازی بود؛ اما قسم می خورم که هیچ بازی قماری را هم نمی دانم. در تمام زنده گیم حتی یک افغانی هم در کدام میدان قمار نگذاشته ام. از این گذشته، من حتی گاهی تکت لاتری نیز نگرفته ام و شرط خشک و خالیی نیز با کسی نبسته ام؛ لیکن ایشان متهمم نموده بودند که من در میدان های قمار به قماربازان پول به سود می دادم و میدان ها و ابزارقماربازی ملکیت و کار و بار من بوده است. نمی دانم که جزای این اتهام من چه باید بوده باشد؟

زنا هم فصل دیگری از دوسیۀ جُرمی من بود؛ اما باور می کنید یا نه، تا اکنون دستم به کدام زن بیگانه نخورده. چون خدا چنان سه زن زیبا را نصیبم کرده که گویی به قلم خودش نقاشی شده باشند. گردنم را نمی بندم، نشانی ها و آدرس خانه های تمام دختران بدراه شهر را یک یک می دانم و آنان همه از طریق من به آغوش مردم متمول شهر افتاده اند. اگرچه در این روز یک روسپی شهر هم به محکمه نیامده بود تا در معرض سنگسار قرارگیرد و گناهانش را جبیره کند؛ ولی مرا تنهای تنها در آن گودالِ کنده ایستادکرده با آن قلوه سنگ های ریز و درشتی که برای این کار در وسط میدان جمع کرده بودند، می زدند.

قتل را هم شامل دوسیه ام ساخته بودند. من و قتل بسیار از هم دوریم. قتل به جرأت زیاد ضرورت دارد. من، هیچ آدمی را چه که حتی مرغی را نیز حلال نکرده ام و هرگاه کاردی را در دست می گیرم، برخود می لرزم. وقتی که عسکر بودم فیرکردن با کلاشنیکوف چه، که حتی با تفنگچه را هم تا آخر یادنگرفتم. از همین روی مرا تا هنگام ترخیص گرفتن در آشپزخانه نگهداشتند. اما خرید و فروش کارد و اسلحه، کسب و کار بازمانده از پدرکلان به من است و آنان می دانستند که همه قاتلان برجسته و معروف شهر همیشه از من کارد و سلاح می خرند. ایشان همچنان می دانستند که من نه تنها کارد و سلاح ها را به قیمت بلند به آنان می فروشم، بلکه گاهگاهی کسانی را نیز نشان¬شان می دهم تا دشمنان خود را به وسیلۀ آنان ازبین ببرند. حالی دیگر نمی دانم که آیا مرا مستحق دار می شناختند یا با بریدن حلقومم به دست وارثان مقتولین، آتش انتقام شان را فرومی نشاندند.

لواطت، اتهام دیگری بر من بود؛ مگر من که از زنا و دختران زیبای بیگانه نفرت دارم، چگونه می توانم علاقه مند بچه ها باشم! ولی به ایشان گفته شده بود که بسیاری از بچه های مقبول شهر به وسیلۀ من به چنگ بچه بازان افتاده اند. آنان به این نکته نیز واقف بودند که من بچه های کم سن و سال شهر را به مزدوری و شاگردی بچه بازان تشویق و ترغیب و سپس در دام شان اسیر و گرفتارمی کردم. نمی دانم که با من چه می خواستند بکنند؟ اما تا اندازه یی درک می کردم که شاید مرا در زیر دیوار بلند و کهنه یی ایستاد می کردند و بعد ازان دیوار را بر من می غلتاندند.

دوسیۀ اشتغال به موادمخدر هم در سیاهۀ گناهان من آمده بود. و شما می دانید که من از چیزهای مخدر چقدر بیزارم. در تمام زنده گی خود حتی گاهی سگرت هم نکشیده ام و نه هم دهانم باری به نصوار آلوده شده است. در این مورد چنان حساسم که حتی رعایت حال میهمانان را نیز نکرده ام و آنانی را که اگر در خانه ام سگرتی افروخته اند، با کمال بی شرمی و آزرده از خانه کشیده ام. ولی گردنم بند نباشد، چنان که بچه های خوشگل و نورس را به چنگ بچه بازان داده ام، جوانان بسیاری را نیز به این عمل فراخوانده و پس از آن ایشان را به قاچاق کننده گان و تاجران موادمخدر آشناکرده و سپرده ام تا چرس و هیرویین شان را بخرند. نمی دانم که جزای چنین عملی چه خواهد بود. اما این قدر آگاهم که اگر از دار و سنگسار رهایی می یافتم، زندانی شدنم برای ابد حتمی بود.

اتهام نهایی مرا فساد و رشوت دانسته بودند. راستش را می خواهید من اشتیاق فراوانی به پول دارم؛ ولی نه شهامت رشوتخواری را دارم و نه هم وظیفه ام برای این کار مناسب است. من خودم هرگز رشوه نستانیده ام؛ اما کسانی را که رشوت می دهند با آنانی که دست به گرفتن رشوه درازمی کنند و آن را به جیب می زنند همواره کارسازی  کرده ام و هردو طرف نیز با سهمی به من مرا نوازش داده اند.

معلومم نیست که چه جزایی منتظر این جرمم بود؛ اما این را می دانستم که همه دارائیم را مصادره می کردند و جریمه ام حتماً از مبالغ ثروتم بیشتر می بود.

اندکی بعد قاضی جزای گناهان و جرایم مرا اعلام می کرد. تالار هم از شاهدان انباشته می شد. نمی دانستم که پس از فیصلۀ قاضی، مجازات من از کجا آغاز می یافت: اول دست هایم را می بریدند و باز پاهایم را؟ بیرون از محکمه در میدان بزرگ، آن جای کنده شده را به چشمان خودم دیدم که قراربود مرا در بین آن ایستاد کنند و کسانی که حاضرشده بودند، سنگسارم نمایند. ولی نمی گذاشتند بمیرم. از آن محل، راست مرا به جایگاهی می بردند که وارثان شهدا باید کارد بر گلویم می کشیدند. آنان نیز نباید گلویم را کاملاً می بریدند؛ از آن جاهم براین بودند که با حلقومی نیمه دریده کنار دیواری پوسیده بایستم تا آن را بر کالبد نیمه جانم بخُسبانند.

اوف، خدایا این چه عذابی بود. عدالت کجارفته بود؟! گناهکاران اصلی با گردن افراشته گشت و گذار می کردند و من باید به جرم آنان متحمل عذاب های گوناگون می بودم و در زیر رنج و شکنجه از این جهان مرخص می شدم. عدالت و انصافِ قضا مرا نمی رنجاند، ناجوانی و نامردی گنهکاران و جانیانی مرا عذاب می داد که با همه این جرایمِ کلان¬کلان، آزاد و بیباک می گشتند و هیچ کاری برای نجاتم و تغییر احکام قاضی نمی کردند.

مقابل قاضی به روی میز بزرگ، پهلوی چکش عدالت همان شمشیری نیز گذاشته بود که سرِ من با آن بریده می شد. قاضی به سخن آمد. پرس و جوهایش را شروع کرد. من وکیلی نداشتم؛ خودم وکالتم را می کردم.

می دانستم که بی گناهم؛ مگر با همۀ این ها باید جزای گناهان و جرایم تمام گنهکاران و خرابکاران از گردۀ من کشیده می شد.

محاکمه ام وقت زیادی نمی گرفت. از همین روی، نه وکیلی داشتم و نه حق دعوی.

همزمان با سخنان و پرسش های قاضی، از بیرون سروصای مردم و موترها نیز شروع شد. این آوازها و هلهله آهسته آهسته بالامی گرفت و نزدیک شده می رفت. قاضی هم زیر تأثیر این شور و هیاهو آمد. سوال هایش را بس کرد و شتابزده به اظهار حکمش پرداخت؛ اما هنوز فیصله اش را ابراز ننموده بود که هجوم ناگهانی مردم به تالار نزدیک شد. کسی بی محابا وارد تالارگردید و چیزی در گوش قاضی نجواکرد. قاضی مثل این که گرفتار تب شده باشد، از ترس به رنگ زرد درآمد؛ دستانش غیراردی لرزیدند؛ دوسیه از دستش پایین لغزید و شمشیری را که چند لحظه بعد باید سر من با آن از تن جدا می شد به سرعت زیر میز پنهان کرد. او بدون این که اعتراف مرا به جرم هایم بگیرد و شاهدان گواهی بدهند و سپس حکم مجازاتم را اظهارکند چنین اعلام داشت:

ـ قضا فیصله اش را پس می گیرد و محاکمه متوقف می شود؛ تا گنهکاران اصلی را نگرفته ایم، دیگر به دستگیرکردنِ این مُجرمان کوچک ادامه نمی دهیم.

با شنیدن این خبر، مثلی که به دنیا بازگشته باشم و دوباره زنده شده باشم، ازجا برمی جهم. بدینگونه بخشیده و عفومی شوم. ولچک دستم را بازمی کنند و درحالی از تالار بیرون می شوم که یک دستم بر شانۀ قاضی و دست دیگرم در دست اوست . به افتخار من گروه بزرگی به استقبالم ایستاده می باشند. آنان که به پشتیبانی من برآمده و برای رهائیم داد و فریاد می کرده اند، نه تنها میدان بزرگِ بیرون محکمه را پُر و اشغال کرده اند، بلکه راه و سرک پیش روی محکمه را نیز مسدود ساخته اند و پیاده و سواره و موترها همه درحال توقف قرارگرفته اند. من تاکنون در جایی به این پیمانه مردم را که برای رئیس جمهور و رهبربزرگ گردآمده باشند ندیده بودم. پشتیبانی با این کمیت مرا به کلی متعجب ساخت. پنداشتم که سرتاسر کشور را بزهکاران گرفته باشند. هنگامی که به وسط ایشان نزدیک شده می رسم، فریادها و شعارهای بلندی به افتخار من سراپای میدان و راه¬ها و کوچه ها را درمی نوردد. جوانان نیرومند و تناور از خوشی زیاد مرا بلندکرده در آغوش می گیرند و بالا و پایین و از این پهلو به آن پهلو پرتاب می کنند. همه از شادمانی شانه می جنبانند و جیغ می زنند:

ـ نعرۀتکبیر!

در پئ آن، غوغا و بازتابی وسیع صورت می گیرد:

ـ الله اکبر، الله اکبر، الله اکبر، .....

بعد از الله اکبر فریادهای شادمانیِ هورا، هورا، هورا نیز تمام جمعیت را دربرمی گیرد.

من، انگشت به دندان و حیران به این هردو گونه شعار و احساسات می نگرم؛ اما به زودی متوجه می شوم که در میان پشتیبانی کننده گان ریشوی من تعداد ریش تراشیده گان و سبیلدارانِ آمده هم کم نیست. لهذا به این حقیقت می رسم و درمی یابم که منافع ناجایز، خواهی نخواهی دشمنان سابقه را به دوستان جدید تبدیل می کنند. شگفت زده گی من در آن هنگام افزایش می یابد که غیر از ویرانگران، مردم دیگری نیز به استقبالم شتافته اند که مظاهرۀ امروزشان موترها را از صبح متوقف کرده است. کاروان و خط طولانیی از موترها مرا تا خانه ام بدرقه می کنند. من سوار گرانبهاترین موتر که متعلق به رهبربزرگ ویرانگران است می شوم. موجودیت چنان جمعیت کلان و نیرو و تأثیرِ عظیم بزهکاران در حمایت من پرسش ها و نگرانی های فراوانی برایم خلق می کنند. چنان در اندیشه فرومی روم که گویی دچار خوابی عمیق شده باشم. ولی سرکردۀ ویرانگران فوری بر شانه ام دست می گذارد و مثلی که ناگهان از خواب بپرم و یا موتری که به سرعت می رود، بریک بگیرد، استوار در چوکی می نشینم. این حرفِ رهبر باند که پهلویم نشسته است هرگونه خواب و نگرانی را از من برطرف می کند:

ـ از وقتی که تو مفقودالاثر شده ای، کار و بار به کلی پرچوشده. خود را تکان بده که کارها باز سُربگیرد.

من از شنیدن این حرف تکانی می خورم و جیغی ناگهانی از دهانم می برآید:

ـ می خواهید که باز گرفتار زولانه شوم و مرا به دار بکشند؟!

او از خنده غَش می کند و سپس با تأنی می گوید:

ـ بازهم چنین نجات خواهی یافت ... ما که آزاد باشیم، هیچ کسی تو را از نزدما به بندکشیده نمی تواند!

به محض شنیدن این سخن، به خوبی معنای آن را درمی¬یابم. در جایی که جنایتکاران آزادانه گشت و گذار می کنند، گرفتارکردن مجرمانِ کوچک و به بندکشیدن¬شان صِرف نمایشی توخالی است.

ساعت یازدۀ شب

سوتهال – انگلستان

10 نوامبر سال 2015 میلادی