رسیدن:  06.02.2013 ؛ نشر :  07.02.2013

ویرایش متن مطابق به روش املایی  خود نویسنده

مسعود فارانی

تفاوت شعر از نظم
 

غلط غلط است ! اگر چه همه بدان مشغولند، درست درست است ! با آن که هیچکس به آن عمل نمی کند. ضرب المثل افریقایی


قبل از همه با توجه به خصوصیات جوامع خانخانی - دهقانی و تاثیرات آن باید اشاره کرد که چگونه بر  فرزندان این سرزمین ها تاثیر گذار بوده که ابنای آن با فراگرفتن علوم مترقی باز هم زمینه آزاد اندیشی و تفکر مدرن را نمی توانند عمقا ً پذیرا باشند. ازینرو چه در داخل و چه در بیرون کشور، بودند و استند کسانی که از وسایل مدرن (مثل ساعت، تلفون، موتر، موبل وفرنیچر، سگرت ودریشی و نیکتایی ،شاپو، رادیو، تلویزیون، عصا ، عینک و... و ... و حتی امروز کمپوتر) استفاده میکنند مگر نمی توانند در اندیشه، خود را با مدرنیزم وفق بدهند. حتی کسانی که در غرب ازمدت طولانی بدینسو تشریف دارند، از شناخت تیوریک ساختار جوامع صنعتی و ماشینی بدور اند،  تا چه رسد به اندیشه های مکاتب هنری مثل: مکاتب ادبی، نقاشی، مجسمه سازی، موسیقی، تیاتر، فلم و...و... و یا مدرنیزم و پسُت مدرنیزم و چیز های دیگر.

در بعضی از جوامع خانخانی که سطح دانش و سواد در آن یک یا دو فیصد بوده ، با سهل انگاری و سطح نگری یا بزبان ساده «آسان دیدن» و« آسان گرفتن» هر استعداد کوچکی را منحیث استعداد بلند میپنداشتند، غافل ازاین که با این نگرش بجای رشد آن استعداد سبب کـُشتن آن استعداد میگردیدند. ازینرو رسم برین شده بود کسی که چپن سفید برتن میکرد داکتر بود ، کسی که کلاه بی دستار بر سر میداشت مامور و میرزا بود، کسی که لباس عسکری بر تن داشت ضابط و اگر رِینچ  و پلاسی در دست داشت، انجنیر یا مستری و اگر جملات را از حلقوم تلفظ میکرد ملا قلمداد میشد، اگر کسی نظمکی دُرست میکرد یعنی بیتکی بسته میکرد شاعر بود. ازینرو حد و خط مشخص در بین وجود نداشت .

جامعه ما از دیر زمانیست (بخصوص از قرن نهم هجری عصرخاتم الشعرا جامی باین طرف ) ارزیابی و تفکیک دُرست در بین شعر و نظم در سطح یک انجمن صورت نگرفته و به این مسؤلیت کسی وقع لازم را نگذاشته است. پریشان گویی های سلیقوی کنونی بجای تحقیق درست نتیجۀ همان بی بند و باری است که از قدما بما بمیراث رسیده است.

در عصر ما یکبار این رسم و عادت از طرف روانشاد بزرگوار جناب استاد حسین نایل (1310ــ 1376«66 سال عمر» ) شکسته شد.

استاد حسین نایل در مورد کسی که دیوان پنجاه هزار بیتی دارد بنام گوهری تماس گرفت و با صراحت نوشت که در همین پنجاه هزار بیت من نتوانستم چیزی بنام هنر شعر یا شعریت یا هنر شاعرانگی در دیوان این ناظم پیدا کنم. وی پنجاه هزار بیت از دیوان ناظم را برسی کرده بود ( کتاب سیری در ادبیات سده سیزدهم استاد حسین نایل). و این کار استاد حسین نایل در خور اهمیت زیاد بود و است که ناظم را از همین لحاظ (چون غربیان) با شاعر تفریق میکرد.
شاعرهمانطوری که نامش با شعور پیوند دارد نه تنها توانایی نظمی بلکه شعور و دانش بلندش باعث میشود که جایگاهش با ناظم فرق فاحش داشته باشد.

از آنجایی که شاعر نمیتواند تنها با قریحه شعری، شعر نغز بسراید، بلکه شاعر توانا در کنار علم لدُنی باید اندوخته های علمی دیگر کسب کرده باشد تا شعر بلند به جامعه تقدیم کند، همچنان در فصاحت و بلاغت باید تبحر داشته باشد.

مولانا در کنار داشتن علم لدنی، دربخش دین ، فصاحت و بلاغت زبانی و توانایی در شعر، اندوختۀ های زیاد داشت ، اما تا زمانی که با شمس دیدار نمی کند میکانیزیم نظم جهان را با شناخت از حوادث، روشن نمی داند. او در پی حرفهایی بود که بیشتر اوهامی و پریشان گویی داشت. وقتی تکیه بر دانش شمس میکند و از آن بحر سیراب میگردد به مولانای امروزه استحاله میکند که اکنون جهان او را یک فنومن ، نادرو یگانه میشناسد.

این استحاله را بدبختانه کسانی مثل ظهیر فاریابی ، سنایی غزنوی ، عطار نیشاپوری، انوری ابیوردی و دیگران نکرده اند که با داشتن قریحه بلند شعری و فصاحت و بلاغت ، تاکنون نمی توانند با مولانا همسری نمایند. چرا که دیگران بجای پیوند دادن، انسان را با خودش بیگانه میکنند، در حالی که مولانا انسان را که از خودش فاصله گرفته است دو باره به خودش نزدیک میسازد. ( رسالت شاعر)

در شعرای بعدی فقط خیام ، حافظ و بیدل است که با تبحرعلمی و شناخت عمیق از قضایا به شاعر تبدیل میشوند که کمتر کسی به اندازه آنها در روشنگری قضایا پرداخته است. برای مولانا ، خیام ، حافظ و بیدل ، شعر در حد یک ظرف است که با داشتن تحکم بر آن، مسایل بغرنج و پیچیدۀ جهانی را چنان روشن بزبان زیبا یعنی شعر(به معنی وسیع کلمه) ارائه میکنند که دیگران در آن حد نیستند. پس برای شاعر بودن حتی فقط داشتن قریحه شعری بسنده نیست، چه رسد در سطح که خالی ذهن از دانش الزامی شعر و جهان باشد. پس ناظم را بخاطر نظمک او، شاعر خطاب کردن از انصاف بدوراست.

این را میدانم که هضم این سخن، برای بسیاری ثقیل خواهد بود ولی خرابی ازهمینجاست ( خصلت جوامع خانخانی )، آنچه که هستند آنرا پنهان میکنند و انچه که نیستند آن را بنمایش میگذارند. گر جامعه با سکوت معنی دارخود از میان اینقدر مدعی شعر فقط یک یا دو نفر را که هنر شعر را هنرمندانه ابداع کرده باشند انتخاب میکند و شاعر میشناسد، با دیگران کاری ندارد زیرا آنها خود بخود از حافظۀ مردم ، جامعه و تاریخ پاک میشوند. این مورد در تمام هنرها یکسان است.

بنا به نوشته تذکره نویسان در قرن نهم (مثل امروز) انواع سرقت های شعری در میان شاعران آن روزگار رواج داشته است. چنانکه بزرگترین شاعران این عصراز جمله مولانا عبدالرحمن جامی نیز ازین اتهام مبرا نبوده است.،تا جایی که جامی را «دزد سخنوران» لقب دادند. وقتی جامی عزم سفر به حجاز داشت این چند بیت ذیل، علیه او در جامعه پخش شد.

ای باد صبا بگو به جامی        آن « دزد سخنوران نامی»
بردی سخنان کهنه و نو         از سعدی وانوری و خسرو
اکنون که سر حجاز داری      وآهنگ حجاز ساز داری
دیوان « ظهیر فارایابی »      در کعبه بدزد اگر بیابی
چشم انداز هجو، صـ 68

( بدبختانه در مکاتب افغانستان بخاطر کمبود معلومات مؤثق و کافی فقط همین یک بیت اخیر را بخاطر یادآوری میکردند که قوت صنعت شعری ظهیر فاریابی رامثال داده باشند. که البته اشتباه محض بود. زیرا شعر از ظهیر فاریابی نیست و این موضوع به صنعت شعری وی ارتباطی ندارد.)

این لقب « دزد سخنوران» برای جامی از آنجا پدید آمد که جامی در سرودن اشعار خود به استقبال شاعران چون انوری، سعدی، امیر خسرو دهلوی، خاقانی ، ظهیرفاریابی ، نظامی گنجوی، ناصر خسرو یمگانی، عنصری، دقیقی و دیگرشاعران رفته و بسیاری از غزلهای آنان را جواب گفته یا تضمین کرده است.

تضمین ها اگر در خود ابتکار، ابداع و نوآوری لازم را نداشته باشند نوع مفت خوری و از حق دیکران برای خود افتخار کمایی کردن است و بس. بخاطری که ردیف، قافیه، وزن و حتی تشبیهات واستعارات و تصویر ها، متن موضوع همه تیار اند. ازینرو بر جامی اعتراض وارد بود. از آنجایی که جامی در خود قوه شاعرانه بسیار بلند داشت و به آن دقت نمی کرد بالاخره حرف منتقدین زمانه وی را متوجه ساخته که باید از خود نوآوری ها و ابتکارات در شعر بیاورد تا از ناظم بودن به شاعر بودن ارتقا کند، در غیر آن مثل هزاران ناظم که به قول کوچه و بازار« بیت بسته میکردند » (منظور از نظم سازی بود فاقد شعریت) او نیزیک ناظم باقی میماند و امروزبنام جامی شاعری نمی داشتیم. تا این که جامی ناچارشد و بسرودن اشعاری دست زد که واقعاً در نوع خود بینظیر استند. دراوایل چون حقیقت تلخ بود جامی جوان تـُنُک حوصله را به تنگ آورده و از روی غضب خود را سخندان دانسته است. جامی خود در مورد غزالهایش که به اتهام « سرقت ادبی» متهم شده است اشاره کرده چنین میسراید:

چواز تنتیرتو جان را بدزدد               ز تیرتسینه پیکان را بدزدد
گریزمدرخدا چو نبینم آن چشم           مباد آن کافرایمان را بدزدد
خطت بنهفت لبرا در شگفتم              که چون خضر آب حیوان را بدزدد
چوخوانند شعر، جامی را سخندان      نه تنها شعر « دیوان » را بدزدد
چشم انداز هجو ص 68

از بس که ورطه وعرصه را بر جامی تنگ ساخته بودند او خود به سرودن جوابیه فوق به قناعت خویش پرداخت. ولی بعدها که ببلوغ فکری میرسد خاضعانه و فرو تنانه خطاب به ناظم چنین میسراید.

چون زنی در ردیف و قافیه چنگ        کار بر خود کنی چو قافیه تنگ
هست نظمی لطیف عمر شریف           کش مرض قافیه است و مرگ ردیف
دل گرو کرده ای به نظم سخن            فکر کار ردیف و قافیه کن
شعر بادی است کش کند ابداع            از مفاعیل و فاعیلات و ذراع
می کنی ابلهی و خود رایی               صبح تا شام باد پیمایی
نقل از مقدمۀ دیوان جامی ص 233

اما در همان زمان بودند فرصت طلبان ناظم که برای انتقام کشیدن از منتقدین واقعی به پشتیبانی جامی بخاطری که ناظم بودن شان را شاعر بودن جا بزنند به دفاع از جامی پرداختند. آنها ناقدین را به الفاظ مثل حسود، تنگ نظر و بخیل و...و../ یاد کردند اما چون اجماع شعرشناسان و نظم شناسان آگاهی لازم را داشتند، سخنان منتقدین را احترام میگذاشتند و بعد ها خود جامی نیز در برابر ناظمین قرار گرفت.

بعدها که جامی به عمق موضوع آگاه میشود کاری میکند تُند تر از منتقدین که در حق او کرده بودند. یعنی نقد را غیر مستقیم صحه میگذارد و خود دیگران را به دزدان معانی متهم میکند که مترصد پیدایش و ظهور معانی نو و بکر می باشند تا آنها را به یغما برند و بنام خویش سکه زنند. زیرا میداند که نقد سالم سازنده است. جامی میفرمائید:

لبت دل دزد و من از وی شکر دزد         کم افتادست از این سان دزد بر دزد
سر درج گـُهر مکشای « جامی »           مبــــا دا در کمــین بـــاشد گـُهر دزد


در جهان بخش نو آوری و ابداع در کار ها بیشتر از همه چیز مورد نظر است . هر فنی که نو آوری نداشته باشد از ساحۀ فن خارج شده مثل هزار پدیده دیگر غیر فنی باقی میماند. شعر از آنجایکه با شعور هم ریشه است از خاطر به شاعر اطلاق شده تا موضوعات را شعوری دانسته آگاه بوده باشد که بتواند در سطح ارتقای ادبی جامعه به وسیلۀ شعر سهیم شود و نوآوری ها کند.

در خاصیت، شعر نسبت به نثر تفسير پذير است اما نثر تفسير را نمي پذيرد چرا که لغات در معناي واحد و روشن خود به کار رفته اند، ليکن در شعر، لغات معناي حقيقي خود را ازدست داده به معاني مجازی به کار مي روند. از اين رو ابعاد مختلف معنايي پيدا مي کند.

نظم را میتوان در هر مورد تنظیم کرد و کسانی را میشناسم که بقول خودشان در 365 روز یعنی یکسال هزار قطعه شعر (نظم که به غلط نام آن را شعر مینامند) میسازند. در حالی که اگر او شعر را دقیق بشناسد چنین تیشه بر ریشه خود، خود نمی زند و این تبختر، بجای بلند بردن وی، او را بزمین میزند.

تفاوت بین شعر و نثر کمتر از تفاوت بین شعر و نظم است، یعنی نثر بعضی اوقات میتواند شعریت بالا ارائه کند در حالی که نظم بطور قطع جز (در شکل ) از لحاظ محتوی نمیتواند شعریت داشته باشد. هر گاه توانست شعریت بالا( ابداع ) ارائه دهد، آنگاه یقینن از حالت نظم خارج شده به شعر تبدل میشود که این کار از نظم بسیار بعید است و بسیار کم اتفاق می افتد. وقتی شما مرثیه میسرائید موضوع سیاسی را در نظم می آورید و یا بگفته ابن سینا در بخش طبابت و یا جنگ و یا مدح، نظمی را ترتیب میکنید بطور قطع باید این را بدانید که از شعریت بدور رفته اید ، زیرا شعریت لحظه های آنی و ثانیه یی میخواهد در حالی که در نظم سازی میتوانید ساعت ها تشبیها ت و تصاویر را از این و آن جمع کنید و مثل مروارید در تار جیل نمائید. که بر اساس گفته شاعر بزرگ آلمان گویته هرگاه قواعد و مقررات از پیش تعیین شده را فراهم کردید تا شعر بسرائید متیقن باشید که آن گفته غیر از شعر هر چیز دیگر که نام میگذارید خواهد بود زیرا خصوصیات درونی آدمی عقلی نیست که باسنجش و محاسبۀ طول عرض وباعروض نظوم بیرون شود وبرروی کاغذ بنشیند. بلکه این هوا را فقط یک جوشش درونی با لحظات آنی می تواند ناگفته ها را بر روی کاغذ (آنهم تا جایی)بنشاند. ناگفته های ساده را که یقینا ً در اندرون بسیاری وجود دارد ولی آنها توان گفتن یا بیرون دادن آن را ندارد. اما شاعر کسی است که این احساسات ناگفته را بیان میکند و آن را عمومیت میبخشد .
شاعر میگوید:
آنچه در اندیشه آید قابل تقریر نیست         وآنچه در تقریر آید قابل تحریر نیست
یا
گفتن ناگفتنی ها مشکل است         نیست این کار زبان، کار دل است

زبان آن قلمروی است که تمامی زوایا و پست و بلندش بار بار کشف شده ، تا جایی که سرزمین دست نخوردۀ در آن باقی نمانده است. وقتی «پارناسین» ها می گفتند که : همه چیز گفته شده است. مطلب شان این بود که خلاقیت هنری (ابداع و نوآوری ) اگر در گذشته بسیار دشوار بود، امروز به سرحد ناممکنات نزدیک شده است. ( کتاب یاداشت ها ،اثر روانشاد داؤد فارانی . صفحه 8 )

پس شعر از آنجایی که در کُل نو آوری و ابداع است جایگاهش را با نظم جدا میکند برعکس آن، نبود ابداع و نو آوری بود که شاد روان جناب استاد حسین نایل در کتاب پنجاه هزار بیتی محترم «گوهری» یک مصرع شعر را نمی یابد.
در همین مورد به ابیات ذیل توجه کنید:

ترکیب های نظمی ِازهرجهت سهول است         شعری بساز که ابداع تا جاودان بماند
در پله های نظمی هـــــــرگز مقام مپسند           چون دانه های شعری تاج زمان بماند
سهل است کار نظمی، نی ابداعی شعری!         شعری سرا که نقشش اندر جهان بماند
ناظم بسی زیاد و شاعر جدا از آنست              انگشت شمار شاعــــر ورد زبان بماند

حتا پست مدرن ها معتقدند که شعر هيچ قاعده اي ندارد جز نوآوری و ابداع . اما بايد گفت همين بي قاعدگي در شعر که ابداع و نوآوری داشته باشد خود نوعي از قاعده و اساس شعر است.

باز هم کسی که بین نظم و شعر نمی تواند فرق بگذارد، فهم خودش زیر سؤال میرود. و تداعی این ضرب المثل را مینماید که : پیش جانانۀ من کشمش وپندانه یکی است.

زبان مادۀ اصلی است که از آن انواع ادبی ساخته میشود که بیانگراحساسات و عواطف بیان ناشدۀ درونی انسانی باشد هر کدام از انواع ادبی بر اساس توانایی بیشتر جای و مقام و منزلت برتر پیدا میکند از همین لحاظ است که شعر( بمعنی وسیع کلمه ) خود بخود درمقام اول جلوس میکند.

مابه کمک زبان، شعاع تفکر و احساس خود را به دیگرى منتقل مى‏کنیم و در مقابل نیز امکان شکوفایى وابراز تفکر دیگرى را هم در همان حوزه برمیانگیزیم. مولوی، درمثنوىمعنوى اشاره‏اى به چنین نقشى از زبان کرده و به صراحت به احساس‏ آفرینى، تفکرسازى وهمچنین به احساس وت فکربرانگیزى زبان درمخاطب مى‏پردازد:

این زبان چون سنگ و فم آهن ‏وش است‏
و آنچه بجهد از زبان چون آتش است‏
سنگ و آهن را مزن بر هم گزاف‏
گه ز روى نقل و گاه از روى لاف
‏ زآنک تاریک است و هر سو پنبه ‏زار
در میان پنبه چون باشد شرار



به نظر رولان بارت، گاهى براى اجتناب از خطا در روابط حاکم بر شعر و نثر و رعایت قواعد و مقررات ابداعى و از پیش تعیین شده در این دو نوع نوشتار ادبى، زبان را – بدون توجه به ماهیت معنایى و نشانه شناختى‏اش و بدون در نظر گرفتن استقلال بنیادى آن – قربانى مى‏کنیم.

در ادبیات شعری آلمان لازم نیست یک قطعه ادبی منظوم و قافیه دار باشد و حتی لازم نیست لفظ باشد چرا که لغت در زبان آلمانی کاربرد بسیار بسیار وسیع تر از زبانهای دیگر دارد.

هولدرلین شاعر توانای آلمانی که شعر را بلاترین هنر ها شناخت به تمدن یونان باستان بر ریشه های لغوی شعر در زبان یونانی تأکید کرد و گفت: خود لغت “شعر” در یونان دلالت بر صنعت دارد. اینکه در سنت قدیم ما می گفتند فن و صنعت شعری دارد کاملا با سنت یونان مطابق بود، چرا که شاعر چیزی را با شعرش می سازد و تنها فرقی که این صنعت شعری با شعر ما دارد همان قافیه و وزن است. اما در غرب و در دوره رومانتیک الزاما وزن و قافیه نیست اما باز هم صنعت است و شاعر صنعتگر است و مصالح کار او فقط ” زبان” است که فصاحت و بلاغت زبان را نیک بداند.

شعر خصوصيات بي شماري دارد. برازنده ترین آنها بنظر محترم  م. تاتار خاني عبارت اند از:

سرزمين برانگيختگي هاي عاطفي و حسي شعر است . عاطفه و احساس باعث تأثير گذاري شعر بر خواننده و شنونده مي شود.

شعر از عقل مي گريزد و منطق را نمي پذيرد؛ چرا که خاصيت عمدۀ شعر احساس و عاطفه است. عاطفه و احساس وقتي در شعر به اوج خود برسد ديگر عقل و منطق را کنار مي زند.

شعر داراي زبان کنايي و مملو از تشبيهات و استعارات ابداعی است. بدون پشتوانه کنايه، استعاره و تشبيه و مبالغه شعر به نثر يا نظم تبديل مي گردد.

پرويز آشوري مي نويسد: شعر “سرشار از شور جنون است، شعر خاصيت از خود بيگانگي دارد. شاعر را از خود و اشياي پيرامونش بيگانه مي سازد ” (رستگار فسايي دکتر منصور، انواع نثر فارسي، چاپ اول، انتشارات سمت، تهران ، زمستان 1380 ،ص 8 ).

ايجاز رکن عمده و اساسي در شعر محسوب مي گردد. منظور از ايجاز فشردگي در زبان و معناست. در نثرممکن است اين فشردگي رعايت گردد اما در شعر بايد هر دو نوع ايجاز (صوري و معنايي) مدنظر قرار گيرد.

ابهام: ابهام در شعر ضروري است؛ چرا که شاعر تنها قصد معنا نمي کند بلکه مي خواهد از طرق مختلف بر خواننده  وشنونده اثر بگذارد (که سخن نگفته باشی به سخن رسیده باشد).

شعر قواعد دستوري را نمي پذيرد. نهاد ، گذاره، مفعول و متمم هر کدام تابع شکل بيان و گفتار مي باشند. سرنوشت اينها را چيز ديگري از قبيل معيار هاي همنشيني، آهنگ کلمات، فضاي عمومي، وزن، هماهنگي معنايي و… تعيين مي کند.

خواجه نصيرالدین طوسی در اساس الاقتباس مي نويسد:
“ نظر منطقي خاص است به تخييل ، وزن را از آن جهت اعتبار کنند که وجهي اقتضاي تخييل کند. پس شعر در عرف منطقي کلام مخيل است و درعرف متأخران کلام موزون و مقفي.”

در تعریف شعر ملك الشعرا بهار قطعه یی دارد با عنوان «شعر و نظم »  كه آوردن آن درینجا نامناسبت نمي باشد :

شعر داني چيست ؟ مــرواريدي از دريــاي عقل
شاعـر، آن افسونگري كاين طرفه مرواريد سفت
صنعت و سجع و قوافي ، است نظم و نيست شعر
اي بسا نـاظم كـه نـــظمش نيست الا حرف مفت
شعر ، آن باشد كــه خيزد از دل و جــوشد ز لب
بــــاز در دلها نشيند هـــر كجا گــوشي شنفت
اي بسا شاعر كه او در عمر خود نظمي نساخت
اي بسا نـاظم كه او در عمر خـود شعري نگفت

یا مولانا در زمینه چنین روشن بیان میکند:

آنچـه با معنـي است خـود پيـدا شـود
آنچه بي‏معني است خود رسوا شـود

به تائید بالا به بیت ذیل توجه کنید:

آنچه ابداعیست ابداع زندگیست
آنچه تقلیدیست و تکرارمُردگیست

«در قدیم ها ضرب و وزن (ریتم) در کار و رقص (که نوعی تدارک روحی کار و جنگ بود ) به سخن و از آن جمله به اوراد مقدس سرایت کرد و کلام مقدس یا “منترا” (ریشه ی کلمه فارسی “منتر”) را موزون و مقفی ساخت. با کسب این خصیصۀ موزونیت، سخن مقدس قدرت گیرایی بیشتری پیدا می‌کرد که جملات پریشان و موهوم را خاخام و کاهنان در ظرف نظم بخورد مردم میدادند ازینرو خاخام و کاهنان ناظمان اولیه‌ محسوب میشوند.   بعد ها ملا های اسلامی و دیگران به این شیوه نیز روی آوردند.  اینان البته از شعریت بفرسنگها دور بودند.

لذا فرق بین “شعر” و “نظم” از همان ایام قدیم مطرح بود. اگر سخن مقفی و موزون بود ولی قوت خیال شاعرانه (به اصطلاح حافظ  “قوهٔ شاعره”) در آن تجلی نداشت، نظم خوانده می‌شد. در باختر نیز این بحث به قوت جریان داشت. مثلا ً در زبان انگلیسی واژه Rhymer و در فرانسه Versificateur به همین معنای “ناظم” و “نظم‌نگار” است. برای تنوع و تغییر ذائقه، یک فاکت تاریخی را در این زمینه نقل می‌کنم:

می گویند هنگامی که «سر توماس مور» (Sir Thomas More  صدراعظم هنری هشتم) ، روزی مردی که دعوی فضل و ادب داشت، نوشته‌ای را به نزد صدراعظم آورد. وی نظری به نوشته انداخت و گفت: «لطفاْ بروید و این نوشته را مقفی کنید و دوباره بیاورید». آن شخص نوشته خود را منظوم ساخت و باز آورد. توماس مور این بار گفت: «خوب حالا شد یک چیزکی! لااقل قافیه‌ای دارد و الا در نسخه ی اول نه عقلی بود و نه قافیه‌ای (Neither rhyme, nor
reason!)» .

نظم در لغت به معني به يكديگر پيوستن و به رشته كشيد ن دانه هاي جواهر و در اصطلاح سخني است كه موزون و مقفا باشد . در تداول ، نظم را از روي مسامحه به شعر نيز اطلاق مي كنند ، اما اساسا شعر با نظم فرق بسیار دارد و تفاو ت آن ها در اين است كه شعر طبق تعاريف قدما «كلام موزون و مخيل» تخيل برانگيز است و بنابر اين تعريف، قافيه دار بودن جزء ماهيت شعر نيست ، و «اثر شعر گونه » يا شعر منثور هم مي تواند وجود داشته باشد .

فرق دیگر شعر و نظم درین است که شعر در کـُل ابداع و نوآوری ها دارد در حالی که در نظم ، تکرار مکررات تشبیهات، استعارات تصاویر و شواهد و حتی قوالب شعری دیگران دیده میشود که از دیگران به تقلید گرفته شده است که فاقد نوآوری و ابداع یعنی فاقد شعریت استند.

در نهایت عرض شود روزی کسی نظمی را نزد جامی آورده و نظر وی را در آن مورد خواست.

جامی بعد از خواندن آن در جواب گفت این کاروان نظم تو را اگر ریسمان شترهای آن را باز کنم و شتران به کاروان های اصلی خود بروند جز چند پاره ریسمان چیز دیگر از نظم شما باقی نخواهد ماند.

و یا حکایت است ناظم مهمل گویي که جامی او را نیک میشناخت، پيش جامي رفت و گفت: چون به خانه كعبه رسيدم ديوان شعر خود را از براي تيمّن و تبرّك بر حجرالاسود ماليدم. جامي بلا درنګ گفت: اگر آن را به آب زمزم مي‌ماليدي بهتر بود

پایان