نشر : 08.01.2012

نشر مطابق نسخه اصلی و بدون ویرایش املایی

صبور سیاهسنگ

... نهاندخت بهارت آتش را سوزاند ...


امروز (31 دسمبر 2012) با نگاهم بر ابرها نوشتم: "سال اژدها پایان یافت"، آنچه میخواستم بنویسم چنین بود: "ایکاش همانگونه که پیشبینی کرده بودند، جهان پایان مییافت." اگر آفتاب میبود، سایه ام تپانچه زنگداری بیخ گوشم مینواخت و میپرسید: "مگر هر روز پایان نمییابد"؟

... در رسانه ها خواندم: "دختر هند جان سپرد". دادگاه نام و سیمایش را آشکار نمیسازد. نیازی به دانستن شناسنامه و دیدن نمایه اش نیست. گیریم دامینی، نربهایا یا نیروانا، کرستل، قافیه یا سوسن، بلقیس، رابعه یا زلیخا، سیما، سونیا یا اقلیما.

این نهاندخت سرزمین ساز و سرود و فسانه میتوانست دختر من، همسر تو یا خواهر خواننده نبشته کنونی باشد. مگر نه اینست که تازگیها دوشیزگان جهان همنام شده اند؟ همانگونه که دشمنان شان از آغاز تا اکنون همگام بوده اند.

هنگامی که هندوی بینام بیست و سه ساله در واپسین روزهای سال اژدها در کشاکش مرگ و زندگی جان میکند، آب و آفتاب و آکسیجن بر بیهودگی سرشت خویش میگریستند؛ مورتها، ناقوسها، زنگها، گلدسته ها و اجاقهای همه نیایشگاههای جهان در تب محرقه میسوختند؛ جوگیان با ناشکیبایی فریاد میزدند: "شانتی! شانتی! شانتی!" و توفان هنجاره های کهکشان را بر هم میزد. چرا نمیزد: بهارت گهواره شده بود و زلزله مادر.

در کوتاهه دو هفته زنده_مرگی "نهاندخت بهارت" در بیمارستانهای دهلی و سنگاپور، هیمالیا آه آتشفشان میکشید، گنگا به خاک پناه میبرد تا گواه برباد شدن آتش نباشد و بودا خواب آلوده میرفت تا بار دیگر در خمیازه کوه بامیان سوگمندانه بایستد.

در فرجام، بانو را در آتش انداختند. نسوخت، دود هم برنخاست. هیزم با دیدن پیکر پاره پاره اش گریست. میدانستم چوب تر نمیسوزد، ولی نمیدانستم که فرشتگان – هندو یا مسلمان، گبر یا ترسا – آتش را میسوزانند.

خداوندا! آزرده نخواهی شد اگر به یادت آورم که تو هم "آفریدگار" هستی و هم "پروردگار"؟ آفریدن، آری. سپاس و سجده، اگر سه بار کم است، آماده ام سه هزار بار پیشانی بر زمین زنم؛ ولی "پروردن"....؟ این چگونه "پروردن" است؟

تو که از همان روزگار دوزخی "تبت یدا ابی لهب و تب" میتوانستی میلونها دست تبهکار را پیش از نزدیک شدن به گناه از شانه بخشکانی، چرا دوازده بازوی شش مـرد را نیرومندانه توان بخشیدی تا با دختری پاکتر از پدما، پاکیزه تر از روشنا و پدیده تر از رادها چنان کنند؟

خداوندا! آزرده نخواهی شد اگر پیشنهاد کنم نگاهی به ساختار دم و دستگاهت بینداز؟ عرش معلایی که با رویداد جنوب دهلی در شامگاه شانزدهم دسمبر 2012 سراپا نلرزد، بیچون و بیچرا نیازمند "بازسازی" است.

خداوندا! آزرده نخواهی شد اگر بپرسم: با آنکه بهتر از من میدانی سرگرم چه کارهایی هستیم، با چه چشمداشتی هی می آفرینی و پایین میفرستی؟ آیا میپنداری امروز نه فردا، فردا نه پس فردا، آدم خواهیم شد؟ اگر پاسخت "آری" است، مرا ببخش! کور خوانده ای. نمیبینی که با سپری شدن هر روز چه ددمنشانه آدم_ستیزتر میشویم؟

خداوندا! میخواهم راز پنهانتر از شناسه "نهاندخت بهارت" را با تو در میان گذارم. به آینده امید چندانی نداشته باش. برادران شاخدار من همین اکنون نقشه های خونین نبرد با ترا در سر میپرورانند. تو راه مینمایانی، آنها بیراهه میروند. تو میرویانی، آنها میدروند. تو میشگوفانی، آنها میخشکانند. تو جان میبخشی، آنها جان میستانند. تو میگویی منم، آنها میگویند ماییم و .... اگر امروز جلو شان را نگیری، همانگونه که راه ماه و مریخ و مشتری را یافته اند، با یک پرواز دیگر بالاتر از کیوان و کیهان خواهند رفت و – زبانم لال – دست به کودتای خیلی بزرگی خواهند زد.

خداوندا! اگر به کیفر آنچه گفتم، سزاوار آتش باشم، فرشتگان سرنوشت نویس را فرمان ده تا یاوه های تازه ام را بیدرنگ آویزه گناهان پیشینه ام کنند و کارم را یکسره سازند. از بهشت بیزار نیستم، از رویارو شدن با آن دختر هندو میترسم. زیرا از واژگونی بخت، با همان شش تنی که خواب بانوان هند (و جهان) را برآشفته اند، همزاد و همچهرم.

برباد ازین شکنج!
فـریاد ازین شکنجه!

[][]
سی و یکم دسمبر 2012

***

برگرفته است صفحه ی فیسبوک نویسنده