رسیدن به آسمایی: 08.01.2010 ؛ نشر در آسمایی: 09.01.2010

 

آن سوی وحشت

 

خاطرات حمید نیلوفر

 

بخش نهم

 خاطرات ایران

پاییز ۱۳۸۰

از پشاور سوار اتوبوس شدیم و بسوی مرز ایران حرکت کردیم. از جزییاتش می گذریم که سفر چطوری گذشت بعد از ۴۸ ساعت به مرز ایران رسیدیم. منطقه مرزی ایران و پاکستان یک منطقه کاملاً بیابانی بود که هیچ دِه و دار و درختی در آن پیرامون نبود. این منطقه یکی از بزرگترین بیابان های دنیا به شمار می آید. ما از مرز در سمت پاکستان بودیم، سر مرز قاچاقبران زیاد بودند، با یکی از آنها حرف زدیم که ما را تهران ببرد. او گفت «مسیر من فقط از تفتان تا زاهدان است.»

تفتان همین منطقه مرزی بود و زاهدان در آنسوی مرز اولین شهر ایران. به قاچاقبر نفری بیست هزار تومن، یعنی از همه مان هشتاد هزار تومن دادیم و او ما را به شهر زاهدان رساند. من به قاچاقبر گفتم «ما در زاهدان کسی را نمی شناسیم، اگر پلیس ما را دستگیر کند، رد مرز می کند.»

قاچاقبر گفت «من شما را به یک خانه می برم که مسافران قاچاقی را نگهداری می کند و به قاچاقبران دیگر معرفی می کند که آنها را به تهران و شهر های دیگر ببرند.»

در شهر زاهدان قاچاقبر ما را خانه یک پناهنده افغان برد که از ولایت هلمند افغانستان بودند. او ما را به یک قاچاقبر دیگر معرفی کرد که تهران ببرد، پیش از رفتن بسوی تهران سه روز در خانه او منتظر نشستیم تا قاچاقبر دومی ما را بسوی تهران حرکت بدهد. در طول این سه روز من و آرمان در یک اطاق با مردان آنها نشستیم و مرجانم و مستانه در اطاق دیگر با زنان آنها نشستند. در طول این سه روز زنان آنها فرهنگ، سنت و زندگی شان را به مرجانم و مستانه تعریف می کنند. ولایات هلمند و پروان با آنکه از ولایات نچندان معروف افغانستان هستند، اما فرهنگ و سنت این دو ولایت زمین تا آسمان با یکدیگر فرق می کند. در این خانواده از جمله زنان یک زن با دو عروس و یک دخترش زندگی می کنند. زن عروس بزرگش را به مرجانم و مستانه نشان می دهد و می گوید «این عروسم را شش سال پیش ۴۰۰ هزار کلدار خریدیم.» مرجانم و مستانه از شنیدن این حرف شوکه می شوند. زن عروس کوچکش را نشان می دهد و می گوید «این عروسم را یک سال پیش ۷۰۰ هزار کلدار خریدیم.» زن دختر ۱۳ ساله اش را نشان می دهد و می گوید «این دخترم را ۶۰۰ هزار کلدار فروخته ایم.» دختر ۱۳ ساله اش که هنوز بچه است پیش فروش شده است، اما هنوز در خانه پدر و مادرش زندگی می کند، تا سنش به ۱۵ و ۱۶ برسد و برود خانه شوهرش. مرجانم و مستانه که خیلی شوکه شده اند، آنها می گویند «این جای تعجب ندارد، همین رسم ما ست، ما نمی خواهیم که دختر مان را بی ارزش به خانه شوهر بفرستیم. رسم ما همین است که ما از داماد باید پول بگیریم تا قدر دختر مان را بداند و به دختر مان ارزش قایل باشد.» اما در عین حال رسماً نام فروش هم روی آن گذاشته می شود!! دختر ۱۳ ساله افتخار می کند و به مرجانم و مستانه می گوید «بلی مرا ۶۰۰ هزار کلدار فروخته اند، یک خواهرم پارسال خانه شوهرش رفت او را ۵۰۰ هزار کلدار فروختیم و یک خواهر بزرگم را هشت سال پیش ۱۵۰ هزار کلدار فروختیم. وقتی که زن روبروی عروسانش می گوید این را ۴۰۰ هزار و این را ۷۰۰ هزار کلدار خریده ایم، آنها نیز افتخار می کنند که قیمت ما هم کم نبوده است.

 پس از آن مستانه به من گفت «آنها دختران شان را می فروشند، آن زن می گوید این عروسم را ۷۰۰ هزار خریده ایم، این را ۴۰۰ هزار و این دخترم را ۶۰۰ هزار فروخته ایم.»

من حرف مستانه را باور نکردم و گفتم «نه بابا! تو چقدر ساده ای! این حرف اصلاً حقیقت ندارد، آنها یک چیزی گفته اند و تو هم باور کردی!»

وقتی که من باور نکردم، مستانه تمام رسم و رسوم زندگی آنها را به من تعریف کرد و من باور کردم که واقعاً حقیقت دارد. زمانی که من در کابل و پروان بودم از زبان مردم زیاد شنیده بودم که می گفتند در فلان مناطق مردم دختران شان را در بدل پول می فروشند، اما من هیچ وقت حرف مردم را باور نکرده بودم. فکر می کردم که مردم بخاطر تضاد های منطقه ای و قومی به مردم مناطق و اقوام دیگر تهمت می بندند. من زمانی که در کابل بودم حتی یک بار از زبان یک مرد شنیدم که فرهنگ منطقه خودشان را بد توصیف می کرد و می گفت که در آنجا فقط پول داشته باش و دختر بگیر و هیچ چیز دیگری مهم نسیت. اما من حرف او را هم باور نکردم و فکر کردم که او نسبت به مردم خودش بدبین است و به مردم خودش تهمت می بندد. در اینجا من برای اولین بار باور کردم که در افغانستان واقعاً همچو فرهنگی وجود دارد. بعد از سه روز انتظار کشیدن در خانه آنها با قاچاقبر دومی سوار اتوبوس شدیم، اتوبوس ما را اول طرف شیراز برد و از شیراز بطرف تهران. از جزییاتش می گذریم که این سفر چطوری گذشت، بعد از ۴۸ ساعت به شهر تهران رسیدیم و ۲۰۰ هزار تومن پول قاچاقبر را برایش دادیم.

* * *

در تهران آدرس خانه دایی ام را داشتیم و مستقیماً خانه دایی ام رفتیم. فصل پاییز بود و هوا رو به سردی، به مجردی که تهران رسیدیم عجله داشتیم که تا زمستان نرسیده و هوا سرد نشده است زودتر بسوی ترکیه حرکت کنیم. آمدن از پاکستان تا تهران کار آسان بود و خرج زیاد هم نداشت. از مرز پاکستان تا تهران هر نفر با ۷۰ هزار تومن به تهران رسیدیم، اما رفتن به طرف ترکیه و استانبول کار آسان نبود و خرجش هم سنگین می شد. از روزی که تهران رسیدیم من و آرمان دنبال قاچاقبر افتادیم که از آنجا ترکیه برویم. قاچاقبران زیاد در این مسیر کار می کردند، اما پیدا کردن قاچاقبر قابل اطمینان کار آسان نبود. مسافران غیر قانونی موج موج از ایران بسوی ترکیه حرکت می کردند و ترکیه هم مرز هایش را شدیداً سخت گرفته بود. از جمله مسافرانی که بسوی ترکیه حرکت می کردند، ۷۰ - ۸۰ درصد آنها دوباره به ایران برگشت می خوردند. هنگام برگشت خوردن در کوه های مرزی متلاشی می شدند و به انواع مصیبت ها مواجه می شدند. من و آرمان بیشتر از یک ماه دنبال قاچاقبر گشتیم تا که زمستان از راه نرسیده و راه ها برفی نشده هرچه زودتر بسوی ترکیه حرکت کنیم. مسافران زیادی را دیدیم که بعد از حرکت کردن بسوی ترکیه با تحمل سرگردانی و مصیبت های فلاکت بار دوباره به ایران برگشت می خوردند. در این وضعیت تمام مردم می گفتند که هر قدر اگر مجبوریت هم باشد، رفتن زنان و کودکان در این راه اصلاً معقول نیست.  به این صورت مرجانم و مستانه از رفتن منصرف شدند و آرمان نیز بخاطر مستانه از رفتن منصرف شد. اما من هنوز از رفتن منصرف نشده بودم و به مرجانم گفتم «در این راه های پرجنجال رفتن شما که مناسب نیست، شما با آرمان همین جا باشید، من تنهایی حرکت می کنم.»

اینکه باید چی می کردیم و چی نمی کردیم، صلاحیت عام و تام به دست مرجانم بود. مرجانم به من گفت «تو از ما مهم نیستی که ما اینجا بمانیم، تو بروی اروپا و عیش و نوشت را بکنی، اگر ما رفتیم تو هم با ما می روی و اگر نرفتیم تو هم با ما همین جا می مانی.»

تضاد بین من و مرجانم هم آهسته آهسته شروع شد که به تضاد علنی تبدیل شود. پیش از این مرجانم به روش سیاسی می خواست که شکستم بدهد، اما حالا که حرفش علنی شده است معنی نظامی را می دهد. تضاد بین من با هنگامه و مزدک یک سال پیش که پاکستان آمده بودیم به تضاد علنی تبدیل شد و حالا نوبت تمام راز های نهفته در دل من و مرجانم است که آهسته آهسته رو می شود. کار رفتن همه مان به هم خورد، در منطقه افسریه تهران خانه اجاره کردیم و در آنجا بصورت غیر قانونی اقامت گزیدیم. من در تلفن به نوید گفتم «حالا مرجانم و مستانه و آرمان که در این راه های جنجالی نمی توانند بروند، پس من تنهایی راه می افتم و حرکت می کنم.»

نوید گفت «اگر یک قاچاقبری پیدا کنی که پول بیشتر بگیرد و ترا مستقیماً اروپا برساند بهتر است تا اینکه ترکیه بروی.»

پسر دایی ام در خانه نشسته بود، ازش پرسیدم آیا در اینجا قاچاقبر پیدا می شود که مسافران را مستقیماً اروپا ببرد.»

پسر دایی ام گفت «مستقیماً اروپا که نمی برند، اما قاچاقبرانی هستد که به چهار هزار دالر مسکو می برند.»

به نوید گفتم «مستقیماً اروپا نمی برند، اما به چهار هزار دالر تا مسکو می برند.»

او که خودش دو سال در مسکو زندگی کرده بود گفت «اگر مسکو بروی که خیلی خوب می شود، از آنجا با چهار هزار دالر دیگر می توانی لندن بیایی و اگر یک مدتی در مسکو هم بمانی، کار و کاسبی مسکو بد نیست، در آنجا پناهندگان افغانی کار و درآمد خیلی خوب دارند و تو هم می توانی که با آنها کار کنی. من فعلاً برایت چهار هزار دالر می فرستم، تو با قاچاقبر حرف بزن و  پول خرجی ات را هم بعداً برایت می فرستم.»

من که داشتم با نوید حرف می زدم، مرجانم آنجا نشسته بود و حرفم را می شنید، مرجانم گوشی را از دستم گرفت و به نوید گفت «اگر بدون خطر و بدون زحمت مسکو برود که خیلی خوب می شود، من بخاطر خطرات و سختی های راه راضی نیستم که طرف ترکیه برود، پس پول را برایش بفرست که طرف مسکو حرکت کند.»

«فعلاً چهار هزار می فرستم، شما حرف را با قاچاقبر طی کنید و پول خرجی اش را بعداً می فرستم.»

مرجانم که این حرف را زد، من از حالت روانی اش نیت اصلی اش را فهمیدم، که می خواست پول بدستش برسد، پول را در کیفش بگذارد و دیگر به من اجازه رفتن ندهد. تضاد بین من و مرجانم تقریباً علنی شده بود. هر روز با یکدیگر  جر و بحث می کردیم، به شکل غیر مستقیم  می خواستیم که خواسته های مان را به یکدیگر تحمیل بکنیم و بعضی وقت هم بدون رودربایستی در مقابل یکدیگر سنگر می گرفتیم و رک و راست حرف مان را به یکدیگر می گفتیم. من که نیتش را فهمیدم که می خواست پول را در کیفش بگذارد، من هم به فکر تدبیر خودم شدم. نوید پیش از این هم یک بار به ما پول فرستاده بود، پول را از طریق یک صراف برای ما فرستاد و ما پول را از دست صراف گرفتیم. نوید همیشه هم در پاکستان و هم در ایران پول را به اسم من می فرستاد و مرجانم آنرا در کیفش می گذاشت و صلاحیت عام و تام در نحوه خرج کردن را هم خودش داشت. برای خرجی خودم حتی پول کرایه اتوبوس را هم به من نمی داد. من مجبور بودم که خرجی ام  را خودم کار کنم و در بیاورم و در این مورد به نوید هم رویم نمی شد که شکایت کنم. فهمیدم که اگر پول در کیفش برود، من دیگر به هدف خودم نخواهم رسید و از آن پول چیزی هم نصیبم نخواهد شد. برای اینکه پول از دستم نرود، من به این فکر شدم که پول را نزد صراف امانت بگذارم تا که قاچاقبر پیدا کنم، در مورد معامله با قاچاقبر کنار بیایم و از همین جا پول را مستقیماً در حساب قاچاقبر بخوابانم.

* * *

 نوید پول را فرستاد، مرجانم مثل یک صیاد با تجربه آماده شد که با من برود پیش صراف و پول را شکار کند. در وقت رفتن پیش صراف آرمان، شوهر مستانه نیز من و مرجانم را همراهی کرد. صراف در تماس تلفنی پیش از پیش رسیدن پول را اوکی کرده بود، منظور من از رفتن پیش صراف حرف زدن در مورد قاچاقبر بود؛ چون صرافان بیشتر مثل رهنمایی املاک کار رهنمایی مهاجرت غیر قانونی و معاملات قاچاقبری را می کنند. اما منظور مرجانم از رفتن شکار پول بود. وقتی که پیش صراف رسیدیم، صراف که می خواست پول را به من تحویل بدهد، مرجانم بی صبرانه منتظر شمردن پول بود، در این موقع من به صراف گفتم «آیا پول بدست شما رسیده است؟»

«بلی.»

- «من نمی خواهم که پول را الان از شما بگیرم، پول نزد شما امانت بماند، من می خواهم مسکو بروم دنبال قاچاقبر هستم، پول نزد شما امانت بماند تا اینکه من یک قاچاقبر پیدا کنم، اگر شما کسی را می شناسید که در کار قاچاقبری باشد به من معرفی کنید که مرا مسکو ببرد و در این معامله اعتماد دو طرف خود شما باشید، من از شما ممنون خواهم شد.»

با شنیدن این حرف روی مرجانم آب سرد ریخت، چشمانش از حدقه بیرون زد، رنگ و رُخش تغییر کرد و با تعجب طرف من نگاه کرد. من از گوشه چشم دزدانه به چشمش نگاه کردم و طوری وانمود کردم که انگار هیچ ناهمدلی بین من و او وجود ندارد.

بین دو نفر اگر یکی آن نیت خوب و یا بدی نسبت به دیگرش داشته باشد، طرف مقابل بعید است که هیچ حسی از آنچه که در دل او ست نداشته باشد.  چنانچه گفته می شود «دل به دل راه دارد.» در ظاهر هر قدر اگر به یکدیگر همدلی نشان می دادیم،  در باطن باز هم دل های مان راهی به یکدیگر را می دانستند، که آیا راه یکطرفه در میان است یا راه دوطرفه. در راهی که هر کس سود خودش را بجوید، به آن راه گفته می شود راه یکطرفه. من فقط در مورد معامله با قاچاقبر حرف می زدم به مرجانم هیچ محل نگذاشتم که نظر بدهد. چاقاقبر گفت «من سه - چهار تا قاچاقبر می شناسم، مطمین ترین آنها یکی به اسم فلان است که فعلاً مشهد رفته است، دو - سه روز بعد بر می گردد و من در این مورد با او حرف خواهم زد.»

تا که صراف این حرف را می زند، مرجانم بیشتر متحیر و دستپاچه می شود، من که دزدانه به چشمش نگاه می کنم می بینم که او چهار چشمی عجیب و غریب طرف صراف و آرمان نگاه می کند. مرجانم در موقعیتی قرار گرفته است که در تلاش است تا با استفاده روش سیاسی مرا شکست بدهد.  بالاخره به مرجانم طاقت نماند و به صراف گفت «ما فعلاً پول را می گیریم، تو با قاچاقبر حرف بزن و بعد از به توافق رسیدن دوباره پول را نزد خودت می گذاریم تا او حمید را مسکو ببرد و تو پول را در حسابش آزاد کنی.»

من برای اینکه سیاست اصلی را دست خود داشته باشم، به صراف گفتم «نه لازم نیست که پول را یک بار بگیریم و یک بار پس بدهیم، پول برای رفتن است، استفاده دیگری از آن نمی کنیم، شما می دانید که از قاچاقبر حق العمل خودتان را بگیرید و تا موقع آزاد کردن آن به حساب قاچاقبر هم، می توانید که با آن کار کنید.»

صراف گفت «نه من از قاچاقبر هیچ حق العملی نمی گیرم، فقط از روی انساندوستی قاچاقبر مطمین را به شما معرفی می کنم، اما تا وقتی که پول نزد من باشد، در معاملات کارم را راه می اندازد.»

مرجانم گفت «تمام پول را نمی گیریم، دو هزارش را می گیریم دو هزار دیگرش پیش خودت باشد و در صورت لزوم اگر پول بیشتر هم نیاز شد دوباره نزدت می سپاریم.»

صراف گفت «به من فرقی نمی کند، اگر دو هزار بخواهید، من دو هزار به شما می دهم و اگر تمام پول را بخواهید، من تمام پول را به شما می دهم.»

«نه فقط دو هزارش را می گیریم و دو هزارش پیش خودت باشد و در صورت لزوم بیشتر از آن هم اگر نیاز شد نزدت می سپاریم.»

من با این حرف مرجانم به این فکر شدم که با گرفتن دو هزار آن می خواهد که از من خر لنگ بسازد تا دیگر نتوانم که از جایم تکان بخورم، مگر اینکه خودش چهار دست و پاه مرا پس ببرد افغانستان. من به صراف گفتم «ما به شما اعتماد داریم و گرفتن دو هزار آن هم هیچ معنی ای ندارد؛ چون ما از این پول خرج نمی کنیم و در خانه هم به آن نیاز نداریم که آنرا بی مورد از استفاده شما خارج کنیم.» 

مرجانم هر دلیلی که گفت من دلیل قوی تر از آنرا برایش گفتم، بگو مگو زیاد شد، از جزییات گفتگو ها می گذریم، خلاصه اینکه مرجانم در این سیاستش بر علیه من شکست خورد و با دغدغه و دلشوره به خانه برگشت.

* * *

تلاش مرجانم ادامه دارد، به فکر راه سیاسی دیگر می شود تا مرا شکست بدهد، با نوید در لندن تماس می گیرد و برایش می گوید «ببین این کار خود پسند حمید را، تمام پول را دو دستی نزد صراف گذاشت، مگر می شود که آدم به یک صراف بیگانه اعتماد کند؟ حمید را بفهمان که پول را از صراف بگیرد، مگر ما خودمان در دشت و کوه مانده ایم که پول را نزد صراف امانت بگذاریم؟ پول در خانه باشد بهتر است یا نزد صراف؟ شاید که صراف پول مردمان دیگر را نیز امانت بگیرد و یک روزی از پیش همه فرار کند، یا شاید اتفاقی برایش بیفتد و دیگر او را نبینیم.»

نوید به من اصرار کرد که پول را از صراف بگیر و در خانه بگذار. تا آمدن قاچاقبر از مشهد من به بهانه، چند روز کار را لفت دادم و پول را از صراف نگرفتم تا اینکه بالاخره حوصله مرجانم به سر رسید. من شماره تلفن قاچاقبر را از صراف گرفتم، با قاچاقبر تماس گرفتم، در مورد مسکو رفتن با او کنار آمدم و با یکدیگر قرار گذاشتیم که برویم پیش صراف و از نزدیک در این مورد قرارداد ببندیم. مرجانم هنوز بخاطر گرفتن پول اصرار دارد. سر قراری که با قاچاقبر دارم همراه با مرجانم حرکت می کنم که برویم پیش صراف. مرجانم به قصد گرفتن پول با من می رود اما من به قصد قرارداد بستن با قاچاقبر. من خدا خدا می کنم که قاچاقبر سر قرارش برسد تا پول دست مرجانم نیفتد. وقتی که پیش صراف می رسیم مرجانم مشتاق شمردن پول است اما من مشتاق دیدار قاچاقبر. قاچاقبر کمی دیرتر می رسد. من به مرجانم گفتم «منتظر باش که قاچاقبر الان می آید و من با او حرف می زنم.»

«گرفتن پول چه ربطی به آمدن قاچاقبر دارد؟ پول را بگیر، قاچاقبر که آمد حرفت را بزن.»

- «بخاطر گرفتن پول عجله نکن، من با قاچاقبر قرار دارم، ذاتاً اینجا منتظر که هستیم، وقت آخر تمام کار ها با هم پیش می رود.»

نیم ساعت بعد قاچاقبر از راه رسید. با قاچاقبر به توافق رسیدم که از راه آذربایجان مرا مسکو ببرد، تا وقتی که مسکو نرسیده ام هیچ پولی به او تعلق نخواهد گرفت، پول نزد صراف امانت می ماند، یا من مسکو می روم پول به قاچاقبر تعلق می گیرد و یا اینکه برگشت می خورم پول به خودم تعلق می گیرد. قرار بر این شد که پول نزد صراف بماند و من آماده رفتن شوم تا قاچاقبر مرا بسوی آذربایجان حرکت بدهد. مرجانم در این سیاستش هم شکست می خورد، به خانه بر می گردیم، من برای هفته آینده آماده حرکت می شوم، مرجانم هیچ حال آرام و قراری ندارد، در زبان می گوید من طاقت دوری از تمام پسرانم را ندارم حد اقل یکی از آنها باید پیشم بماند، اما در واقع به از دست دادن پول فکر می کند، روز رفتنم به سرعت در حال نزدیک شدن است، مرجانم به فکر تلافی شکستش می شود. در این موقع مرجانم تلفن را بر می دارد با نوید تماس می گیرد و می گوید «تو چرا مرا درک نمی کنی؟ حمید اگر از پیشم برود من باز هم مثل پارسال فشار عصبی می گیرم و دیوانه می شوم.»

«چرا با آمدن او چه نگرانی ای داری؟ حالا که طرف ترکیه نمی رود که راه خطرناک و پر جنجال باشد، طرف مسکو می رود، در راه مسکو پلیس از قاچاقبران پول می گیرد، با پول کار حل می شود و دیگر خطری وجود ندارد.»

«بدون خطر برود، تا لندن هم برسد، پیش تو زندگی کند، اما من که تنها می مانم چه می شود؟»

«تو که تنها نیستی، تو با مستانه زندگی می کنی و اگر افغانستان بروید افسانه هم پیشت می باشد.»

«دختر که عروسی کرد دیگر مال مردم شد، نمی شود که آدم روی دختر حساب باز کند.»

«دختر و پسر هیچ فرقی ندارد، چه با دخترت زندگی کنی و چه با پسرت، هر دوی آن هیچ فرقی با یکدیگر ندارد.»

«چطور فرقی ندارد، مگر می شود که فرقی نداشته باشد! آدم سه تا پسر داشته باشد، اما یکی آن هم پیشش نباشد!»

« از پسر چه انتظاری داری که از دختر نداری؟»

«آدم بمیرد، اما یک تا پسرش هم نباشد که بالای جنازه اش برود!!»

این حرف همیشگی مرجانم بود که می گفت آدم بمیرد، اما یک تا پسرش هم نباشد که بالای جنازه اش  برود!!

«نگران نباش در آینده کار ترا هم قانونی درست می کنیم که تو هم بیایی و با ما زندگی کنی.»

«اگر یک تا پسرم هم پیشم نماند، تا آن موقع من فشار عصبی گرفته ام، دیوانه شده ام و مرده ام.»

«پس چی فکر می کنی، آیا می خواهی که حمید از آمدن صرف نظر کند؟»

«بلی؛ حرف مرا که گوش نمی کند، تو بفهمانش که از رفتن صرف نظر کند.»

«باشد، پس گوشی را برایش بده که من بگویم از آمدن صرف نظر کند.»

نوید به من گفت از آمدن صرف نظر کن و بروید پول را از صراف بگیرید.

* * *

قرار بود که من با پول نوید بروم، وقتی نوید راضی نیست که من بروم حتی پول رفتن تا سیاره ماه هم اگر از او در اختیارم قرار بگیرد من بی اجازه او نمی روم. از این رو تصمیمم بر این می شود که برویم پول را از صراف بگیریم. با صراف قرار می گذارم که برویم پول را ازش بگیریم. پیش از این مرجانم بی حال و بی حرکت شده بود، اما حالا برای من حال و حرکتی باقی نمانده است و کاملاً گیج و بی روح شده ام. در حالیکه سرم دور می زند، چشمانم بی نور شده است و پیرامونم را هیچ نمی دانم، با مرجانم حرکت می کنم که برویم پول را از صراف بگیریم. وقتی که پیش صراف می رسیم، یک خانم هزارگی آنجا نشسته است که پسرانش از اروپا برایش پول فرستاده اند و او آمده است که پولش را از صراف بگیرد. وقتی که می خواهیم پول را از صراف بگیریم، در مورد صرف نظر کردن از رفتن با صراف حرف می زنیم، خانم هزارگی متوجه می شود که من می خواهم اروپا بروم اما مرجانم به من اجازه نمی دهد، به مرجانم می گوید «پسرت می خواهد که اروپا برود اما تو اجازه نمی دهی که برود؟»

«بلی؛ برای من خیلی سخت می گذرد که تنها بمانم.»

«اگر برود که خیلی خوب می شود که از بدبختی های افغانستان نجات پیدا کند.»

«خوب که می شود، اما اگر من تنها بمانم دیوانه می شوم، من در زندگی بی اندازه زجر کشیده ام، دیگر عصابم سالم نمانده است، اگر از پیشم برود من دیوانه می شوم.»

«من هم بی اندازه زجر کشیده ام، به این نبین که هنوز زنده مانده ام، اگر پیشت بنشینم و گذشته ام را تعریف کنم، شاید خودت قبول کنی که تو به اندازه من زجر نکشیده ای،  من هم چهار تا بچه دارم، اما تنها زندگی می کنم، خدا را شکر که هر چهار تا بچه هایم در اروپا قبول شده اند و از بدبختی های افغانستان نجات یافته اند. من فقط لذت می برم که رنج و غذاب های را که من کشیدم بچه هایم دیگر نمی کشند، در اروپا هم درس می خوانند و هم خرج خودم را می فرستند، تو هم پسرت را بگذار که برود و از وحشت و بدبختی های افغانستان نجات پیدا کند.»

من به خانم هزارگی گفتم «مادرم تنها هم نیست، دو تا خواهرانم هستند که با آنها زندگی کند، اما می گوید که من نمی خواهم با دختر زندگی کنم.»

«اوه! خوش به حالت که دو تا دخترانت هم پیشت هستند! پس چرا می گویی که من تنها هستم؟ بگذار که برود، من هیچ کسی را ندارم و تنهای تنها زندگی می کنم، من با دو تا زنان مثل خودم که آنها هم تنها هستند زندگی می کنم، من و تو که تمام بدبختی های افغانستان را کشیده ایم، چرا می خواهی که این هم تمام عمرش تلخ و تباه شود؟ بگذار که برود و نجات پیدا کند.»

مرجانم هیچ چیزی نگفت، من برایش گفتم «آیا تو راضی هستی که پول را نگیریم و من با قاچاقبر حرکت کنم؟»

با حالت مظلومانه گفت «خوب اگر می خواهی که نجات پیدا کنی پس برو دیگر.»

- «خیلی خوب، پول همین جا باشد، من روزی که با قاچاقبر قرار دارم حرکت می کنم.»

مرجانم روبروی خانم هزارگی دل ناخواسته فداکاری را قبول می کند، یعنی به من اجازه می دهد که بروم و زندگی خودش را فدای زندگی من می کند، به این صورت فعلاً از گرفتن پول صرف نظر کردیم و رفتیم خانه.

* * *

مرجانم خوب می دانست که من به هیچ عنوانی راضی نیستم که به افغانستان برگردم و او به هیچ عنوانی از کله شقی دستبردار نبود. بعد از رفتن مان به پاکستان من موضوع طالبان را برایش گفتم که کار خودم بوده است تا او بداند که من جدی هستم و از سرم دستبردار شود. من هر عکس العملی که نشان می دادم کینه و لجاجتش در مقابلم بیشتر می شد اما کمتر نمی شد. روبروی مردم من برایش می گفتم «خودت می دانی که من نمی خواهم در افغانستان زندگی کنم، دیدی که حتی طالبان را پشت خانه آوردم، پس چرا از لجبازی دستبردار نیستی و می خواهی کاری کنم که بیشتر از این مسخره مردم شوی؟»

مرجانم غرور لجوجانه داشت، در هر کاری که لج می کرد انعطاف پذیری نداشت، فکر می کرد که اگر انعطاف پذیری نشان بدهد غرورش شکسته است. در اینجا تنها آنچه که برایش ارزش دارد، اصرار به غرور لجوجانه اش  می باشد و بدست آوردن پول نقدی که در امانت صراف خوابیده است.  از پیش صراف به خانه برگشتیم، روز حرکتم نزدیک  می شود، یک روز مانده است که فردای آن با قاچاقبر حرکت کنم. مرجانم هیچ آرام و قراری ندارد، داخل خانه این بر و آن بر می چرخد و با قیافه پر کینه و بدبینانه خیره خیره بسوی من نگاه می کند. بالاخره غروب  می شود و هوا رو به تاریکی، مرجانم ناگهان با صدای بلند شروع  می کند به  فریاد زدن، با صدای بلند و جیغ زنان من، نوید و خانم هزارگی را نفرین  می کند «واّی نوید الهی خبر مرگت را بشنوم!... واّی کاش خدا شما اولاد های خر را به من نمی داد! پدر خر تان مثل خر مردار شد مرا تنها گذاشت و شما هم تنها می گذارید!... واّی هزاره زن الهی که خبر مرگ تمام اولاد هایت را بشنوی! واّی داغ اولاد هایت در دلت بماند!...»

صدایش را حتی همسایه طبقه پایینی هم می شنود. در حالی که دارد داد و فریاد می کند، گوشی را بر می دارد با نوید تماس می گیرد. وقتی که نوید تلفن را جواب می دهد، مرجانم بی آنکه حرفی بزند، تا دو - سه دقیقه به همان نفرین کردن و داد و فریاد اولیش ادامه می دهد و بالاخره وقتی که شروع می کند به حرف زدن، به نوید می گوید «اگر حمید هم از پیشم برود، کفنم را آماده کنید که او برود من مرده ام.»

به این صورت مرجانم در نهایت برنده شد و کار رفتنم را به هم زد. پول را از صراف گرفتیم و مرجانم به آرزوی اصلیش آنچه که من از اول فکرش را کرده بودم رسید. پول را گرفت و از لحظه ای که پول را گرفت، بی آنکه علت خاصی وجود داشته باشد یکی دو ماه با من حرف نزد. در یک خانه با هم زندگی می کردیم و خانه برایم زندان شده بود، علامت کینه و بدبینی در چهره اش بیداد می کرد و هر لحظه که قیافه پر کینه اش را می دیدم داغم تازه تر می شد. آن روز ها من از نظر مالی در بدترین شرایط قرار گرفته بودم. فقط غذایم را در خانه با آنها می خوردم، اما نه لباس درست داشتم نه کفش و پول کرایه اتوبوس. به این لحاظ مجبور شدم که این بر و آن بر دنبال کار بگردم. با یکی از همشهریان مان آشنا شدم به نام شاه ملنگ، که در افغانستان از مردم دهکده های نزدیک ما بود و با او در بازار کفش فروشی شروع کردم به کار کردن. شاه ملنگ در بازار بزرگ تهران مغازه عمده فروشی کفش داشت، من از پیش شاه ملنگ دو - سه جفت کفش می گرفتم، می بردم بیرون و در پیاده رو ها به مردم می فروختم، دستفروشی می کردم، کار پر درد سری بود و درآمد چندانی هم نداشت که دلم به آن خوش باشد.

* * *


من تا وقتی که ایران نیامده بودم فکر نمی کردم که به غیر از من کس دیگری هم فقط بخاطر مشکلات ناشی از فرهنگ و سنت مردمی از افغانستان فرار کند. اما وقتی که ایران آمدم و با شاه ملنگ آشنا شدم از زبان خود شاه ملنگ شنیدم که می گفت من بخاطر طعنه مردم از افغانستان فرار کردم. شاه ملنگ شش - هفت سال قبل ایران آمده بود. من او را چند بار در افغانستان در بازار منطقه چهاردِه و در  پایانه ماشین ها در کابل دیده بودم، اما با او حرف نزده بودم و اسمش را نمی دانستم. همان چند سال پیش  که شاه ملنگ در افغانستان بود من چند بار از زبان مردم شنیدم که می گفتند دختر شاه ملنگ با یک پسر پنجشیری فرار کرده است. چند وقت بعد از آن شنیدم که گفتند شاه ملنگ ایران رفت. اما من نفهمیدم که شاه ملنگ کی بود؛ چون او را دیده بودم اما اسمش را نمی دانستم. من در اول نمی دانستم که آمدن شاه ملنگ به ایران ربطی به فرار دخترش داشته باشد، وقتی که با او آشنا شدم از زبان خودش شنیدم که می گفت من بخاطر فرار دخترم و طعنه مردم از افغانستان فرار کردم.  از افغانستان تا ایران فرار کرده بود و هنوز هم  از طعنه مردم نفس راحت نمی کشید.  من زمانی که پیش شاه ملنگ کار می کردم با او و خانواده اش آشنایی پیدا کردم. پسرش، شاه درویش با من خیلی صمیمی رفیق شد.  من و شاه درویش دوست داشتیم هر ازگاهی تلفنی با یکدیگر تماس بگیریم و بگوییم و بخندیم. یک شب فهیم، پسر عمویم آمد خانه ما، در همان شب شاه درویش با من تماس گرفت و با یکدیگر گفتیم و خندیدیم. فهیم که در خانه نشسته بود از من پرسید «با کی حرف می زنی؟»

- «با شاه درویش.»

«شاه درویش کی است؟»

- «پسر شاه ملنگ.»

«کدام شاه ملنگ؟»

- «شاه ملنگ، همان که در مسیر کابل و غوربند نماینده مینی بوس رانی بود.»

«همان که دخترش با پنجشیری فرار کرد باز خودش آمد ایران؟»

- «بلی.»

«تو آنها را از کجا پیدا کردی، چه کاری با آنها داری؟»

- «دایی ام او را می شناخت به من معرفی کرد، من در کفش فروشی پیشش کار می کنم.»

«چرا پیش او کار می کنی؟ مگر هیچ جا کار نیست که تو پیش شاه ملنگ کار می کنی!»

در خانه با فهیم، مادرم، مستانه، و آرمان نشسته بودم که شاه درویش چند دقیقه بعد دوباره تماس گرفت. من گوشی را برداشتم و باز هم با یکدیگر شروع کردیم به گفتن و خندیدن. فهیم پرسید «باز هم پسر شاه ملنگ است؟»

- «بلی.»

«نگذار که زیاد حرف بزند. تو چقدر حوصله داری که با او حرف می زنی!»

- «او که دارد حرف می زند، نمی شود که من حرفش را قطع کنم و خداحافظی کنم.»

«هیچ خداحافظی نکن، گوشی را بگذار و به حرفش گوش نکن.»

- «وای! من رویم نمی شود که خداحافظی کنم، تو می گویی که بی خداحافظی گوشی را بگذار!»

«اگر رویت نمی شود پس بده گوشی را به من که من جوابش را بدهم.»

گوشی را برایش ندادم و هر قدر که اصرار هم کرد، من گوشی را برایش ندادم. من منظور فهیم را نمی دانستم که در دلش حرفی دارد که تا آن حرف را نزند دلش درد دارد و درد دلش را باید خالی کند، یعنی به شاه درویش طعنه فرار خواهرش را بدهد. با وجودی که من در این حد اصلاً تصور نمی کردم که قصد طعنه خواهرش را داشته باشد، اما باز هم از اینکه شاه درویش را زیاد دوست داشتم گوشی را به فهیم ندادم، که مبادا فهیم به او حرف گستاخانه ای بزند و او از من ناراحت شود. فهیم که در وقت حرف زدن مان مداخله کرد، من هول شدم، با عجله خداحافظی کردم و گوشی را گذاشتم.

چند دقیقه بعد رفتم دستشویی داخل دستشویی بودم که شاه درویش بار سوم تماس می گیرد. در این موقع فهیم میدان را خالی دیده گوشی را بر می دارد و زهرش را می ریزد. من تا از دستشویی بیرون شدم دیدم که فهیم زهرش را ریخته و در یک گوشه ای نشسته است. آرمان نیز که داخل اطاق بود حرف فهیم را شنیده بود و به من گفت که فهیم طعنه فرار خواهرش را به شاه درویش داد. من تعجب کردم که چطور به این اندازه رویش شده که طعنه فرار خواهرش را بدهد! و آن هم به این زودی که تا من از دستشویی بیرون شدم فهیم بی مقدمه سریع این طعنه را به او داده است! من از اول ترس داشتم که مبادا فهیم حرفی بزند که شاه درویش از من ناراحت شود، حالا حرف به حدی مسیله ساز شده است که دور از انتظار است. پنج - شش دقیقه بعد زنگ در به صدا در آمد. من گوشی را برداشتم تا بپرسم کی پشت در است. پرسیدم «کی است؟»

شاه ملنگ با نفس های سوخته و لحن خشمگین گفت «آن کوس کش کیست که به من توهین کرد؟ زود از خانه بیرونش کن که من کونش را تا دهنش پاره می کنم.»

آرمان به من گفت «در را باز نکن که داخل می آیند دعوا می کنند.»

ما طبقه چهارم بودیم او در طبقه همکف پشت در بود. خواستم پایین بروم ازش پوزش خواهی کنم که فهیم هر گستاخی ای اگر کرده است او گذشت کند. اما ندانستم آنقدر داغ کرده است که فقط برای دعوا آمده است و بس. خودش تنها هم نیست! وقتی که رفتم پایین، به مجردی که در را باز کردم آنها چهار نفری داخل شدند و شتابان از پله ها بطرف بالا راه افتادند. من هم خواستم سریع تر از آنها بالا بروم که آنها داخل خانه نشوند، اما هر قدر که عجله کردم آنها بالاتر از من راهم را بسته بودند. آنها چهار نفر بودند و با خودم پنج نفری به عجله از پله ها بالا می رفتیم. همه مان به ترتیب یک پله - یک پله از یکدیگر فاصله داشتیم، به سرعت می رفتیم بطرف بالا، من نفر سوم بودم.

در اول وقتی که من در را باز کردم، خواستم جلوی آنها بایستم و راه گفتگو با آنها را باز کنم. اما به مجردی که در را باز کردم بال های آنها آماده پرواز بود، شاه ملنگ و شاه درویش از کنارم فوراً بطرف بالا رفتند، من سریع در پی آنها شتافتم و پسر دیگر شاه ملنگ و یک نفر دیگر که با آنها آمده بود از دنبالم می خواستند که از رویم عبور کنند. من در پله ها هر قدر تلاش کردم که زودتر از آنها بالا بروم و در را به روی شان ببندم موفق نشدم. بالاخره به طبقه سوم رسیدیم. آن دو نفر که پیش از من بودند فقط یک پله - یک پله از من جلو بودند. من از طبقه سوم صدا زدم «آرمان در را ببند که داخل می شوند! آرمان سریع در را ببند که فهیم را می زنند...»

وقتی که به طبقه چهارم رسیدیم دیدم که آرمان در را نیمه بسته است و می خواهد که کامل ببندد، شاه ملنگ از این طرف در را هول می دهد که داخل برود. من از شاه درویش جلو رفتم، دست شاه ملنگ را به زاویه ۹۰ درجه به بغل هول دادم، دستش را از در دور کردم و آرمان در را بست. آنها پشت در ماندند، در را می کوبیدند و داد و بیداد می کردند که داخل بروند و فهیم را له کنند.  من تا حالا از قضیه خبر نداشتم که فهیم در تلفن به آنها چی گفته بود و آنها به فهیم چی گفته بودند. در حالیکه آنها خشمگینانه می خواستند داخل خانه شوند من راه گفتگو را با آنها باز کردم و آنها قضیه را چنین شرح دادند:

من داخل دستشویی بودم که شاه درویش بار سوم تماس می گیرد. دل فهیم که نیاز به زهر ریختن و ارضأ شدن دارد تلفن را بر می دارد و می پرسد «بلی بفرما.»

«سلام آقا، ببخشید بی زحمت گوشی را بدهید به حمید.»

«تو همان کسی هستی که پیشتر با حمید حرف می زدی؟»

«بلی؛ گوشی را برایش بده بگو که شاه درویش با تو حرف می زند.»

«خجالت نمی کشی که مزاحم مردم می شوی؟»

«مگر تو فضولی! گوشی را بده به حمید که من با خودش کار دارم.»

«بچه کونی بگذار گوشی را دیگر مزاحم مردم نشو.»

فهیم خودش گوشی را می گذارد و دیگر به شاه درویش اجازه حرف زدن را نمی دهد. شاه درویش با شنیدن این حرف عصبانی می شود و مخصوصاً گوشی هم که به رویش گذاشته می شود روی زخمش نمک می ریزد و خودش زیر زبان شروع می کند به بد و بیراه گفتن. شاه ملنگ، پدرش که در آنجا می بیند شاه درویش بد و بیراه می گوید و گوشی به رویش گذاشته می شود، بی اندازه خشمگین می شود و خودش سریع گوشی را بر می دارد تا برای پوزش خواهی مجدداً تماس بگیرد. تلفن زنگ می خورد، از تماس قبلی که هنوز بیشتر از یک دقیقه ای نگذشته است، فهیم باز هم گوشی را جواب می دهد «مگر تو آدم نمی شوی بچه کونی! گوشی را بگذار و مزاحم مردم نشو.»

«جانم ناراحت نباش! من شاه درویش نیستم، من شاه ملنگم، من متوجه نبودم که این حیوان به تو چی گفت، بگو چه گهی خورد که من دهنش را بشکنم.»

«گوشی را بگذار کونی.»

«جانم متوجه نشدی، من شاه درویش نیستم، من شاه ملنگم تو داری با من حرف می زنی.»

«متوجه شدم که تو شاه ملنگ پنجشیری گاییده هستی که ترا پنجشیری گاییده بود. کونی! من به خودت می گویم گوشی را بگذار و مزاحم مردم نشو.»

فهیم آنگونه که می خواست زهرش را می ریزد و باز هم خودش گوشی را می گذارد. شاه ملنگ که بخاطر طعنه مردم از افغانستان به ایران فرار کرده است، در این لحظه آنچنان نیش زهراگینی به مغز و عصابش می خورد که دیگر فقط جا دارد زیر زمین برود و بس. آنها از قبل خانه ما را می دانستند و چند بار خانه ما آمده بودند. شاه ملنگ در اوج عصبانیت با دو تا پسرانش و یک دوستش سریع سوار ماشین می شوند و می آیند خانه ما تا فهیم را له کنند. اما آنگونه که تعریف کردم، من به آنها اجازه ندادم که فهیم را بزنند.

  شاه ملنگ سوگند خورد «بالله! به شرافت! که من بخاطر فرار دخترم و طعنه مردم از افغانستان فرار کردم و آمدم ایران. شما دیدید که در اینجا هم که هیچ گناهی هم نداشتم، اینگونه طعنه شنیدم.» 

شاه ملنگ گفت «من مثل مردمان دیگر نیستم که از بی پولی و گرسنگی افغانستان را ترک کرده اند و آمده اند اینجا. من روزی که از افغانستان بیرون شدم، پنجا هزار دالر با خودم داشتم و به خاطر مشکل سیاسی هم فرار نکرده ام.» شاه ملنگ ادامه داد «در افغانستان من به مثل آدم قدر و عزت داشتم و مثل اینجا نبود که  به نام افغانی به مثل سگ  ولگرد در هر طرف تحقیر شوم.»

شاه ملنگ خودم را شاهد کرد و گفت «خودت می بینی که در اینجا افراد بیگانه ستیز ما  را به عنوان بیگانه جزء آدم به حساب نمی آورند.»

شاه ملنگ نا امیدانه گفت «من بخاطر فرار دخترم این همه خواری و ذلت را در اینجا قبول کرده ام، اما باز هم که هیچ گناهی هم نداشتم، این پسر بی وجدان اینگونه به من طعنه زد.»

  شاه ملنگ به خاطر فرار دخترش از افغانستان فرار کرد و با پنجا هزار دالر آمد ایران. در ایران به علت اقامت غیر قانونی اجازه کار را نداشت و با سرمایه خودش در شراکت با یک ایرانی کار می کرد. فرزندان دیگرش به علت نداشتن اقامت قانونی در ایران، اجازه رفتن به مدرسه را نداشتند.  

می بینیم که در افغانستان فرار یک دختر ما را به کجا می کشاند و سرانجام پیامد های آن چه می شود! زندگی شاه ملنگ تلخ و تباه می شود و فرزندان  دیگرش برای همیشه از درس و تعلیم محروم می مانند!

 جزییات فرار دخترش از این قرار است:

دخترش با یک پسر پنجشیری دوست شده است، اما شاه ملنگ او را به کس دیگری نامزد می کند. از این رو دختر از نامزدی اش راضی نیست و با همان دوست پنجشیری اش فرار می کند. بعد از فرارش یکی دو ماه هیچ خبری ازش نیست و بعد معلوم می شود که با دوست پنجشیری اش فرار کرده است. پسر پنجشیری که با او دوست شده بود بعد از فرار دادنش با او ازدواج نمی کند و او را مجبور می کند که با برادر بزرگسال معلولش که هر دو پایش را در جنگ از دست داده است ازدواج کند.

بر طبق سنت افغانستان دختر با هر مردی که اولین رابطه جنسی برقرار کند با همان مرد باید ازدواج کند. دوست پنجشیری اش که زندار است در اولین شب بعد از فرار دادن دختر، او را در اختیار خود نمی گیرد و در اختیار برادر بزرگسال و معلولش قرارش می دهد. به این صورت دختر مجبور می شود که با همان مرد بزرگسال و معلول ازداوج کند.   مرد پنجشیری در اینجا مجرم شناخته می شود. متقابلاً شاه ملنگ از خانواده آنها شاکی می شود و برای بجا آوردن ننگش بر طبق سنت افغانستان خواستار گرفتن یک دختر دیگر از خانواده آنها می شود. مردی که معلول است زنش مرده است و یک دختر بچه هفت ساله دارد. همان دختر بچه هفت ساله اش را به عنوان مجازات جرمش به خانواده آنها بد می دهد. در افغانستان به این معامله گفته می شود «بد و رد»

شاه ملنگ برای بجا آوردن ننگش دختر هفت ساله را به یک پسر دوازده - سیزده ساله خودش نکاح می کند.  اما با این وجود گوشش از طعنه مردم آرام نیست. بنابراین مجبور می شود که با تمام خانواده اش از افغانستان فرار کند و بیاید ایران.

شاه ملنگ می گفت «شما می بینید که من یک دختر پس گرفتم و ننگم را بجا کردم، اما باز هم مردم اینقدر به من طعنه می زنند! اگر ننگم را بجا نکرده بودم و یک دختر پس نگرفته بودم، به خدا معلوم که از زبان مردم چه حرف های می شنیدم!!»

* * *

من احتمال می دهم که معامله «بد و رد» بنابر فرهنگ دختر فروشی در افغانستان شکل گرفته است. در اکثر مناطق افغانستان دختر جنسی است که به فروش می رسد. قاعدتاً کسی که جنس کسی را بدزدد قیمتش را باید پس بدهد. در پروان با وجودی که فرهنگ دختر فروشی هنوز رخنه نکرده است، معامله «بد و رد» از مناطق دیگر به آن نفوذ کرده است. علت دیگری که ممکن است در این معامله ذی دخل باشد، شاید جلوگیری از انتقام جویی باشد تا طرف مقابل دست به عمل انتقام جویانه نزند. اما با این وجود در اکثر موارد طرف مقابل بی آنکه بصورت مسالمت آمیز بخواهد یک دختر پس بگیرد، با رسوایی می خواهد که دست به انتقام جویی بزند. چون وقتی که در بدنام شدن دخترش رسوا شده است می خواهد که طرف مقابل را هم رسوا کند.

یک معامله دیگری نیز شبیه «بد و رد» بصورت گسترده در تمام افغانستان رسم است که آنرا «آلش بدل» می گویند. و «آلش بدل» اینکه دو خانواده بصورت دوستانه همزمان یک یک دختر را به یکدیگر رد و بدل می کنند. و این هم شاید به علت در عوض معامله جنس با پول، معامله جنس با جنس است.

* * *

یکی دو ماه پیش شاه ملنگ کار دستفروشی کفش را کردم. دستفروشی کاری بود پر جنجال، درآمد چندانی نداشت و روز بروز هم بی رونق تر می شد. از این کار پولی پس انداز نشد که هیچ، حد اقل پول خرجی ام را هم در نیاوردم. بالاخره مجبور شدم که دنبال کار دیگر بگردم. در یک کارگاه کفاشی شروع به کار کردم. در این کارگاه کار بسته بندی را می کردم، تولید زیاد بود، روزانه دوازده ساعت پیوسته با عجله کار می کردم تا کار  پیش دستم انباشته نشود. با این همه سخت کوشی در یک روز ۲۵۰۰ تومن حقوق داشتم که معادل سه دالر امریکایی می شد. با این پول خرج و خوراکم اگر در خانه نبود، حتی نمی شد که خرج و خوراکم را هم در بیاورم. با این وجود از این کار با هزار صرفه جویی در یک ماه حدود ۴۰ هزار تومنی پس انداز می کردم. حدود دو - سه ماه در این کارگاه کار کردم.

در کارگاه کفاشی من و یک کارگر ایرانی به نام حمید با یکدیگر رفیق شدیم و روز های تعطیلی با یکدیگر می رفتیم گردش. اما یک کارگر افغانی به نام وفا چشم دید صمیمیت و دوستی ما را نداشت. وفا برای اینکه بین ما را بهم بزند، هر روز حمید را تحریک می کرد که به شوخی موهای شقیقه مرا بکشد و از طرفی مرا تحریک می کرد که به او اجازه ندهم که به این اندازه گستاخانه با من شوخی کند. وفا هر روز به من می گفت «تو کاری کن که دیگر حمید در شوخی را با تو ببندد.» و از طرفی او را تحریک می کرد که موهای شقیقه ام را به زور بکشد. بالاخره یک روزی حمید که موهای شقیقه ام را کشید، من به تحریک وفا به او فحش رکیک دادم و گفتم که من با تو شوخی ندارم. اول حمید بخاطر فحش دادنم کمی از من ناراحت شد، اما بعداً دوباره پوزش خواهی کرد و گفت «ببخش من اشتباه کردم، وفا هر روز به من می گوید که موهای شقیقه حمید را بکش و من به حرف او کوسخل شدم.» من گفتم «پس مرا هم وفا تحریک کرد که باید کاری کنم تا تو در شوخی را با من ببندی.»

وفا مردی بود میان سال و زن و بچه دار، به خاطر این کارش حمید خواست که او را کتک بزند، اما من گفتم «نه؛ اگر آدم باشد که خودش خجالت می کشد و اگر آدم نباشد، با کتک خوردن هم آدم نمی شود.»

* * *
دو - سه ماهی در کفاشی کار کردم. با ۱۲ ساعت کار در یک روز ۲۵۰۰ تومن حقوق داشتم، اما در کار های فلکه که اکثراً کارهای ساختمانی از آنجا گیر می آمد، با هشت ساعت کار در یک روز ۴۰۰۰ تومن دستمزد می دادند. لذا کار کفاشی را ترک کردم و دیگر هر روز می رفتم فلکه دنبال کار. بعضی روز ها کار گیرم می آمد و بعضی روز ها بی کار می ماندم. بعضی وقت کار یک روزه گیر می آمد و بعضی وقت کار چند روزه. ما در منطقه افسریه می نشستیم و در آنجا کار کمتر گیر می آمد. بناءً یک مسیر مینیی بوس را تا تهران پارس می رفتم و در فلکه تهران پارس کار بیشتر گیر می آمد. یک بار   از فلکه تهران پارس در یک ساختمان کار دو - سه هفته ای گیر آوردم. در آنجا یک کارگر افغانی کار می کرد به نام نواز که ۳۷ - ۳۸ سالش بود. نواز برای ساختمان نگهبانی نیز می داد. در افغانستان زن و بچه داشت، زن و بچه هایش را گذاشته بود افغانستان و خودش در ایران کارگری می کرد. یک روز من با نواز در اطاق نگهبانیش نشسته بودم و داشتم با او حرف می زدم، او با خنده به من گفت «عجب چشمان قشنگی داری!»

من تا این حرف را از دهنش شنیدم به خود گفتم نواز را نگذار که با این حرفش از دستت برود. من هم به چشمان او زل زدم و گفتم «جدی می گویی من چشمان قشنگ دارم؟»

«آره به خدا جدی می گویم.»

در حالیکه من به چشمانش ذل زده بودم او نیز به چشم من نگاه می کرد. من پرسیدم «چشمانم چی قشنگی ای دارد؟»

«خوب دیگر قشنگ است، من قشنگ می بینم.»

- «چطوری قشنگ است؟»

«والله عیناً مثل یک دختر.»

- «هی مثل یک دختر؟»

«آره به خدا، مثل یک دختر.»

- «پس با من ازدواج می کنی؟»

در حالیکه به چشمانم ذل زده بود هیچ جوابی نداد. دوباره پرسیدم «خوب! پس با من ازدواج می کنی یا نه؟»

لبخندی زد و هیچ چیزی نگفت. من باز هم پرسیدم «چشمانم که مثل یک دختر است، پس با من ازدواج می کنی یا نه؟»

«اگر با تو ازدواج کنم باز چی کار کنم؟»

- «من نمی دانم که چی کار می کنی. خودت می خواهی چی کار کنی؟»

«مردم که با یکدیگر ازدواج می کنند باز چی می کنند؟»

- «بلی می دانم که چی می کنند و اگر تو با من ازدواج کنی باز چی می کنی؟»

«اگر من با تو ازدواج کنم باز ترا...»

- «عیب ندارد، اگر... الان می خواهی که...؟»

«آره به خدا، اگر تو بخواهی من الان هم...»

- «پس لباس هایت را در بیار تا ببینم که واقعاً راست می گویی.»

با خمار به چشمانم نگاه کرد و هیچ چیزی نگفت. من گفتم «به خدا من جدی می گویم، لباس هایت را در بیار تا ببینم که واقعاً تو هم جدی می گویی.»

پیراهنش را از تنش در آورد. گفتم «شلوارت را هم در بیار.»

کمربندش را باز کرد و شلوارش را هم در آورد. فقط باقی ماند شورتش، گفتم «شورتت را هم در بیار.»

شورتش را نیز در آورد. بسویم نگاه کرد و گفت «پس تو هم لباس هایت را در بیار.»

  من هم لباس هایم را در آوردم و در همین جا لحظاتی را با یکدیگر خوش گذراندیم. همین بود که با یکدیگر آشنا شدیم و در طول دوره آشنایی مان در تهران بار ها این کار را با یکدیگر تکرار کردیم.

* * *

 تابستان همین سال در تعطیلات تابستانی هنگامه، خواهر بزرگم با دو تا بچه هایش از هالند آمد ایران و یک ماه خانه ما ماند. یک روز هنگامه از آزادی کشور هالند تعریف کرد و گفت «در هالند آزادی در حدی زیاد است که حتی مرد و مرد، و زن و زن رسماً با یکدیگر ازدواج می کنند.»

من که این حرف را شنیدم، به خود گفتم پس حتماً آنها هم مثل من همجنسگرا هستند. در خانواده مان از همجنسگرا بودنم هیچ کس چیزی نمی دانست.

من در ایران می دیدم که آوارگان افغانی به دفتر UNHCR (کمیساریای عالی سازمان ملل متحد در امور پناهندگان) مراجعه می کردند، در آنجا پناهنده می شدند و UNHCR آنها را به کشور های پناهنده پذیر می فرستاد. در UNHCR فقط کیس های سیاسی و اجتماعی مهم مورد قبول واقع می شدند، اما پناهندگانی که مشکل مهمی نداشتند، مورد قبول قرار نمی گرفتند. من همیشه به خود می گفتم که من در افغانستان واقعاً مشکل دارم، دیگران با کیس های سیاسی و اجتماعی در UNHCR قبول می شوند و می روند خارج، اما من نه آدم سیاسی هستم که کیس سیاسی بدهم و نه آدم مهمی هستم که کیس اجتماعی بدهم. من فکر می کردم که UNHCR فقط مردمان مهمی را که آدمان باهوش، زرنگ و بااستعداد هستند، به عنوان پناهنده اجتماعی قبول می کند، اما به کسانی مثل من اهمیت نمی دهد. البته این حدس و گمان من دور از واقعیت هم نبود. یک شب در بستر خواب بیدار بودم و داشتم فکر می کردم. حرف هنگامه یادم آمد که گفته بود در هالند ازدواج مرد با مرد و زن با زن آزاد است و رسمیت دارد. به خود گفتم اروپایی ها که به مردم خود این آزادای را داده اند و شعار بشردوستی را هم سر می دهند، اگر به مثل شعارشان هدف شان هم واقعاً بشردوستی باشد، پس مرا هم به عنوان پناهنده باید قبول کنند. تصمیم گرفتم که به UNHCR کیس ازدواج با همجنس را بدهم. به خود گفتم هر چند که من آدم مهمی نیستم، اما باز هم یک درصدی شاید ممکن باشد که به عنوان پناهنده قبولم کنند. لذا فردای آن رفتم پیش نواز، در این مورد با او حرف زدم و برایش گفتم «من می خواهم که در UNHCR با تو کیس ازدواج بدهم، با این روش من و تو می توانیم که از همین جا قبولی اروپا را بگیریم و برویم    اروپا.»

نواز اول حرفم را قبول نکرد و گفت «غیر از اینکه رسوا می شویم، اصلاً امکان ندارد که با این روش بتوانیم اروپا برویم.»

اما من با اصرار به او قبولاندم که این راه را با من آزمایش کند. نواز گفت «پس برو امکاناتش را ببین، اگر حرفت را قبول کردند که با ما مصاحبه کنند، من هم در مصاحبه با تو می روم.»

من آدرس دفتر UNHCR را پیدا کردم، رفتم آنجا و در مورد روش پناهندگی از مسؤلین آن معلومات خواستم. مسؤلین به من گفتند هر مشکلی که داری روی یک نامه بنویس بیار اینجا داخل صندوق پستی بیانداز و در اینجا بعداً در مورد آن تصمیم گرفته می شود. من یک نامه نوشتم ،  آدرسم را نیز روی آن نوشتم و آنرا داخل صندوق پستی UNHCR انداختم.  برای دریافت جواب یک ماه انتظار کشیدم اما هیچ جوابی نرسید. بعد از یک ماه نامه دوم را نوشتم داخل صندوق پستی UNHCR انداختم. باز هم برای دریافت جواب یک ماه انتظار کشیدم اما جوابی نرسید. نامه سومی را نوشتم و یک ماه انتظار کشیدم و باز هم جوابی نرسید. بالاخره رفتم پیش دفتر UNHCR در مورد نامه هایم بازجویی کردم. گفتند اگر نامه را داخل صندوق پستی انداخته ای، پس حد اقل یک سال منتظر باش تا جوابت برسد. این   وقت ها دولت ایران  آوارگان افغانی را شدیداً زیر فشار قرار داده بود تا زودتر این کشور را ترک کنند. پلیس  آوارگان افغانی را در هر طرف دستگیر می کرد و از ایران اخراج می کرد. همچنان فشار های متعدد دیگری را نیز بر آنها  وارد کرده بود تا خود آنها هم زودتر ایران را ترک کنند. به این سبب تصمیم گرفتم که مستقیماً از سفارتخانه کشور های پناهنده پذیر درخواست پناهندگی کنم. یک نامه نوشتم ازش ده تا کپی گرفتم و آنها را به ده تا سفارتخانه فرستادم تا اینکه همزمان تمام آنها را آزمایش کنم که اگر ممکن باشد حد اقل یکی از آنها برایم جواب مثبت بدهد. از سفارت اتریش برایم فورم پناهندگی فرستادند. فورم را پر کردم به سفارت فرستادم. آدرسم را که در اختیار سفارت قرار دادم به زودی تغییر کرد و دیگر دنبال آن نرفتم. سفارت سوییس جواب رد فرستاد. از سفارت ناروی (نروژ) روی نامه خودم جواب رد نوشتند و دوباره نامه را به خودم فرستاند. نامه ای که از سفارت ناروی روی آن جواب رد را برایم فرستادند قرار ذیل بود:



--------------------------------------------------------------------------------


ایران - تهران – مسعودیه My address:

خیابان ابومسلم خراسانی کوچه همتیان ۴۹. شماره ۲۴۸

02/12/2002

To Norwegian Embassy in Tehran

Dear Sir or Madam;

I am an afghan refugee. I have a series of social problems in my homeland. I am a 27-year-old homosexual man. Therefore recently I have married an afghan man by the name of Nawaz. Unfortunately the afghan society regardless of exceptional requirements are too prejudiced and violent against homosexual couples that makes our favourite joint living impossible in Afghanistan. That kind of prejudice and violence is due to their religious inferences and tribal disgrace.

Prior to this letter to you during three last months I had sent three letters to the UNHCR, but I didn’t receive any response. When I went inquiring my letters, I was told to be waiting at least for a year to receive the response to my letter, whereas the Iranian government has put pressure on afghan refugees to leave this country sooner. Therefore I decided to present my problems directly to embassies of some countries of democrat and open-minded societies.

If you analyze the case of my life in the framework of Afghanistan social law, you will observe what a deprived person I am in the society! Moreover I am extremely despised. I don’t have the aptitude to have a woman spouse, whereas it is too much ridiculous to the afghan people that if a person never gets married. This attitude of people makes me feel inferiority complex.

If we repatriate to Afghanistan, certainly we will face the serious violence of some people, because they consider our marriage as immoral and contrast to the religious law. On the one hand separation from my homogeneous spouse and isolation is the biggest deprivation in my life and on the other, being always ridiculed increases to my adversities.

For achieving my favourite style of life (permanent joint living with my homogeneous spouse) I require your humanitarian assistance that you accept us as refugees in your country. I hope that you will assist us in this ground. I will be grateful to your humanitarian sense.

Thanks;

Looking forward to hearing from you;

Sincerely;

Hamid and Nawaz



The Embassy is not able to help you. Please contact the nearest U.N. office.

10-12-02




--------------------------------------------------------------------------------


نامه را به زبان انگلیسی نوشته بودم و ترجمه فارسی آن قرار ذیل است:



--------------------------------------------------------------------------------


ایران - تهران – مسعودیه

 خیابان ابومسلم خراسانی کوچه همتیان ۴۹. شماره ۲۴۸

۲۰۰۲/۱۲/۰۲

به مقام سفارت ناروی در تهران؛

آقا / خانم عزیز؛

من یک  آواره افغانی هستم. من یک رشته مشکلات اجتماعی در سرزمین خودم دارم. من یک مرد ۲۷ ساله همجنسگرا هستم. بدین لحاظ اخیراً با یک مرد افغانی به نام نواز ازدواج کرده ام. اما متأسفانه که جامعه افغانی بدون در نظر داشت نیازمندی های استثنایی در مقابل زوج های همجنس بی اندازه  متعصب و خشن هستند. این مشکل زندگی مشترک دلخواه مان را در افغانستان غیر ممکن می سازد. اینگونه تعصب و خشونت در افغانستان ناشی از برداشت های مذهبی و ننگ و غیرت های قبیله ای می باشد.

قبل از ارسال این نامه برای شما، در طول سه ماه گذشته سه تا نامه ی دیگر به UNHCR )کمیساریای عالی پناهندگان سازمان ملل( فرستادم. اما هیچ جوابی دریافت نکردم. زمانی که برای بازجویی نامه هایم رفتم، به من گفتند که حد اقل یک سال باید انتظار بکشی تا جواب نامه ات را دریافت کنی. در حالیکه دولت ایران آوارگان افغانی را زیر فشار قرار داده است تا زودتر این کشور را ترک کنند. از این رو من تصمیم گرفتم که مشکلاتم را مستقیماً به سفارتخانه بعضی از کشور های با جامعه آزاد و روشنفکر مطرح کنم.

اگر شما شرایط زندگی مرا در چارچوب قانون اجتماعی افغانستان با جزییات مطالعه کنید، در خواهید یافت که من در جامعه چقدر یک آدم محرومی هستم، علاوه بر آن، من در جامعه بی اندازه آدم حقیری هستم. من استعداد ازدواج کردن با یک زن را ندارم، در حالیکه این موضوع برای مردم افغانستان بی اندازه مسخره  و مضحک به نظر می رسد که اگر کسی هرگز ازدواج نکند. این برخورد مردم باعث می شود که من احساس حقارت بکنم.

اگر ما به افغانستان برگردیم، مطمیناً که به خشونت جدی عده ای از مردم روبرو خواهیم شد. زیرا آنها ازدواج مان را غیر اخلاقی و بر خلاف قانون دین  و سنت افغانستان می دانند. از یک طرف جدایی از همسر همجنسم و انزوا را بزرگترین محرومیت در زندگی ام می دانم و از طرف دیگر همیشه مسخره و تحقیر شدن به بدبختی های من می افزاید.

 برای نیل به زندگی دلخواهم، یعنی زندگی مشترک با همسر همجنسم به کمک بشر دوستانه شما نیازمندم، تا اینکه ما را به عنوان پناهنده قبول کنید که در کشور ناروی زندگی کنیم. امیدوارم که ما را در این زمینه یاری خواهید کرد. از کمک بشر دوستانه شما سپاسگذار خواهم شد. تشکر می کنم.

منتظر دریافت جواب شما هستم.

 با احترام؛ حمید و نواز



  سفارت  قادر نیست که شما را کمک کند. لطفاً  با نزدیک ترین دفتر سازمان ملل تماس بگیرید.


10-12-02



--------------------------------------------------------------------------------


با این خیال پردازی ها به هیچ نتیجه ای نرسیدم. در آنجا نه سازمان ملل برای من بود و نه سفارت کشور های پناهنده پذیر. دیگر این خیال پردازی ها  و رویا ها را فراموش کردم و در  دنیای وحشی و زندگی کاملاً حقیقی و بدون رویا  به تلاش خودم ادامه دادم و در کار های ساختمانی مشغول ماندم.

* * *

۳۵۰ هزار تومن از کار ساختمانی پس انداز کردم. از مردم شنیده بودم که می گفتند در این زمان کسی که کمپیوتر بلد نیست بیسواد به حساب می رود. به این سبب من دنبال فرصت بودم که فرصت بدست بیاورم و درس کمپیوتر بگیرم. ۳۵۰ هزار تومن داشتم و تصمیم گرفتم که درس کمپیوتر بروم. با خود فکر کردم که فقط با درس گرفتن نمی شود که کمپیوتر را یاد بگیرم، مگر اینکه در خانه کمپیوتر شخصی از خودم داشته باشم. تصمیم گرفتم که با پول خودم کمپیوتر بگیرم و پول ورودیه آموزشگاه را از مرجانم بگیرم. به مرجانم گفتم «من می خواهم درس کمپیوتر بگیرم، به من پول بده که ورودیه آموزشگاه بدهم.»

«از من پول نخواه، خودت کار می کنی، پول داری، برو از پول خودت بده.»

- «من از پول خودم می خواهم یک کمپیوتر بگیرم؛ چون اگر کمپیوتر شخصی نداشته باشم فقط به آموزشگاه رفتن نمی شود که یاد بگیرم.»

«برو بابا با این حرف ها نمی توانی که سر من کلاه بگذاری.»

- «چند سال است که نوید و ولید به من و تو پول می فرستند، تو تا حالا هیچ پولی به من نداده ای و من هم از تو هیچ شکایتی به آنها نکرده ام، اگر پول ورودیه آموزشگاه را هم ندهی، من ازت شکایت می کنم.»

مرجانم کمی فکر کرد و در حالیکه چند هزار دالر هم در کیفش داشت شروع کرد به گریه کردن. خواهرم، مستانه که در خانه نشسته بود، مرجانم را ملامت کرد و گفت «چرا گریه می کنی؟ این که به تو چیزی نگفته است که تو گریه می کنی.»

«ببین آدم چقدر حوصله داشته باشد که این دایماً با من جر و بحث می کند؟»

«الان که جر و بحثی نیست، پول ورودیه آموزشگاه خواسته است برایش بده.»

«دایماً به هر بهانه ای می کوشد که مرا بچاپد.»

«پس تو بخاطر پول گریه می کنی! پول چه معنی ای دارد که بخاطر پول گریه می کنی؟ پول برای خرج کردن است، برایش بده که برود درس کمپیوتر بگیرد.»

مرجانم ۳۰ هزار تومن از کیفش در آورد و به من داد. در دو برنامه کمپیوتر پول آموزشگاه را از مرجانم گرفتم.

وقتی که می خواستم کمپیوتر بگیرم، کمپیوتر را قیمت کردم ۵۰۰ هزار تومن بود، اما من ۳۵۰ هزار تومن داشتم. به مرجانم گفتم «۱۵۰ هزار به من بده که با پول خودم ۵۰۰ هزار شود و یک کمپیوتر بگیرم.»

«پول آموزشگاه را هم که برایت دادم ممنون باش. خودت گفتی که کمپیوتر را از پول خودم می گیرم.»

- «پولم کم است کفایت نمی کند.»

«اگر داری بجوش نداری خاموش.»

من تصمیم گرفتم که یک نقشه ای برای مرجانم بکشم تا پول کمپیوتر را از پیشش بگیرم.  یک آقایی به نام یوسف که در افغانستان از مردم دهکده های نزدیک ما بود در تهران زندگی می کرد. من بعضی وقت با یوسف رفت و آمد می کردم و بعضی وقت او را نیز خانه خودمان می آوردم. مرجانم با آمدن او عصبانی می شد، روبروی خودش چیزی نمی گفت، اما پشت سرش به من می گفت «مستانه که در خانه با ما زندگی می کند مرد بیگانه را نباید اینجا بیاروی.»

من در جوابش می گفتم «من که به همین اندازه بخاطر تو اسیر شده ام که نمی توانم جایی بروم زیاده است، عقیده ات را نمی توانی که بر من تحمیل کنی.»

وقتی که خواستم پول کمپیوتر را از مرجانم بگیرم، یک روز روبروی مرجانم به یوسف گفتم «من می خواهم که یک کمپیوتر بگیرم، اما پول کم دارم، نیم پولش را تو بده و من و تو یک کمپیوتر شریکی بگیریم، کمپیوتر را در خانه پیش خودم می گذارم و تو هم هر وقتی که خواستی می توانی بیایی اینجا من برایت یاد می دهم که تو هم کمپیوتر را یاد بگیری.»

یوسف روبروی مرجانم پیشنهادم را قبول کرد و گفت «باشد من و تو یک کمپیوتر شریکی می گیریم.»

وقتی که یوسف این حرف را زد به قیافه مرجانم نگاه کردم دیدم که بی اندازه عصبانی شد، روبروی یوسف چیزی نگفت، اما  وقتی که او رفت مرجانم به من گفت «اگر با یوسف کمپیوتر شریکی گرفتی کمپیوتر را در خانه نگذار و هر کجا که می بری ببر، اگر کمپیوتر در خانه باشد و یوسف هر روز بیاید، من هم کمپیوتر را می شکنم و هم کله یوسف را.»

جدیت مرجانم را که دیدم فهمیدم که با این نقشه نمی شود که از پیشش پول بگیرم. یک دایی ام در تهران زندگی می کرد که یازده تا بچه داشت. هم خودش و هم اکثر بچه هایش علاقه داشتند که کمپیوتر را یاد بگیرند. یک روز روبروی مرجانم به دایی ام گفتم «آیا می خواهی که با من یک کمپیوتر شریکی بگیری؟ کمپیوتر را می گذاریم اینجا، هم خودت و هم بچه ها هر وقت که خواستید می توانید بیایید اینجا من به شما یاد می دهم.»

دایی ام قبول کرد و گفت «واقعاً که فکر عالی ای داری، مردم پول زیاد را برای آموزشگاه می دهند، اما خوب یاد نمی گیرند، اگر کمپوتر در خانه باشد کافی است که تنها تو آموزشگاه بروی و درس هایت را برای ما هم یاد بدهی.»

مرجانم هیچ چیزی نگفت و با خود فکر کرد که اگر با دایی ام کمپیوتر شریکی بگیرم، دیگر خانه تبدیل می شود به آموزشگاه و آنها هر روز می آیند که یاد بگیرند. به خاطر که دایی ام برادرش بود امکان نداشت که مخالفت کند؛ چون اگر مخالفت می کرد من حتماً رسوایی را راه می انداختم. وقتی که دایی ام از خانه رفت، دیدم که مرجانم خودش ۲۰۰ دالر به من داد و گفت «برو به خودت کمپیوتر بگیر.»

من پول را از پیشش گرفتم و یک کمپیوتر خریدم.

* * *

اینکه مرجانم چرا با رفتن من به اروپا مخالفت می کرد، شاید مهم می  دانست که من نزدش بمانم. اما در اصل شاید مخالفتش بخاطر پولی بود که برای قاچاقبر داده می شد. برای مرجانم غیرقابل تحمل بود که چند هزار دالر بخاطر من به قاچاقبر داده شود. حتی مرجانم به من می گفت «خیال نکن که تو برای من مهم هستی، به خدا که برایم مهم نیستی و به خدا که به زنده بودنت هم خوشحال نیستم.»

مرجانم علاوه بر اینکه خسیس بود، لجباز و یکدنده نیز بود. در لجاجت و کله شقی اش انعطاف پذیری نداشت و در تضاد و رویارویی اش لنگه نداشت. با هر کسی که در تضاد قرار می گرفت حتماً شکستش می داد. در گذشته که عمو هایم  و بعضی از دوستان و خویشاوندان مان را در تضاد شکست می داد من لذت می بردم، اما در این نوبت بدبختی به من رو کرد که دیگر با خودم در تضاد نشست. بالاخره مرا در خانواده کاملاً منزوی کرد، تا خیلی وقت هیچ کس با من حرف نزد. در خانه با مرجانم، مستانه و آرمان زندگی می کردم. همه مان به قصد اروپا رفتن آمده بودیم ایران، اما وقتی که نشد اروپا برویم هنوز یک سال دیگر در ایران ماندیم. بالاخره مستانه و آرمان تصمیم گرفتند که به افغانستان برگردند. من فکر کردم که «اگر آنها افغانستان بروند، مرجانم با من خواهد ماند و زندگی من و او با یکدیگر روز بروز تلخ تر خواهد شد، چون نه من در مقابل او گذشت دارم و نه او در مقابل من. پس پیش از اینکه آنها افغانستان بروند، من باید  خانه را ترک کنم تا مرجانم هم مجبور شود که با آنها برگردد.» به این صورت من با یک نفر افغانی به نام  حامد که در ایران آشنا شده بودم در یک شرکت ساختمانی در شمال تهران که از خانه فاصله زیاد داشت شروع به کار کردم و شب ها هم همان جا در اطاق کارگری می خوابیدم.  از این رو قرار شد که مرجانم با مستانه و آرمان برگردد افغانستان. وقتی که آنها تصمیم برگشتن به افغانستان را داشتند، تمام خانواده مان، مرجانم، نوید، ولید، هنگامه و حتی مزدک به من اصرار کردند که تو هم برگرد و برو افغانستان، ما قول می دهیم که اگر برگردی ما برایت پول خواهیم فرستاد که هم برای خودت داروخانه باز کنی هم ماشین بگیری و هم خرج زن گرفتن و عروسیت را هم برایت خواهیم فرستاد، اما اگر بر نگردی و حرف ما را ارزش ندهی، دیگر ما ترا نمی شناسیم و با تو حرف نمی زنیم. من در جواب شان گفتم اگر شما بدون قید و شرط به من کمک می کنید، من از شما ممنون می شوم و اگر قید و شرط می گذارید، من هم شما را نمی شناسم.

در این موقع من بعد از خریدن کمپیوتر یک مدتی بیکار ماندم، دویست هزار تومن هم از دوست و رفیقانم بدهکار شدم و کفش و لباس خوب هم نداشتم. وقتی که مرجانم طرف افغانستان حرکت کرد، چند هزار دالر با خودش داشت، اما از آن یک تک تومنی هم به من نداد. من در ایران دست خالی تنها ماندم و همین بود که زندگی خودم را از صفر آغاز کردم.

* * *

تا حالا امیدوار بودم که بالاخره نوید کمکم می کند و به کمک او اروپا می روم. از روزی که نوید لندن رفت من آنقدر خوشحال شدم که خیال می کردم دست و پایم لندن رفته است و خودم هم به زودی خواهم رفت. اما حالا متوجه شدم که موقعیت اصلی من حتی خیلی پایین تر از جایی بود که خودم در آنجا بودم. زندگی تنهایی را در اطاق های کارگری و سرگردانی شروع کردم. اولین روز هایی که خودم را در این وضعیت می دیدم بی اندازه نومید و مأیوس بودم، اما به زودی فکر کردم که این تغییر باید شروع یک دوره کامیابی در زندگیم باشد؛ چون پیش از این موقعیت اصلی خودم را نمی دانستم، اما حالا چشمانم باز شده است و می دانم که در کجا هستم. پس همین خیلی بهتر است که بدانم من در نقطه صفر قرار دارم، حرکت را از صفر باید آغاز کنم و این هم برایم خیلی تسکین دهنده خواهد بود که بتوانم قبول کنم که من صفر هستم. در اولین روز ها با حامد، دوست افغانی ام که در ایران آشنا شده بودم در یک شرکت ساختمانی شروع به کار کردم. روز های سرد زمستان بود. در یک اطاق نیم ساز در ساختمان ناتکمیل زندگی می کردیم. اطاق هیچ در و پنجره ای نداشت، فقط دیوار های داخل آن گچ کاری شده بود، اما از بیرون سفال های سوراخ سوراخ آن از هر طرف پیدا بود. روز های سرد و یخبندان بود، جای پنجره اطاق را پلاستیک گرفته بودیم و جای در پرده پلاستیکی آویخته بودیم. داخل اطاق به غیر از سه - چهار تا پتو های فرسوده و کثیف هیچ چیز دیگری نبود. پتو ها به حدی کثیف بود که انگار در کارگاه مکانیکی روی آنها کار شده بود. هر روز هشت ساعت کار می کردیم و دو - سه ساعت هم اضافه کاری. روز ها برای مان پناهگاه بود؛ چون در وقت کار گرم می شدیم و سردی را حس نمی کردیم. اما شب ها در لایی دو تا پتوهای فرسوده کثیف و خاکی دست و پا مان را جمع گرفته می خزیدیم. بالش نداشتیم که زیر سر مان بگذاریم، من در عوض بالش یک تا آجر یا سفال را زیر پتوی پایینی زیر سرم می گذاشتم. غذا مان صبحانه و نهار و شام فقط نان و پنیر بود و بس. من پول غذا نداشتم، دویست هزار تومن هم بدهکار بودم و پول غدایم را حامد می داد. من تنها چیزی که داشتم یک کمپیوتر بود که آنرا نزد پسر عمویم امانت گذاشته بودم و به فروشش هم راضی نبودم. بعد از بیست روز کارگری اولین دستمزدم را از شرکت گرفتم و از آن یک اندازه پول به حامد دادم برای خرید مواد غذایی. هر روز بعد از تعطیلی از کار من و حامد به کوچه و خیابان ها می رفتیم، زباله ها را می گشتیم تا پتو، تشک، فرش، ظرف، لباس و کفش پیدا کنیم. من در اول خجالت می کشیدم که زباله ها را بگردم، اما حامد لبخند زد و گفت بیا خجالت نکش حالا این روز ها که سر مان آمده است، پس بهتر است که بگذرانیم تا اینکه شب از سردی بمیریم. به این صورت به زودی تمام فرش و ظرف اطاق را تکمیل کردیم، لباس ها و کفش های گران قیمت پیدا کردیم و یک اطاق با کلاس اما دست دوم برای خود درست کردیم. از زباله ها حتی چیز های پیدا کردیم که فقط برای کلاس ساخته شده بودند. مدت چند ماهی در شرکت کار کردم و به تدریج هم پول بدهی ام را پرداخت کردم و هم یک اندازه پول پس انداز کردم.  من تصمیم داشتم که از کارگری پول قاچاق رفتن به ترکیه را در بیاورم و بروم ترکیه. برای رفتن به ترکیه ۷۰۰ - ۸۰۰ دالر لازم بود.  من هر ماه  حدود ۱۰۰ - ۱۲۰ دالری پس انداز می کردم.  زندگی کارگری زندگی پر مشقتی بود، اما از زندگی خانواده برای من لذتبخش تر. زیرا من در خانه اختیار هیچ چیزی را نداشتم، حتی بخاطر خوردن هم مرجانم و هنگامه همیشه سرم منت می گذاشتند.  اکثر کارگران از زندگی کارگری بی اندازه نومید بودند، همیشه از روزگار می نالیدند و رنج می بردند. اما من هر قدر که روز بد سرم می آمد، به خاطره بابه نداره و امثال آن، به فرهنگ افغانستان و به خاطرات خانواده فکر می کردم و از این روز های بد لذت می بردم.  «قدر عافیت را کسی داند که با مصیبتی دچار آید.»

* * *

در طول دوره کارگری در ایران چندین جا کار کردم و با مردمان و فرهنگ های گوناگون آشنایی پیدا کردم. من در مورد مردمان مختلف افغانستان بیشتر از آنچه که در خود افغانستان می دانستم در ایران آشنایی پیدا کردم.

یک بار مدت بیست روز در یک خانه با هفت - هشت تا بچه های هراتی کار کردم که از مردمان ولسوالی ادرسکن ولایت هرات بودند. من اسم دهکده شان را از آنها پرسیدم و آنها اسم دهکده شان را گفتند «شهر زللگگ» تمام آنها بلااستثنا از بچگی از سنین سه سالگی و چهار سالگی نامزد شده بودند. آنچه که آنها از رسم و رسوم شان به من تعریف کردند، رسم زندگی آنها بگونه ای بود که دختر در اولین روز های تولدش بلافاصله به یکی از پسران نزدیکانش نامزد می شود و پدر پسر بابت آن یک مقدار پول هم به پدر دختر پرداخت می کند. زمانی که دختر و پسر به سنین بلوغ می رسند با یکدیگر ازدواج می کنند. من به آنها گفتم که در دهکده های ما این رسم وجود ندارد، آنها تعجب کردند که اگر این رسم وجود ندارد پس مردم چطوری ازدواج می کنند. اما بر عکس رسم زندگی آنها برای من هولناک بود، که اگر یک آدم همجنسگرا از بچگی به دام نامزدی بیفتد در آینده چطوری می تواند که خودش را از این دام نجات بدهد.

* * *

باری دیگر در فلکه منتظر کار بودم و یک نفر آمد که دو تا کارگر می خواست. من و یک پسر ازبک که از ولایت فاریاب افغانستان بود با او رفتیم و چند روزی برایش کار کردیم. پسر ازبک شانزده ساله بود و شش سال می شد که ایران آمده بود. خودش در سن ده سالگی تنهایی از خانه فرار کرده بود و آمده بود ایران. فارسی را کاملاً به لهجه ایرانی صحبت می کرد. من در مورد اینکه او چرا از خانه فرار کرده بود ازش پرسیدم و او در جواب گفت «زمانی که من هفت ساله بودم پدرم دختر رفیقش را به من نامزد کرد و بابت آن به رفیقش خیلی پول هم پرداخت کرد. در اول قرار پدرم با رفیقش طوری بود که ما به زودی عروسی نکنیم، چند سالی بگذرد تا بزرگ شویم و بعد عروسی کنیم. اما زمانی که من ده ساله شدم پدرم عجله کرد جشن عروسی مان را برگزار کرد و دختر را آورد خانه خودمان. زمانی که عروسی کردیم من ده ساله بودم و دختر هفت ساله بود، من در سن ده سالگی اصلاً راضی نبودم که ازدواج کنم. من بخاطر ازدواجم بی اندازه غمگین شدم و بیست روز بعد از عروسی ام از خانه فرار کردم سوار ماشین شدم و آمدم طرف مرز ایران، از آنجا در جمع مسافران دیگر داخل شدم و با آنها آمدم ایران.»

- «در آن زمان که ایران آمدی با کی زندگی کردی؟»

«با هیچ کس، من خودم تنهایی زندگی کردم.»

- «تو که ده ساله بودی خرجت را چطوری در آوردی؟»

«خودم کار کردم و خرجم را در آوردم.»

- «اینجا که آمده ای، الان پشیمان نیستی که چرا از خانه فرار کردی؟»

«نه من اصلاً پشیمان نیستم.»

- «آیا می خواهی که دوباره برگردی و بروی پیش زنت و پدر و مادرت؟»

«نه من عمراً نمی خواهم که برگردم.»

- «اصلاً نمی خواهی که برگردی؟»

«اصلاً نمی خواهم برگردم.»

- «تا آخر عمرت؟»

«بلی تا آخر عمرم.»

- «فکر می کنی که الان زنت خانه شما ست یا رفته است خانه پدرش؟»

«من در این مورد چیزی نمی دانم.»

در آن روزگار من خودم هم در شرایط کارگری قرار داشتم و وقت زیاد نداشتم که در مورد جزییات زندگی تنهایی اش در ایران از او بپرسم و هم ترسیدم که اگر زیاد ازش سؤال کنم مبادا که برایش بر بخورد و از من ناراحت شود. اما خدا می داند که او در تنهایی چطوری زندگی را در ایران پیش برده بود. البته در ایران زندگی تنهایی در مورد کودکان حرف عجیبی نیست، زیرا از خود مردم ایران نیز هزاران کودک خیابانی و بی سرپرست در هر طرف تنها زندگی می کنند.

* * *

یک سال در ایران تنها بودم و کارگری می کردم. در خانواده با هیچ کسی تماس نداشتم. در این زمان مرجانم در افغانستان با خواهر بزرگترم، افسانه زندگی می کرد. در طول این مدت روابط مرجانم با افسانه و شوهرش نیز به تدریج به تیرگی کشید. مرجانم در کابل خانه شخصی داشت و از اروپا نیز برایش پول می آمد، اما آنها در شرایط مالی بدی قرار داشتند و در خانه شخصی مرجانم زندگی می کردند. شاید که به همین علت مرجانم از آنها توقع داشت که آنها در هر کاری باید از او تابعیت کنند، اما آنها تابع نبودند. بالاخره مرجانم به این فکر شد که ایران بیاید و مرا دوباره به افغانستان برگرداند. مرجانم از من انتظار داشت که خودش اگر هرچه از من بخواهد من باید به سازش برقصم و خودم برای زندگیم هیچ تصمیمی نگیرم. با آنکه می دانست که اگر تمام افغانستان را هم به من ببخشد من هرگز بر نخواهم گشت، اما او هیچگاه از سرم دستبردار نبود. یک روزی خبر شدم که مرجانم آمده است ایران و از خانه دایی ام به من احوال کرده است که نزدش بروم تا یک تصمیمی در مورد زندگی مان بگیریم. من با خود گفتم «آموزده را آزمودن خطاست.» و برای اینکه مرجانم عکس العملم را بداند، تا ده روز خانه دایی ام نرفتم. بعد از ده روز رفتم یک دسته گل تازه برایش بردم. وقتی که مرجانم مرا دید به من گفت «پیش کسی که کار می کنی برو همراهش تسویه حساب بکن، اگر پول پیشش داری پولت را بگیر، بیا که دنبال خانه بگردیم و بعد از اینکه خانه گرفتیم در مورد برنامه های زندگی تصمیم می گیریم.»

گفتم «به این زودی نمی شود که من تسویه حساب کنم. لازم است که یک مدتی در آنجا کار کنم.»

«چرا لازم است که یک مدتی کار کنی؟»

- «چون من پول نیاز دارم.»

من فکر کردم که اگر حرف پول را بزنم، شاید مرجانم بگوید که چقدر پول نیاز داری که من برایت بدهم یا به نوید بگویم که برایت بفرستد، اما در جواب این حرفم هیچ چیزی نگفت. از پیش مرجانم پول گرفتن که به این سادگی نبود، اما اگر نوید هم برایم پول می فرستاد، برای مرجانم غیر قابل تحمل بود؛ چون مرجانم جیب خودش و جیب نوید را یکی می دانست و ضرر نوید را ضرر خودش می دانست. حتی در گذشته چند بار به من گفته بود که اگر از نوید توقع داری که برایت پول بفرستد، این خیال را از سرت دور کن، زیرا نوید از خودش آینده دارد و من برایش اجازه نمی دهم که برایت پول بفرستد. اینکه در گذشته بین ما چه گذشت از آن می گذریم. مرجانم پیش من از افسانه و شوهرش، زاهد شکایت کرد و گفت «افسانه و زاهد بی اندازه خودخواه شده اند. از من توقع داشتند که دیگر هیچ کاری نکنم، فقط بنشینم و هر روز قدر و عذت آنها را بکنم، هر روز با من جر و بحث می کردند، آنها را دیده بچه های شان نیز گستاخ و بی تربیه شده اند.»

وقتی که مرجانم از آنها شکایت کرد من هیچ چیزی نگفتم، اما از خوشحالی دلم جوش می زد و با خود گفتم خوب است که آنها بدانند که من در این چند سال چطوری با مرجانم زندگی کردم. مرجانم از هنگامه و مزدک نیز شکایت کرد و گفت «هنگامه و مزدک آنقدر با تو تضاد دارند که تا نامت را می شوند از نامت نفرت دارند و اصلاً نمی خواهند که نامت را بشنوند.»

این حرف را که زد من در جوابش گفتم «تو تازه فهمیدی که آنها با من تضاد دارند! لازم نیست که تو مرا متوجه بسازی؛ من خودم همه چیز را می دانم. اگر آنها با من تضاد دارند، مستقیماً تضاد دارند و نمی خواهند که از من سوء استفاده بکنند، اما تو غیر مستقیم با من تضاد داری و می خواهی که از من سوء استفاده بکنی. تضاد آنها بهتر است از این دوستی ای که تو به من نشان می دهی.»

مرجانم دقیق به حرفم گوش کرد و در جوابم هیچ چیزی نگفت. اینجا که خانه دایی ام پیشش آمده بودم خداحافظی کردم و دوباره به محل کار برگشتم. ۲۰ - ۲۵ روز دیگر پیشش نرفتم. چند بار به من احوال کرد که چرا نمی آیی. بالاخره باز هم پیشش رفتم و دو - سه ساعتی نشستم. دفعه دوم باز هم تا ۲۰ - ۲۵ روز نرفتم. چند بار که احوال کرد و من نرفتم، بالاخره خودش آمد پیشم. وقتی که آمد و اطاقم را دید به من گفت «چرا نیامدی که خانه بگیریم؟»

- «تو برو به خودت خانه بگیر، من دوست دارم که همین جا بمانم.»

«چرا دوست داری که اینجا بمانی؟ در این اطاق تنگ و کثیف! بیا که برویم یک جا خانه بگیریم تا بفهمی که واقعاً زندگی می کنی.»

- «فکر کردی که من در خانه از زندگی کردن با تو خیلی لذت می بردم؟»

«تو اینجا را با خانه مقایسه می کنی؟ در خانه نانت آماده بود، جایت آماده بود و هیچ چیزی کم نداشتی.»

- «برو تو به خودت خانه بگیر، وقتی که خانه گرفتی، من پیشت می آیم و می بینمت.»

«برخیز همین الان که برویم، من نیامده ام که با تو حرف بزنم، من آمده ام که ترا با خودم ببرم.»

- «برو اصرار زیاد نکن، من خودم می آیم.»

* * *

در طول یک سال کارگری پول قاچاق رفتن ترکیه را از کارگری در آوردم. فصل زمستان بود و هوا سرد. به علت سردی هوا راه های قاچاق مناسب نبود. من منتظر فرا رسیدن بهار و گرم شدن هوا بودم که هوا گرم شود و بسوی ترکیه حرکت کنم. قصد نداشتم که با مرجانم خانه بگیرم؛ چون به خود گفتم که اگر چند وقتی در خانه با او بمانم و بعد بسوی ترکیه حرکت کنم، مردم می گویند که مادرش را تنها گذاشت و رفت. جایی که کار می کردم چند تا کارگران افغانی نیز یکجا با من کار می کردند. در جمله کارگران افغانی یکی بود به نام سردار که همسن و سال خودم بود، اما از نظر جسامت و زور و بازو از من خیلی قوی تر بود. سردار آدمی بود شرور که همیشه با مردم درگیر می شد و مخصوصاً آدمان ضعیف تر و کوچکتر از خودش را که می دید، به هر بهانه ای سعی می کرد که با آنها درگیر شود. من زمانی که بچه بودم فکر می کردم که فقط در بین بچه ها کسانی هستند که دوست دارند با آدمان ضعیف تر از خود درگیر شوند. اما به مرور زمان که سنم بالا رفت متوجه شدم که آدم با هر خصلتی که به دنیا بیاید با همان خصلت بزرگ می شود. در جوامعی که ثبات اجتماعی وجود ندارد درصد افراد زورگو و ستیزه جو در میان بزرگان کمتر از بچه ها نیست. گفته می شود «هرچه که سنگ است همه پیش پای لنگ است.» آدم که در محیط های کارگری و زندگی پر مشقت قرار بگیرد، از نظر انسانی نیز همیشه مورد بی حرمتی قرار می گیرد. در طول مدت زمانی که من در آنجا کار کردم، سردار همیشه دنبال بهانه بود که با من درگیر شود و مرا کتک بزند. چند بار به من فحش خواهر و مادر داد، از یخه ام  گرفت و مشتش را به دهنم نزدیک کرد تا من انگیزه ای بوجود بیاورم که او با من درگیر شود. اما او هر کاری که کرد، من خودم را به بی غیرتی زدم تا بهانه ای دستش ندهم که مرا کتک بزند. بالاخره یک روز داشتم کار می کردم موقع کار کردن سردار با خنده طرفم آمد، کپسول آتشنشانی دستش بود و از فاصله یک متری گاز آنرا به صورتم فشار داد. چشمانم باز بود داشتم نگاه می کردم و با فشاری که گاز آتشنشانی به صورتم خورد، تمام پوست صورت و تخم چشمانم به درد آمد. این بار عصبانی شدم و دیگر نتوانستم که خودم را کنترل کنم. وقتی که آدم زیاد عصبانی شود زورش چند برابر زیاد می شود، در آن موقع از هیچ بلایی نمی ترسد و آدمان خیلی قوی تر از خودش را از پا در می آورد. وقتی که گاز آتشنشانی را به صورتم فشار داد، من بی اندازه عصبانی شدم و به او حمله کردم. اولین مشت را به دماغش زدم و از دماغش خون آمد. تا خودش را تکان بدهد، من سریع یک پارچه تیرآهن را برداشتم و زدم به ساق پایش. طرفم نزدیک شد که بزند، من با سنگ زدم به پیشانیش و پیشانیش باد کرد. کارگران دیگر دخالت کردند که ما را از یکدیگر دور کنند. من از میان آنها پریدم و زدم یک لگت به شکمش. دل من سرد شد، اما او تازه جوش کرد و در کوشش تلافی کردن شد. بچه ها مرا به داخل دفتر هول دادند که او به من حمله نکند. من دو - سه تا سنگ را دفاعی با خودم گرفتم و رفتم داخل دفتر. او بچه ها را به زور از خودش دور کرد و داخل دفتر شد. به مجردی که نزدیکم آمد، من با سنگ زدم به دهنش، گوشه لبش حسابی پاره شد و خونریزی کرد. من از حمله دست برداشتم و فقط از سر و صورت خودم دفاع کردم تا سر و صورتم را داغان نکند. برای اینکه به سر و صورتم نزند، خودم را به زمین انداختم و با لگت به پاهایش زدم تا او نتواند که به صورتم بزند. چند لگت به پاها و کمرم زد، کارگران و مهندسین به زودی رسیدند و او را از من دور کردند. وقت آخر روبروی دیگران که خودش را با من مقایسه کرد، دید که خودش از چند جا زده و زخمی شده است، اما من هیچ داغی در بدنم ندارم. متوجه شدم که دماغش دود کرد، فهمیدم که کینه گرفته است و اگر اینجا بمانم حتماً از من انتقام خواهد گرفت. لذا همین لحظه محل کار را ترک کردم، رفتم در شرق تهران با مرجانم خانه گرفتم و یک مدتی با او زندگی کردم.

* * *

یکی دو ماه پیش مرجانم ماندم. فصل بهار رسید و هوا گرم شد. من آماده رفتن بسوی ترکیه شدم. با یک قاچاقبر طی کردم که به ۹۰۰ دالر مرا تا استانبول برساند. هنوز به مرجانم در مورد تصمیم رفتن به ترکیه چیزی نگفته بودم، اما زمانی که با قاچاقبر کنار آمدم موضوع را به مرجانم گفتم. مرجانم خیال می کرد که من از او تابعت می کنم. وقتی که به مرجانم گفتم من با قاچاقبر کنار آمدم و فلان روز طرف ترکیه حرکت می کنم در جوابم گفت «اوه هوووو اوه! ترکیه چی می کنی که می روی! من آمده ام  که ترا به افغانستان برگردانم.»

- «حالا من با پول نوید نمی روم که تو باز هم بتوانی پشیمانش کنی، این بار با پول خودم می روم و به خودم مربوط می شود که ترکیه چی می کنم که می روم.»

«تو اینقدر سر خود و دل خود نشده ای  که هرکجا که دلت بخواهد بروی.»

- «من از خودم پول دارم و محتاج کسی نیستم که بخواهم خودم را اسیر کسی بکنم.»

«مگر هنگامه و نوید به تو اجازه می دهند که تو بروی؟»

- «هنگامه و نوید کسی نیستند که به من اجازه بدهند یا ندهند، اگر آنها پول دارند برای خود دارند، نه برای من که من بخواهم خودم را اسیر آنها بکنم. »

پول را به قاچاقبر داده بودم. مرجانم با نوید و ولید تماس گرفت که به من اجازه ندهند که ترکیه بروم. مرجانم خیال کرده بود که من هنوز هم خودم را زیر تأثیر آنها می بینم که اگر آنها اجازه ندهند، من پول را از قاچاقبر پس می گیرم. آنها با من تماس گرفتند و گفتند «اگر طرف ترکیه رفتی و مرجان مان را تنها گذاشتی، دیگر تو عضو خانواده ما نیستی و ما ترا نمی شناسیم.»

- «شما که مرا نمی شناسید، من هم شما را نمی شناسم، شما هر لطفی که در گذشته در حق من کرده اید، در آینده دیگر نکنید، چند سالی است که شما به فکر زندگی خودتان بوده اید و مرجانم پیش من مانده است، حالا دیگر نوبت شما ست که شما او را تنها نگذارید.»

مرجانم به هنگامه و مزدک نیز گفت که حمید را قانع کنید که طرف ترکیه نرود، اما آنها اصلاً نخواستند که با من حرف بزنند. مزدک به مرجانم گفت «مرجان خودت می دانی که حرف خوب من به حمید بد می خورد و حرف خوب او به من بد می خورد. حرف زدن در مورد حیمد برای من بی اندازه خسته کُن شده است. من در هیچ کاری نمی خواهم که به او نظر بدهم. اگر حرف ترا قبول نکند که مادرش هستی، حرف مرا که اصلاً قبول نمی کند. پس به من نگو که او را قانع کنم که طرف ترکیه نرود.»

من آماده رفتن شدم، هنگامه، ولید و مزدک دیگر هرگز با من حرف نزدند، البته آنها در گذشته هم تماس مستقل با خودم نداشته بودند، فقط به ارتباطی که در خانه با مرجانم زندگی می کردم، گاهی اوقات آنها که با مرجانم تماس می گرفتند، بعضاً به صورت اتفاقی با من نیز حرف می زدند. موقع رفتنم فقط نوید گفت «حالا که حرف ما را قبول نکردی، پس وقتی که ترکیه رسیدی با من تماس بگیر تا من کمکت کنم که بیایی طرف اروپا.»

در آخرین روزهایی که قرار بود طرف ترکیه حرکت کنم، برای اینکه مرجانم نومید نشود که من چرا تنهایش گذاشتم، علت رفتنم را برایش گفتم «من مشکل جنسی دارم، نمی توانم که زن بگیرم و نمی توانم با زن عمل جنسی را انجام بدهم. خودت می دانی که در افغانستان کسی که نتواند زن بگیرد، مردم مسخره اش می کنند. اگر من به افغانستان برگردم، مردم هر روز مسخره ام خواهند کرد تا اینکه دیوانه شوم.»

«چرا مگر تو مرد نیستی که نمی توانی زن بگیری؟»

- «نه؛ من مرد نیستم، ایزک هستم، اگر برگردم افغانستان، مردم بخاطر من ترا هم طعنه خواهند زد که پسرت ایزک است.»

«همان طوری که در افغانستان طالبان را سر خانه آوردی و به بهانه از افغانستان فرار کردی، حالا هم این نام بد را سر خودت می گذاری که دیگر افغانستان نروی.»

- «نه به خدا! دروغ نمی گویم، بخاطری که تو نومید نشوی که چرا تنهایت گذاشتم، این حرف را برایت گفتم؛ وگرنه به تو هم نمی گفتم. اگر من برگردم، تو به فکر خودت باش که بخاطر من ترا هم طعنه خواهند زد که پسرت ایزک است.»

«من حرفت را باور نمی کنم، تو دیگر نمی توانی که به من دروغ بگویی. تو که حتی طالبان را پشت خانه آوردی، پس این رسوایی را هم قبول می کنی که خودت را ایزک بگویی.»

در فرهنگ افغانستان هر گونه مشکل جنسی طعنه امیز و مسخره امیز است. حتی مردانی که زن می گیرند، اما بچه دار نمی شوند مورد طعنه و تمسخر قرار می گیرند. و حتی آنانی که دختر دار می شوند اما پسر دار نمی شوند به نام دخترزا و ماده پشت مورد طعنه و تمسخر قرار می گیرند.

من طرف ترکیه حرکت کردم و مرجانم به افغانستان برگشت. مرجانم یک مدتی با افسانه زندگی کرد و بعد از اینکه نوید کارش را قانونی درست کرد، رفت لندن پیش نوید. من رویهمرفته دو و نیم سال در ایران ماندم و سرانجام از ایران حرکت کردم بسوی ترکیه.

ادامه دارد...