رسیدن به آسمایی: 06.01.2010 ؛ نشر در آسمایی: 08.01.2010
قیوم بشیر
شب پاییز
یک شبی از شبهای فصل پاییز بود و من
در خیالم درسیاهی ماه وپروین بود و من
چون صدای نالهء قلبم بلند گردیده بود
نالهء از عاشقی در سینهء جان بود و من
نازنینی که درآنشب شوروغوغا سرنمود
تا بسوزاند سر و جانم هویدا بود و من
گفتمش ای ماه سیمن بر چرا افسرده ای
شکوه سردادازجفا کاین سروطنازبودومن
شام رخشان دل آرای مرا پژمرده کرد
کآنچه می آید بیادم در شبستان بود و من
غنچه هایی از گل نیلوفر افسانه ام
در میان بوستان آن ماهء تابان بود و من
قصه کرد ازخاطرات تلخ و شیرین زمان
کانچه ازذهنش برون شدبرحریفان بودومن
سحروجادوی دوچشمش هم دل وجانم ربود
گوییا درخلوت دل جان جانان بود و من
آن شب از نور وصالش رنگ گلها دیده شد
هر طرف رنگی نمایان در گلستان بودومن
سرخی رنگ حنای دست یارم روشن است
همچو آتش در بدن آن شعلهء جان بود ومن
از محبت گفتگویی آن شب یلدا نمود
در تبسم هرچه میگفت رنج دوران بود ومن
با همه افسرده گی آخر طلبگارش شدم
او به صد آهستگی زانرو شتابان بود ومن
گفتمش ای تازه کار در راه و رسم عاشقی
اندکی هوشیارباش! گفتا« بشیر»آن بودومن
جمله این جریان خوب وبدهمه افسانه ایست
در شب پاییز و غربت یاد جانان بود و من
ملبورن – استرالیا
14 نوامبر 2009