رسیدن به آسمایی: 03.03.2010 ؛ نشر در آسمایی: 03.03.2010

حسین فخری

در گستره ء نقد ادبیات داستانی

تاریخ نویس دل آدمی*


 


در فاصلهء زمانی کوتاه و نیز بسیار غیرمنتظره قادرمرادی راه درازی را می پیماید . آثار اولیه ء او به راستی غیر منتظره بودند . داستان های نفیسی که اغلب ا ز مرگی در روح سخن می گفتند و ریزه کاری های فنی دقیقی را دارا بودند . بی شک ما اینک قادرمرادی را از عینک «دلارام و تلخاب و زنجیر ها وچنگکها » می بینیم . داستانهای دیگرش هم که نفاست نوینی می گیرند .

تنفس کننده گان د ر جو ادبی دوران جوانی قادرمرادی این نویسنده ء تازه پای و صمیمی ، متخصص زنده گی طبقات فرودست و محروم و درعین حال نو جو و آینده کیش را که شبح داستایوسکی و صادق هدایت در همه جای آثارش رفت و آمد داشتند ، کم کم شناختند . کسی راکه در جامعه ء چشم های نیمه بسته و خوابناک ،همیشه چشم هایش را به تمام و کمال در جستجوی اشباح انسانیت گشوده است . قادرمرادی فروتن است و کم حرف و بی ادعا و خود نگفته که آیا به تفسیر هایدگر از تاریخ و فقر تاریخیگری پوپر آشناست یانه . اما گویاکمابیش می خواهد دست به گریبان هیولای تاریخ بیفگند و یک سیلی جانانه هم بر رخسار مسخ شده اش بنوازد .اما گاه گاهی هم می بینیم که آگاهانه« ولایت تاریخ» را پذیرا شده است ، نوسانی شگرف و دردناک .

بیایید بنگریم که قادرمرادی در این «مجموعه ء رفته ها بر نمی گردند »خویش به وجدان هنری معاصر چه می گوید ؟ آن را چگونه باید دید و تفسیر کرد ؟ چیزهای بسیاری در این زمینه می توان گفت . اما من سخنم را به پاره ی از نکات اساسی محدود می کنم .

اغلب داستان های مجموعه با ریالیسمی افراطی تشعشع می کنند . بلی ریالیسم افراطی و نه ناتورالیسم . زیرا در آثار قادر مرادی کمتر نقش گام گناه محتوم ،بیماری های ارثی ،جبر علمی و تقدیر ناگزیر را که اساس ناتورالیسم ادبی است ، می بینیم. اینجا آدم ها در چارچوب روابط حاکم برخود ، محکومند . غالب داستان ها چون قیچی بیرحم جراحی با نوعی سادیسم و یادقت خاص ، تمام زوایای پنهانی روان های گنهکار را می شگافد و ترشحات عقده های چرکین را به اطراف می پراگند . تصاویر رنگینی را از دقایق وجزییات موضوع عرضه می کند . گاه واقعیت را زیر ذره بینی حساس نهاده و چندین برابر بزرگتر کرده است و اگر بپرسیم چرا محیط فساد و تعفن و زشتی حاکم براین داستان هاست ؟ جواب این است ، محیط اجتماعی اثر را بنگر . روش نویسنده گی مرادی متکی براین فرض است که باید بدی ها و سیاهی هارا هر چه روشنتر و نمایانتر و مهیبتر نشان داد تا خواننده ا زآن ها وحشت کند و گرد آن ها نگردد و نشان دادن بدی ها به منظوردگرگون کردن آن هاست . سارتر معتقد است که هدف ادبیات و هنر تغییر دادن جهان است و چون آنچه تغییر یابد و دگرگون شود ، جز پلیدی ها نیست . پس چیزی که هنرمند باید نشان دهد ، بدی و پلیدی است ، نشان دادن به منظور دگرگون کردن .

بی شک اثر ادبی از واقعیت خبر می دهد . اما به گفته موکاروفسکی «به هیچ رو فرآورده مکانیکی آن نیست ». درست نیست که از راه تحلیل واقعیت جهان به جهان متن راه یابیم . برخلاف باید از راه واقعیت متن واقعیت خارجی را بشناسیم . به این دلیل است که رمان مارسل پروست بیش از هر درسنامه دانشگاهی به کار شناخت روان آدمی می آید و داستان های کوتاه کافکا روزگار مارا دقیقتر از انواع بیانیه های سیاسی بیان می کند .

آثار نویسنده هدفش نه روانشناسی « بل ریالیسم به معنای برتر است .» یعنی نه « حقیقت درونی » بل حقیقتی که میان افراد یافتنی است . داستان های مرادی مارا به نتیجه ی مهمی می رساند ، واقعیت را باید در مناسبات میان افراد جست . در داستان های مرادی اقتدار نویسنده از میان رفته است . این داستان ها محیط خودرا به بدبینی و تلخی می آگنند و اصرار زیادی دارند د رتوصیف صحنه های چرکین ، زخم های گندیده ، مالیخولیاو فرجامی پراز شر و شکست . آثاری که معمولا" عاقبت فجیع عاید قهرمانان قصه می شود و وظیفه نویسنده آن نیست که فهم خودرا در راه تمجید و تکریم نیکی ها به کار اندازد و اگر به این کار بپردازد ، از وظیفه اساسی خود دور افتاده است و تازه این حالت روانی فرم خاصی و حتی گهگاهی جدا ازفرم ها و ساختار های معیاری بر داستان ها تحمیل می کنند .

مرادی در داستان های « پدرم و رادیوی کوچکش »،« لفافه های سیاه» ، «بایسکلچه و نامه ها» ، «عطر گل سنجد و صدای چوری ها» ، «یک نگاه آشنا »، «خاله نروباما بمان »، «شب من و برادرم »و« رفته ها بر نمی گردند »به زنده گی مهاجران و غربت زده گان پرداخته است . هر روایت داستانی آغازی دارد و پایانی و این نکته یی است که آن را از جهان " واقعی " جدا می کند . گاه به نظر می رسد که پاره یی از داستان ها پایانی ندارند . اما این خیال و تصور خواننده است که پایان را نمی پذیرد و نه واقعیت خود داستان . همچون کودکان که معمولا" نمی پذیرند حکایتی به پایان رسیده است و مدام می پرسند " خوب بعدش چطور شد ؟"کار مرادی به گمان من مهم و جالب است و دستاورد خوبی برای داستان ما و ادبیات نوپای مهاجرت ما پنداشته می شود . وی نویسنده یی است که سیمای جالب و امید بخشش در سال های مهاجرت ظاهر می شود . کار مرادی به روشنی و وضوح نشان می دهد که خطا و ساده انگاری است اگر بپنداریم همین که نویسنده از سرزمین و زادبومش دور شد ، هنرش محکوم به افسردن و مردن و یا رنگ باختن و یا محدود به خاطره پردازی بیمایه است .

با وجودی که نسل معمر تر نویسنده گان در مهاجرت این نظر را ثابت کرده که آب وهوای بیگانه برای هنر عاملی است عقیم کنند ه . اما این هم جای انکار نیست که تاکنون برخی از بهترین آثار واصف باختری ، اسراییل رویا ، محمد کاظم کاظمی ، قادرمرادی ، مریم محبوب ، عتیق رحیمی و شماری دیگر ، همه در تبعید آفریده شده اند و قادرمرادی هنر ظریفش د رکوره آتشین پشاور سوز وگداز پیدا کرده ، شکل یافته و تلطیف شده و درمیان دود های تلخ و سیاه ریکشاو لاری و سرویس راکت " فردوس و هشنغری " و تفت باد های سوزان و بویناک " گلبهار " و بستر گل آلود و چرکین نهر " بورد " آفریده شد ه اند واز جانبی این آثارنشان می دهند که درگیر نبودن نویسنده گان مهاجربا کارهای اداری و اجتماعی و رهایی از قیود سانسور برای آنان فرصت و توان آفریدن آثار بهتری را فراهم می کنند تا به شکل جامع و با دید انتقادی حقیقت زنده گی خودرا بیان کنند .

اما در نسل معمرتر شکست و گسستی در کار آمده است . بحران و تشنج و نفاق و شقاق سیاسی اثر و داغ خودرا براین نسل به جا گذاشته است . توجه بیش از حد این نسل به مسایل و درگیری های سیاسی وبریدنش از هنر ناب پدیده یی است که به سهولت از آثار شان مفهوم می گردد و گاهی آفریده های شان به مومیایی کردن شبیه است تا به آثار ادبی و هنری . آدم نمی تواند مدام به گذشته روآورد و برآن تاسف بخورد و بالاقیدی آه سردهد . کار هنر زنده بی نیروی زیستی زمان حال زار است. قادرمرادی بیش از هریک معاصران جوانش نشان داده است که چگونه ادبیات داستانی ما می تواند در خارج از کشورهم به حیات خود ادامه دهد و جهانی را که به پیشرفت ادبیات داستانی و نثر دری میانجامد ، دریافته است .

در داستان پدرم و رادیوی کوچکش ، شخصیت های داستانی اساسا" درگرو مکالمه وجود دارند و فرهنگ در جریان مکالمه وجود دارد . تنوع و چند گونه گی آگاهی ها و آوا ها ی مستقل و هم آوایی کامل میان آن ها، راستی که خصلت نمای این داستان است . می توانیم تکامل داستان را گذر ازیک وضعیت به وضعیت دیگر بدانیم . هر وضعیت بیانگر تعارض منافع و جدال میان شخصیت هاست . زمان کنونی به معنای ژرف و دقیق کلمه نسبت به هر وفت دیگر زمان وسایل ارتباط جمعی می باشد و سرنوشت انسان چه نیک و چه زشت و چه خوب و چه بد با این وسایل گره خورده است .

نویسنده در داستان لفافه های سیاه ، که داستان به روایت اول شخص نقل می شود ، کوشیده است سبکی برگزیند که باروایتگر داستان متناسب باشد . ببینیم با این کار چه چیزی به دست می آورد . به یقین نوعی پرسش هایی که او در میان می گذارد ، کما بیش هر پسر معقولی که از هوش متوسط برخوردار باشد ،می تواند مطرح کند .با این همه این پرسش ها دراین جا روشنتر و زنده تر از حد معمول به نظر می رسند . به سخن دیگر ما با نوعی حساسیت رو به رو ییم .

در این داستان ها نویسنده زنده گی خود و محیط اجتماعی محل زیست و مهاجرتش (پشاور)را به کار می گیرد و ناگزیر د رتک تک روزهای زنده گی تبعیدی خود با حضور خیال خویش در آن به گام زدن می پردازد . نویسنده می کوشد کار چنان باشد که در باز گفتن داستان بوی تلاش و تقلا به مشام نخورد و یا کمتر بخورد . بسیاری از تفصیلات و جزییات داستان درستی و حقانیت خودرا در چرخشی می یابند که داستان پیدا می کند . زمینه ء داستان هم " توصیف اتاق ها و وسایل و اثاث خانه و محیط پیرامون" با روح و زنده است . نویسنده واژه ها و الفاظ معمول را به کار می گیرد . زبانی که بسیار زنده و نرم و پرانعطاف و از حیث معنا بسیا ر ظریف است و به هیچ صورت نثر مهمتر از محتوا جلوه نمی کند . نویسنده دارای سبک غیر فاخر ولی کریمانه و مشفقانه است . به قول الیوت از نوعی حس برخوردار است ، نوعی ابزار گیرنده که ارتباطی با حس بینایی ندارد . آنان با شاخک های خود می بینند و« روان شناسی ژر فتر » همین است .

فلوبر به موپاسان می گفت:« هنر دیدن با صبری طولانی به دست می آید . در هر چیز، جزیی کشف ناشده و نادیده وجود دارد . ما چشمان خودرا عادت داده ایم تا تنها چیز هایی را ببینیم که دیگران پیش از ما دیده اند . حتی در کوچکترین اشیا ، چیزی نا شناخته وجود دارد که باید آن را یافت . »

اما نویسنده در چند داستانش گاه در ذکر و وصف تفاصیل مجرد راه افراط می پیماید . کار به خیال پردازی های انزوا جویانه می انجامد ، به ساختار و یک پارچه گی و ژرفنگری اثر تا حدی آسیب می رساند .

اگر در داستان های «عطر گل سنجد و صدای چوری ها»،«خاله نرو باما بمان »، «پیرمردی در برف »، «شب ،من و برادرم »دقت کنیم ، تابش عشق و مهر و محبت و علاقه را چنان در آن ها قوی می بینیم که بی اختیار از خود می پرسیم آیا این عشق خود یک عشق مذهبی نیست ؟ در باره ء شخصیت های عاشق داستان های مرادی « دلارام و صابره و هاجر ، ریحانه و مریم و سارا و رعنا ...» چیز چندانی گفته و نوشته نشده است . این شخصیت ها نیازمند بررسی جامع و کامل هستند . به پنداشت من روزی سیمای این ها جای شایسته و کمال مطلوب را در ادبیات داستانی ما خواهد یافت . اکثر این ها از خلال تمام وقایع نا خوشایند و حتا هرزه یی که در پیرامون شان می گذرند و آن ها خود در آن مشارکت دارند ، همچنان پاک و نیالوده می مانند و گاه احترام و تکریم قادر مرادی به قداست زیبایی و مهر ورزی چندان است که ما ضعف محبوبه را می بخشیم و شخصیت های زنانه این داستان ها ا زدرون نفس گناه و منجلاب معاصی می درخشند و برای هر کسی که دیدش بتواند اندکی سطح چارچوب ظاهر داستان را بشگافد و به ژرفای آن دست یابد ، شعله ء پاک و زیبایی که به طرزی متداوم از نخستین تا آخرین سطرهای آن زبانه می کشد ، تمام خشونت های آن را می زداید و خواننده به این دلداده گان که مردمی هستند خام و ناتوان در عشق ورزیدن و قهرمان بودن به چشم ترحم می نگرد ، شفقت می کند و دل می سوزاند . همه می دانیم که آدم های خوب و بد درجهان وجود دارند . کشف نویسنده این است که خوبی وبدی می توانند با چنین صمیمیتی به یک دیگر پیوند خورده و در شخصی واحد نهفته باشد . در این داستان ها بیحاصلی ، بیهوده گی ، احساس از دست رفتن سعادتی که دیگر به چنگ نمی آید و آگاهی از شکست عشق به چشم می خورد .

بخشی از شخصیت های داستانی قادرمرادی در داستان های « عطر گل سنجد و صدای چوری ها »، « یک روز آخر زمستان » ،«مرگ یک قاضی »، « شب ، من و برادرم » ،« رفته ها برنمی گردند » دستخوش اختلالات روانی اند . بیماریی که گاه ادواری است و ملالت و افسرده گی و مالیخولیا وحالت سر گیجی و بیحرکتی و حساسیت عصبی از نشانه های آن است و بیمار هم به نحوی دردناک از خطری که وی را تهدید می کند ، آگاه است و در حالت بلا تکلیفی و بی تصمیمی دم در زنده گی ایستاده است و اگر هم در بیمارستانی را بزند ، سودی نخواهد بخشید و خدارا شکر که نویسنده به رغم طبیعت حساس و ملایم و درک کاملش ا ززیبایی تاکنون مزاج سالمی دارد و سلامت جسمانی اش بهنجار است .

حالت و مشرب تراژیک ، مشخصه ء کار قادرمرادی را تشکیل می دهد . مرادی افشا ء کننده و تصیویر گر معایب و دردهاست . قادرمرادی به این نهیلیسم که وی را در پنجه می گیرد « نه » نمی گوید و تقریبا" چنین می نماید که به این شخصیت هایش بیش از هر چیز مهر می ورزد . بیشتر آثار قادرمرادی را که می خوانیم همه خودرا در محیطی آماده ء یک بیماری همه گیر و وحشتناک می یابیم . هیچ کس نمی تواند بگوید که چه چیزمی تواند مارا نجات بخشد و از این گذشته هیچ کس نیروی آلوده گی و مسری بودن این آلوده گی مارا در نمی یابد و هرچه بیشتر با آثار مرادی آشنا می شویم ، همان قدر روشنتر سرنوشت تراژیک و بی دفاعیش را می بینیم . بی دفاع در قبال چه؟ خوب ، در قبال خودش ، در قبال دیگران ، درقبال زنده گی ، درقبال عشق و مرگ و جنون و هر چیز . داستایوسکی در « بازپرس بزرگ » می گوید :« شکم انسان ها را سیر کنید و سپس از آنان انتظار فضیلت داشته باشید » شاید جاذبه ء عمده ء آثار مرادی در همین طبیعت تراژیک و همین بی دفاع بودنش باشد .

در این داستان ها می بینیم که مرادی چطور مدام جلب اشخاص غیر عادی می شود و چگونه به افسرده گی و بیزاری روحی شخصیت های ساخته و پرداخته ء خود می پردازدو چه اندازه در پرداخت ها و متنوع کردن این توصیف ها مستعد است .

مرادی در « گلوله های شادیانه » از مردمی می گوید که از هدف های بزرگ جنگ بی خبرند و برای آنان جنگ یعنی دربدری ، تلفات جانی و فقر و بینوایی . نویسنده در این اثر دوران های کودکی را وصف می کند . کودکانی که معصوم و صاف و ساده و پاک اند .کودکی که مرادی می آفریند ( وچه بسیار کودکانی که آفریده ) بیشتر به کودک حقیقی شبیه است نه به جوانان و پیرمردان کودک شده که اعترافات و خاطرات می نویسند . فهم کودکان مرادی ناقص و رشد نکرده است . چیز چندانی را به یاد نمی آورند و همه چیز را به سهولت فراموش می کنند . کودکان داستانی مرادی اغلب بسیار جالب و جذاب اند و همین خود بهترین گواه بر صحت و اصالت آنهاست . این ها کودکان حقیقی اند و دراین عرصه تنها تنی چند از نویسنده گان کشور خوب درخشیده و به ادبیات متعالی نزدیک شده اند .

دراین گونه آثار فروتنی نویسنده نه تنها در رفتار بلکه د رگزینش موضوع داستان هایش نیز دیده می شود . او تلاش نمی کند تا به بلند پروازی های نویسنده گان برجسته ء نسل پیش از خود دست یازد و به مسایل با اهمیتی چون فلسفه ، ایدیالوژی ، سیاست ، مذهب واخلاق که در آثار آنان نقش قاطع داشتند ، بپردازد . این آثار به طور مستقیم به امور ظاهرا" عمده ء مردم یا مفاهیم مبهم خیر و شر نمی پردازد . او در بیان سرشت هستی انسان به احساسات سر خورده ، امید های برباد رفته ، مناعت تحقیر شده ،رنج اندوهبارتنهایی ، از خود بیگانه گی کسالتبار و بیعلاقه گی آدم هایی اشاره می کند که روزگاری از اشتیاق زیستن لبریزبوده اند .

در داستان های « مرگ یک قاضی » و « رفته ها بر نمی گردند » قادر مرادی به دجالان سیاسی می تازد . در مرگ یک قاضی ، مردی شجاع و بلند اندیش و مقاومی را می بینیم که در رویارویی با سختی ها و مشقات روزگار به رغم همه ء دشواری ها پیروز است . قاضی حرمت و حشمتش را از دست داده ، اما اراده اش بر جاست . او به ظاهر شکست می خورد و حتی جان می بازد . اما در معنا ودرحقیقت شکست ناپذیر است . همه ء مردم به او آفرین می گویند وپایمردی اورا می ستایند . پایمردی که نه ریشه در سیاست بلکه ریشه در شریعت و حقیقت و عدل و انصاف دارد . داستان مرگ یک قاضی موعظه نیست ، اندرز نمی دهد ، به تبلیغ نمی پردازد . تنها نشان می دهد . ارزش های آن پنهان است . این ارزش ها در طرح ، در آدم ها و آدم پردازی ، در زبان ، درنگرش ، درلحن داستان و جز این ها نهفته است .

در « رفته ها بر نمی گردند » مرادی گل محمد و جنرال را ترسیم می کند . تمام توجیه وجود گل محمدو جنرال در پیکار با نیروی دشمن است . به همین سبب پس از آن که روسها می روند و نبرد فرو می نشیند و غایله می خوابد ، دیگر جایی برای ابراز وجود گل محمد و جنرال باقی نمی ماند . سرخورده و مستعفی به کنجی می خزند و کار به جایی می رسد که هردو مضحکه کودکان کوی برزن می شوند . هر چند جنگ افروزان به بهانه ها و نیرنگ هایی آتش نبرد دیگری را بر می افروزند ، ولی این جنگ دیگر باب طبع مبارزان راستین و حریفان دیروزین « گل محمد و جنرال »نیست . هردو فطرت های دیگر دارند و چشم وگوش شان باز شده و سرخورده و گیج اند، اما نادان نه . یادش بخیر آن جنگ بزرگ که آن ها مرد میدانش بودند .هردو دیگر جنگجو نیستند ، بلکه انسان هایی هستند سر خورده ، سردرگم ، تنها و رها شده و برخوردار از ده ها صفت دیگر که در انسان های معاصر کشور به آسانی قابل تشخیص اند و کم نیستند .

مراد ی در این داستان جهان را به صورت سیاه و سپید تصویر نمی کند ،درست و نادرست ، حقیقت و دروغ را ازهم متمایز نمی سازد . بلکه جهانی تصویر می کند که در آغاز ، در آن سیاه وسپید و یا درست و نادرست را نمی توان با قاطعیت مشخص ساخت . زیرا ارایه ء اندیشه یا موضوعی در خور توجه در داستان گواه آن نیست که آن داستان از ارجی در خور توجه و والا برخوردار است . اندیشه تا هنگامی که در ساختار کلی داستان تنیده نشده باشد ، مطلق و تجریدی است و چندان ارزشی ندارد . بلکه آن را باید پروراند و با روند داستان پذیرفتنی ساخت . بنابر این داستان خوب داستانی نیست که حاوی اندیشه ء با اهمیتی باشد و لزوما" خواننده آن را بپذیرد ، بلکه داستانی است که ارزش کشف پرسشی را که در آن نهفته است ، داشته باشد . دراین داستان نشانی ازحماسه دیده نمی شود . هر چند این تصور همچنان درخاطره ها برجاست که زنده گی روزگاری از سر بلندی و غروری برخوردار بود که اکنون دیگر اثری از آن نیست و نیز مردم ، روزگاری به خود و دیگران احترامی می گذاشتند که اکنون نشانی ا زآن به چشم نمی خورد .داستان « رفته ها بر نمی گردند » با « دن کیشوت » نخستین رمان بزرگ هجو اندیشه های سیاسی ، رفتاری مشتر ک دارد و اندیشه ء حماسی را به ریشخند گرفته است . نویسنده دراین اثر در پی آن است که بگوید نظامها ، قانون ها ، دلیل ها ، تعهد ها و آرمان ها د ر خور اعتنا نیستند و تنها آنچه درخور اعتناست واقعیت عاطفه ء انسانی است . اما « مرگ یک قاضی » اثری است حماسی و درتداول عام دلیری از نوعی متعالی را القا ء می کند . احترام مارا به دلیل داشتن موقعیت ممتاز اجتماعی و هم به سبب برخورداری از ویژه گی های اخلاقی بر می انگیزد . قاضی از ظاهر و رفتاری متناسب با اخلاق و مقام بلند خود برخوردار است و از هر بابت گویای بزرگی و شکوه است . حماسه درواقع کمال مطلوبی است که انسان ها احتمالا" آرزوی رسیدن به آن را در سر می پرورانند.

داستان « رفته ها بر نمی گردند » از نافرجامی های مردمی سخن می زند که به قصد شکوه و سرورو رفاه بروضع موجود خویش بر آشوبیدند .اما در عوض این که شاهد مقصود را در آغوش گیرند ، فرجام عبرتناک و غمبار یافتند و شخصیت داستان یا دیوانه است یا غمزده و یا مضحکه ء کودکان کوی و برزن شده است . این داستان ، داستان بد بینی و بی اطمینانی به سر انجام کار روندگان و راهپیمایان مسیر حوادث کنونی کشور است . مرادی در این داستان از دوران سپری شده ، آرمان های از کف رفته و قهرمان های مرده حرف می زند .

مرادی برای طرح داستان هایش همواره آن عناصری را به کار می گیرد که به ارزش حقیقی آن ها انتقاد دارد . او در همان حال که از این عناصر و مفاهیم اجتماعی استفاده می کند ، محدویت های شان را هم نشان می دهد . او از آن ها چونان ابزاری که هنوز به کار می آیند ، استفاده می کند ... هیچ گونه ارزش حقیقی به آن ها نسبت نمی دهد . به ساده گی می تواند هر جا که ضروری دید و ابزار دیگری به گمانش کاراتر آمد ، آن هارا رها می کند . درهمین حال از کارایی نسبی آن ها بهره برداری می کند .

داستان خوش ساخت « یک روز آخر زمستان » به تصویر گری فریب و نیرنگی پرداخته که بار تمثیلی داشته و قابل انطباق بر رویداد های زمانه است . داستان « عطر گل سنجد و صدای چوری ها » که رگه هایی از رمان در آن به وضوح آشکار است ، خشکه مقدسی و تزویر و ریا را هجو و تقبیح می کند . دشمنی با تزویر در این داستان خصومت عرفان شرقی با ریا کاری محتسب و شیخ و شحنه را به یاد می آورد . با این تفاوت که مرادی آثار شوم غدر و ریا را د رنهاد های مقاومت و جهاد نشان می دهد .

مرادی در این اثر که از داستان کوتاه بریده و به رمان نرسیده است ، با سارتر همنواست که می گوید :« کار ادبیات نشان دادن است . اما چه را باید نشان داد ؟بدی هارا ، زیرا آن چه نویسنده نشان می دهد با پیشنهاد دگرگون کردن آن ها توام است . این دو جنبه را نمی توان از هم کرد. »

با وجود این مرادی را نمی توان نویسنده ء بد بین دانست که معتقد به زنده گی اجتماعی نیست و در بسط سیاهی ها می کوشد . بر عکس نویسنده یی است که معتقد است قلم باید د رخدمت اندیشه باشد و اندیشه د رخدمت بشر .

نویسنده در این داستان با به کار گرفتن نماد هایی از قبیل کارد و عطر گل سنجد ، چهلتار و موتری که در پشتش سیم مخابره و پنج گیلنه و یک تایر اضافی دارد و روی نمبر پلیتش اسلام آباد نوشته شده است ، بر تاثیر داستان می افزاید . یک شی ساده می تواند با زگو کننده ء مضمون ها ی پیچیده باشد و یا احساساتی که بدانها وابسته است .

قادرمرادی در آثاری از این دست نشان می دهد که فوق العاده حساس است و به سهولت دستخوش حالات افسرده گی و بد بینی می شود و بیشتر اوقات معروض هجوم افکاری است که همه چیز را به تحلیل می برد و در سراسر عمر از چیز هایی در رنج و عذاب است و مارا به سوی مسایلی می کشاند که مایه ء اشتغال خاطر اوست . می خواهد مارا به ترحم وادارد . اما گاهی نمی تواند و در عوض با احساس تر س و نفرت می آلاید .

قادر مرادی را اگر آیینه ء اجتماع خودش بشناسیم ، قضاوتی درست کرده ایم . آیینه ء معانی اگر عیب نما شد ، گناه آیینه نیست ، گناه چیزی است که درمقابل آیینه قراردارد . اما نباید از نوشته های این نویسنده گان « فلسفه ء کلی » ساخت . ادعایی که خود این نویسنده گان هم هر گز در پی آن نبوده اند. این ادعای واهی یک سر خطا و غرض آلود است . شاید نویسنده تنها معاصران خویش را مخاطب قرار دهد ، اما هستی راستین غالب داستان ها چیز هایی دارند که می توانند فراسوی مرز های تاریخی بروند .

در غالب داستان های « رفته ها بر نمی گردند » یکی از مهمترین دستاورد نویسنده توجه به اشخاص از یاد رفته ، کمتر شناخته شده و حتی می توان گفت تحقیر شده ء ادبی است . جهان مرادی جهان اختلاف ها و « تضاد ها» است . او به هر طرف می نگرد ، تضادطبقات ، تضاد اقوام ، و حتی تضاد میان هم کیشان ، پیروان یک مذهب و دین می بیند . توانگران ازهمه چیز برخوردارند و مردان راستین در گرسنه گی و تنگدستی به سر می برند . مرادی فرزند یک « عصر اهرمنی » است . او شاهد سقوط امید ها ، انحطاط ارزش ها ، بی اوجی اعتبار ها ، همه گیری یاس ها ، سلطه ء کابوس ها و لگام گسیخته گی زور مندان و رواج عوام فریبی های بی بند و بار بوده است .هر چند افراد و شخصیت های این قصه ها گوناگون و حرفه و کنش های آنان متنوع هستند ، اما نقشی که بازی می کنند ، ویژه و ثابت است . مرادی شیوه ء بیان شخصیت هارا به دقت بیان می کند ،هبچ چبر اختراع نمی کند . بل همه چیز را می یابد . زبان شکل ظهور زیست شناسیک تمامی یک شخصیت است . اصل درکار نویسنده نزدیک شدن به واقعیت است و همین اصل نویسنده را به آن چه زبان واقعی می پندارد. یعنی زبان هر روزه و متعارف نزدیک می کند . غالب داستان ها از روایتگری می کاهند و با تاثیر پذیری از روانشاسی و علوم به « ترکیبی از گفتار و مکالمه ، صحنه پردازی ، شرح مکان و دیکور ، حرکات ها و شیوه های بیان ، لهجه ها و تلفظ ها » تبدیل می شوند . در این داستان ها هرحادثه استوار به بینش یکی از شخصیت ها نوشته شده است . ما هر گز حقیقت را در مورد احمد نمی دانیم ، مگر از چشم محمود. خواننده چیزی جز آگاهی محمود نمی شناسد .ما با چشم آدم داستانی می بینیم ، با گوش او می شنویم وتجربه یی را که او از سر می گذراند ، می اندوزیم . شیوه ء « من » ذهنی را که نویسنده با مهارت به کار می بندد ،در ابتدا داستایوسکی در « یادداشت های زیر زمین » و ادگار آلن پو در داستان « قلب راز گو » به کار گرفتند و بعد ها جیمز جویس و ویلیام فاکنر به اوج رساندند . سبک مرادی در غالب داستان های رفته ها بر نمی گردند از حیث ساده گی و روانی جلب نظر می کند . وقتی این آثار را می خوانیم ، ممکن است تصور کنیم که هنر این قصه ها برای همه قابل فهم است . ولی طرد زیب و زیورلزوما"دلیل عدم قابلیت نیست و در هنر راهی دشوار تر از تسخیر ساده گی وجود ندارد.

در مجموعه ء داستانی رفته ها بر نمی گردند ، قادر مرادی در پهلوی شهامت د رپرداختن به دوره ء معاصر که تفسیر های رسمی و حزبی خواستار مسخ و تحریف و حتا فراموشی آنند ، نشانه هایی از پیشرفت را می توان به وضوح دریافت . این سال ها را می توان مرحله ء گذارازکار های تجربی اولیه به ادبیات شکل یافته تلقی کرد . شکوفایی ادبیات جدبد داستانی را می توان نتیجه ء بسته شدن راه فعالیت های سیاسی و اجتماعی سالیان اخیر دانست . اگر در دوسه ده ء اخیر بیشتر انرژی نیروهای روشنفکری صرف احزاب و مطبوعات رسمی می شد، دراین دوره به سوی خلاقیت ادبی و هنری جریان می یابد و د رحقیقت هر نسلی و هر گونه اوضاعی کم و بیش تعدادی آفرینشگر خلاق به جامعه ارزانی می دارد و قادر مرادی یکی از نماینده گان معدود و اما ممتاز نسل جدید داستان نویسی کشور ماست .





گرفته شده از کتاب « داستان ها و دیدگاه ها ». نویسنده : حسین فخری . 1379-هجری خورشیدی . چاپ دوم .پشاور.