رسیدن به آسمایی: 08.01.2010 ؛ نشر در آسمایی: 09.01.2010

 

آن سوی وحشت

 

خاطرات حمید نیلوفر

بخش هشتم

 خاطرات پاکستان

زمستان ۱۳۷۹

بعد از ورود به خاک پاکستان بسوی شهر پشاور حرکت کردیم. از اقارب و دوستان مان چند خانواده در آنجا بودند. ما موقتاً به خانه یکی از دوستان مان رفتیم که از مردم دهکده مان بودند و با آنها شناخت خانوادگی داشتیم. وقتی که رفتیم خانه آنها، اول یکی دو ساعت نشستیم با آنها صحبت کردیم، بعد مرجانم تلفن را برداشت در هالند با هنگامه تماس گرفت و برایش گفت «طالبان آمده بودند که حمید را دستگیر کنند، اما خوشبختانه که نتوانستند دستگیرش کنند. ما فرار کردیم آمدیم پاکستان و دیگر نمی توانیم که به افغانستان برگردیم. الان خانه دکتر امین نشسته ایم، شماره اش را که خودت می دانی، من گوشی را می گذارم که خرج از این طرف برایشان زیاد نشود، تو خودت دوباره تماس بگیر.»

مرجانم که این حرف را زد و گوشی را گذاشت، در آنجا در مغز هنگامه و شوهرش، مزدک آتش درگرفت. خود آنها سریع تماس گرفتند و در حالیکه دکمه بلندگوی تلفن هم روشن بود، آنها هرچه که حرف زشت می دانستند روبروی خانواده دکتر امین به ما گفتند.

هنگامه و مزدک با عصبانیت به مرجانم گفتند «تو به ما دروغ می گویی خیال کرده ای که ما اینقدر احمق هستیم که حرفت را باور می کنیم... طالبان آمدند که حمید را دستگیر کنند! حمیدک! مگر اینقدر آدمک مهمی شده است که طالبان بخواهند دستگیرش کنند!... برای ما دروغ درست کرده اید و به همین بهانه می خواهید که در پاکستان زندگی کنید؟ مگر در افغانستان چی کم داشتید که آمدید اینجا؟ سریع برگردید بروید افغانستان. حمیدک آدمک مهمی نیست که کسی بخواهد دستگیرش کند... خیال کرده ای که در پاکستان زندگی کردن ارزان است؟ ترا سیری لگت زده است که آمده ای اینجا؟ با پولی که در افغانستان راحت زندگی کردید، خیال کرده ای که در پاکستان هم می توانید راحت زندگی کنید؟ اگر اینجا زندگی کنید، باید پول کرایه خانه و آب و گاز و برق بدهید. خیال کرده ای که ما سر گنج نشسته ایم که برای شما اینقدر پول بفرستیم؟ ما که ذاتاً نمی توانیم برای شما پول بفرستیم، ما مسؤلیت بچه های مان را داریم، نوید و ولید چقدر بخاطر شما زیر فشار باشند؟ بالاخره آنها هم آینده دارند. آیا می خواهی که فقط زیر فشار شما بمانند و برای آینده خود هیچ کاری نکنند؟...»

هنگامه که گفت در پاکستان زندگی خرج دارد و باید که پول آب و گاز و برق بدهید حقیقت گفت؛ چون در افغانستان آب و گاز و برقی وجود نداشت که برای آنها پول می دادیم.

شاید که بیشتر از نیم ساعت گاهی هنگامه گوشی را گرفت مرجانم را فشرد و گاهی مزدک. هر دوی آنها آنقدر مرجانم را فشردند و خشکاندند که حتی مرجانم که می خواست حرف بزند صدا از گلویش بیرون نمی شد و چشمانش بی حرکت مانده بود.

بالاخره برای من عصاب نماند خودم گوشی را از دست مرجانم گرفتم. تا حالا من با هنگامه و مزدک رودربایستی داشتم، خودم را محتاج آنها می دانستم و هیچ وقت حرف تندی در مقابل آنها نزده بودم. گوشی را گرفتم به هنگامه گفتم « من به تو اجازه نمی دهم که در زندگی من حرف بزنی، من هرکجا که خودم دوست دارم می خواهم زندگی کنم و به هیچ کس دیگر ربطی ندارد که من در کجا می خواهم زندگی کنم...»

هنگامه از بس که سر مرجانم غر زده بود صدایش سوخته بود و از هیجان نفس های عمیق می کشید، با صدای سوخته و نفس های عمیق به من گفت « تو آدم مهمی نیستی که برای من مهم باشد کجا می خواهی زندگی کنی، اما این را می دانی که زندگی در پاکستان خرج دارد؟ ما نمی توانیم که در این گرانی پاکستان خرج شما را بفرستیم، شما خبر شدید که ما در اینجا ماشین گرفته ایم خیال کردید که وضع ما خیلی خوب است، اگر مجبوریت نبود همین ماشین را هم نمی گرفتیم، ما از شکم مان زده ایم و از خوراک مان بریده ایم تا پول ماشین را جمع کردیم، من در زندگی تو حرفی نمی زنم اما این را هم بدان که ما نمی توانیم به شما پول بفرستیم.»

چندی قبل چند بار از زبان شان شنیده بودم که می گفتند ما ماشین خریده ایم، اما من در افغانستان آنچنان وحشت زده شده بودم که حتی اسمم هم که یادم مانده بود زیاده بود، تا چه برسد بر اینکه ماشین آنها یادم بماند!!!

- «قرار نیست که شما روزی مردم را بدهید، خیال نکن که چشم مردم بسوی شما ست که شما روزی ایشان بدهید، من از شما پول نخواسته ام و انتظاری هم ندارم که به من پول بفرستید.»

«من که ذاتاً نمی توانم پول بفرستم، دل شما به نوید و ولید هم نمی سوزد که آنها چقدر زیر فشار قرار بگیرند.»

- «گفتم که من از شما انتظار ندارم، قرار نیست که شما روزی مردم را بدهید.»

«من که خودم را نمی گویم، نوید و ولید از کجا برای شما پول بیاورند؟»

- «گفتم که من از شما پول نخواسته ام.»

«من که خودم را نمی گویم، اما نوید و ولید از کجا بیاورند؟»

- «من که می گویم شما، منظور من فقط تو نیستی، من همه ایتان را می گویم.»

«باشد من نه، اما نوید و ولید از کجا بیاورند؟»

- «من که می گویم شما، خیال نکن که من به تو شما خطاب می کنم، تو چندان آدم باشخصیتی نیستی که من به تو شما خطاب کنم، من که می گویم شما، منظور من همه ایتان هستنید، هم تو و هم نوید و ولید، تو چه کاری به زندگی ما و گرانی پاکستان داری؟ من ایران می روم و خودم در آنجا کار می کنم.»

«این حرف های گُنده را که می زنی، بدان که آمدن به همین پاکستان هم کار آسانی نیست که هر کسی بتواند بیاید.»

از این حرف منظورش اینکه اگر با پول ما  نبود شما تا همین پاکستان هم نمی توانستید که بیایید. من با حرف هایی که به هنگامه گفتم دهنش را خاموش کردم. هنگامه از آن کسانی بود که خودش را می گرفت و به آسانی با هر کسی حرف نمی زد. اگر با کسی حرف می زد دماغش را بالا گرفته حرف می زد که یعنی تو خیلی ممنون باش که من با تو حرف می زنم. اکثر وقت ها با سوزنمایی و پوز دادن با دیگران حرف می زد. من که داشتم با هنگامه حرف می زدم، آنها نیز دکمه بلندگو را روشن گذاشته بودند، در آنجا مزدک نیز صدایم را شنید و خاموش شد.

من که گوشی را از دست مرجانم گرفتم، مزدک در آنجا فهمید که من گوشی را گرفته ام، در اول او نیز کم کم غر می زد، اما وقتی دید که من مثل مرجانم نیستم که او هر قدر غر بزند من چیزی نگویم، دیگر خود بخود خاموش شد. من طبیعتاً در گذشته هم هیچگاه با هنگامه و مزدک سازگاری نداشتم و من و آنها همیشه با یکدیگر به مثل آب و روغن بودیم. هر وقت که با یکدیگر حرف می زدیم، حتی حرف خوب آنها سر من بد می خورد و حرف خوب من سر آنها بد می خورد. مزدک چاریکاری بود، آنها اول در دانشسرای پولی تکنیک کابل با یکدیگر هم صنفی بودند، از همان جا با یکدیگر آشنا شدند و با هم ازدواج کردند.  هنگامه و مزدک هر دو خیلی باهوش و زرنگ بودند، اما مزدک باهوشتر و زرنگتر. وقتی که پاکستان آمدیم مزدک منظورم را فهمیده بود که من قصد اروپا رفتن را دارم و وقتی که حرف ایران رفتن را زدم، او کاملاً مطمین شد که من می خواهم اروپا بروم. مزدک گوشی را از دست هنگامه گرفت و به من گفت «حمید من می دانم که تو می خواهی اروپا بیایی، اگر اروپا بیایی واقعاً که زندگی در اینجا خیلی راحت است، اما تو به این خیال نباش که به کمک دیگران بیایی، هر کس که اروپا آمده است به کمک دیگران نیامده، برو افغانستان خودت کار بکن پول بدست بیار و با پول خودت بیا اروپا. اگر با زحمت و غیرت خودت بیایی، آمدن هم خیلی لذتبخش تر است. مرا کسی کمک نکرده است، به زحمت خودم آمده ام و به همین خاطر برای من زندگی کردن در اینجا واقعاً لذتبخش است. اگر تو با زحمت و غیرت خودت نیایی و به کمک دیگران بیایی، بدان که در اینجا هم عرضه کار کردن را نخواهی داشت و به آسایش هم نخواهی رسید.»

- «باشد، من با زحمت خودم می آیم، اما در افغانستان کار پیدا نمی شود که من زحمت بکشم، من ایران می روم، یک مدتی در آنجا کار می کنم و به تدریج می روم به کشور های دیگر.»

«این فکرت کاملاً اشتباه است، اگر تو در افغانستان نتوانی کار کنی، در ایران هم نمی توانی کار کنی و در این صورت اگر به کمک دیگران اروپا بیایی، در اینجا هم نمی توانی کار کنی.»

- «فکر من همین است که هست، فکر هر کس به درد خودش می خورد، من نمی توانم که از فکر تو استفاده کنم.»

* * *

 مزدک که گفت من با زحمت خودم و با پول خودم اروپا آمده ام، حقیقت گفت. مزدک واقعاً که آدم خیلی زیرک، زرنگ و بلند همتی بود، در هر محیطی که قرار می گرفت به بهترین کار های راحت و پر درآمدی مبادرت می کرد که آنگونه کار ها در شان هر کس نبود. از نظر ظاهری هم قد بلند بود و ظاهر خیلی مردانه ای داشت که مردم خود بخود مجذوب ظاهرش می شدند و در مسؤلیت سپاری صلاحت های کلیدی را به او می سپردند و واقعاً که شایستگی همچو صلاحیت های را هم داشت. تا وقتی که در افغانستان بود در یک مؤسسه بازسازی با خارجی ها کار می کرد، خودش آمر مؤسسه بود و اختیار گماردن افراد در مقام های دیگر نیز بدست او بود. در بهترین نقطه اسلام آباد خانه گرفته بود و خانواده اش در همان جا زندگی می کردند. بعد از آن با سرمایه ای که خودش درست کرده بود، با خانواده اش رفت مسکو و در آن زمان در حالیکه روس ها به سیستم زندگی کمونیستی خو گرفته بودند، پس از فروپاشی سیستم کمونیستی در کار و تجارت آزاد آشنایی نداشتند، در این فرصت مزدک در آنجا در بازار تجارت بی رقیب شروع به کار خرید و فروش کرد که درآمد خیلی خوبی از آن داشت، دو تا مغازه لباس فروشی را راه انداخت، نوید، ولید و مستانه را نیز نزد خودش خواست تا در مغازه ها پیشش کار کنند، سپس با پول هنگفتی که از کار لباس فروشی در مسکو در آورد، از آنجا با خانواده اش با هواپیما به کشور هالند رفت، در آنجا اول اقامت دایمی گرفت و سپس شهروند شد. بعد از رفتنش به هالند، مغازه هایش در مسکو هنوز هم فعال بود.

مزدک که به من گفت تو هم سعی کن که با زحمت و غیرت خودت اروپا بیایی، من از هیچ نظری با او قابل مقایسه نبودم. من یک آدم ریز و کوچک، کم جرأت، دست و پا چلفتی، با ظاهر زنانه، که به قول معروف ایزک )اواخواهر( بودم، بدون تجربه در هیچ کاری و از نظر سنی هم مزدک حد اقل پانزده سال از من بزرگ بود. این را همه می دانند که یک آدم کم سن و سال، ریز و کوچک و مخصوصاً که اواخواهر هم باشد، مردم در هیچ کاری رویش حساب باز نمی کنند که کار و مسؤلیتی را برایش بسپارند. اما مزدک خودش را با من مقایسه می کرد و می خواست که من هم مثل او از کار و زحمت خودم در افغانستان پول بدست بیاورم و بروم اروپا!!

* * *

 وقتی که پاکستان رسیدیم من به این فکر بودم که در آنجا ماندگار نشویم و از آنجا فوراً بسوی ایران حرکت کنیم. اما مرجانم دنبال خانه گرفتن افتاد و خواست که همان جا بمانیم. وقتی که هنگامه و مزدک به ما حرف های زشت زدند و سر و صدا راه انداختند، من خوشحال شدم؛ چون دیگر دوره سیاست بازی ها و زیر خاک بری ها به پایان رسید، من هم زنجیر رودربایستی را پاره کردم و تضاد بین من و آنها به تضاد علنی تبدیل شد. من داد و بیداد آنها را بهانه کردم و به مرجانم گفتم «من نمی خواهم در پاکستان بمانم که باز هم حرف زشت آنها را بشنوم، من ایران می روم، در آنجا کار می کنم و خودم خرجم را در می آورم.»

در این موقع من دنبال شر و شور بودم تا پیاز مرجانم در پاکستان بیخ نگیرد که به من بچسبد و چند سال دیگر هم در پاکستان بمانم. اما شر و شور من به جایی نرسید، مرجانم در پشاور خانه گرفت و همان جا ماندگار شدیم.

 هنگامه و مزدک در کار شیطانت بازی هم لنگه نداشتند، خودشان که طبیعتاً با من بد بودند و دیگران را هم نمی خواستند که با من خوب باشند. آنها بعد از اینکه با من گفتگو کردند، در هالند مغز ولید را شستشو دادند تا کمکم نکند. در لندن با نوید تماس گرفتند تا مغز او را هم شستشو بدهند که کمکم نکند. من از ولید که ذاتاً انتظاری نداشتم که کمکم کند، زیرا من و او در زندگی هیچگاه با یکدیگر نه خوب داشته بودیم و نه بد. چند روز بعد از این قضیه بود که نوید با من تماس گرفت و تمام حرف های را که هنگامه و مزدک به من گفته بودند، او نیز گفت «در پاکستان گرانی است، ما نمی توانیم که در اینجا خرج شما را بفرستیم، اگر می خواهی که اروپا بیایی، برو در افغانستان خودت کار کن، پول در بیار و با پول خودت بیا اروپا.»

- «من ایران می روم، در آنجا کار می کنم و با پول خودم به تدریج می روم بطرف کشور های دیگر.»

«اگر اهل کار باشی در همان افغانستان کار می کنی و اگر اهل کار نباشی در هیچ جا نمی توانی کار کنی. مردم در همان افغانستان زحمت کشیده اند، پول در آورده اند و از همان جا آمده اند اروپا. اگر در همان افغانستان عقلت کار نکند که بتوانی پول در بیاروی در هیچ جا عقلت کار نمی کند.»

- «از حرف هایی که می زنی مشخص است که هنگامه و مزدک این حرف ها را برایت یاد داده اند؛ چون عین همان حرف های را می زنی که از زبان آنها هم شنیده ام، مگر تو خودت عقل نداری که از عقل خودت حرف بزنی! در افغانستان کی پول درآورده است، به غیر از دزدی و زورگیری و حق مردم خواری؟ اگر در افغانستان کار است، پس چرا کشور های خارج به گرسنگان افغانی کمک می کنند؟»

«تو که اینقدر می نالی پس افغانستان نروید، همین جا بمانید، من خرج تان را می فرستم و دیگر حرف ایران رفتن را هم نزن.»

- «من که ذاتاً نمی توانم افغانستان بروم، اگر بروم طالبان دنبالم هستند و دستگیرم می کنند.»

من از گفتن در مورد طالبان غمگین می شدم؛ چون به خود می گفتم دیگران در خارج از افغانستان به خارجی ها کیس درست می کنند که خارجی ها آنها را هول ندهند و دوباره به افغانستان بر نگردانند، اما من به خانواده خودمان کیس درست می کنم که دوباره نکِشندم به افغانستان. من به مرجانم همیشه می گفتم «در روز آخرت زمانی که من و تو برویم جهنم، بالای سر من نگهبانی لازم نیست که نگذارد من از جهنم فرار کنم؛ چون تا روزی که تو با من باشی هر لحظه از پایم می کشی و نمی گذاری که از جهنم فرار کنم.»

* * *

در پشاور خانه گرفتیم و همان جا ماندگار شدیم. پنج هزار روپیه ای را که به بهانه پاسپورت در جلال آباد از مرجانم گرفتم، بخاطری گرفتم که مرجانم هیچ وقت پول خرجی به من نمی داد. در افغانستان تمام خرجم را خودم در می آوردم، بعد از فارغ شدن از دانشگاه در یک داروخانه شخصی کار می کردم و حقوق می گرفتم. در دوره دانشگاه حدود ۲۵۰ متر مربع زمین پیش روی خانه مان بود، من پیش از فرا رسیدن فصل بهار آن زمین را پلاستیک می گرفتم، در آنجا نهال های گل، فلفل، بادنجان و گوجه می کاشتم، نهال ها را به یک نفر می فروختم و او به مردم می فروخت. و من از همین کار تمام خرج دانشگاهم را در می آوردم. وقتی که طرف پاکستان حرکت کردیم، من فکر کردم که مرجانم در پاکستان به من پول نمی دهد و با پول خرجیم مشکل خواهم داشت. بناءً با همین نقشه یعنی به بهانه پاسپورت آن پول را ازش گرفتم. من و مرجانم هیچ وقت به یکدیگر اعتماد نداشتیم. وقتی که در پشاور خانه گرفتیم برای اینکه مرجانم جیب لباس هایم را نگردد و آن پول را پیدا نکند، من پول را پشت کاپشنم زیر آستر آن قرار دادم تا از آن کم کم بگیرم و خرج کنم. در پشاور هوا گرم بود، پوشیدن کاپشن لازم نبود و کاپشنی را که پول را در آن جاسازی کردم، داخل کمد لباس آویختم. اولین روز هایی که در پشاور خانه گرفتیم، مرجانم بخاطر شر و شور های من با هنگامه و مزدک که در آنسو دیگران را نیز تحریک کرده بودند، برای یک مدتی بیماری روحی گرفت. بعضی وقت ها که زیاد فکر می کرد خود بخود نفس های عمیق می کشید، کم کم نفس هایش عمیق تر می شد، تمام بدنش به لرزه می افتاد، کم کم صدا در می آورد، صدایش بلند تر و بلند تر می شد، با صدای بلند جیغ زدن را ادامه می داد تا اینکه خسته می شد و از حال می رفت، در جایی که افتاده بود به خواب می رفت و زمانی که از خواب بیدار می شد، عصابش آرام می شد، اما اینکه چه بر سرش آمده بود هیچ چیزی نمی دانست. این حالت چندین بار برایش تکرار شد. در این روز ها تلفن هم در خانه بود و شر و شور آنقدر زیاد شده بود که هر روز هنگامه، مزدک و نوید تماس می گرفتند و می خواستند که ما را وادار به برگشتن به افغانستان کنند. می گفتند که هیچ اتفاقی به حمید نمی افتد، شما برگردید بروید افغانستان. هنگامه و مزدک در آنسو در مقابل من سنگر گرفته بودند تا من بیشتر از این بسوی اروپا پیشروی نکنم و برای باز پس گیری مواضع از دست رفته یعنی مرز های پاکستان نیز بر علیه من ضد حمله را شروع کرده بودند. از اینسو من هم با وجودی که حاضر به عقب نشینی نبودم، حملاتم برای پیشروی بسوی اروپا همچنان ادامه داشت. به این صورت اوضاع خانه بطور سرسام آوری آشفته شده بود. در این وضعیت بیماری روحی مرجانم روز بروز شدید تر می شد.

یک خانم مجرد از اقارب مان که ۳۳ - ۳۴ سالش بود در پاکستان تنهایی زندگی می کرد. آن خانم در وقت مریضی مرجانم بعضی وقت می آمد خانه ما با مرجانم می نشست. یک روز آمد با مرجانم نشست و من رفتم بیرون برای قدم زدن. اول که رفتم بیرون مرجانم به هوش و سر حال بود، اما وقتی که برگشتم دیدم که فشار عصبیش دوباره تکرار شده و بیهوش در گوشه خانه افتاده است. آن خانم که پیشش نشسته بود، وقتی که من داخل اطاق شدم دیدم که دارد کمد لباس را می گردد. وقتی که من در را باز کردم، او به شدت تکان خورد و چشمانش بی حرکت بسوی من ایستاد، آنهم تکانی که شاید نیم متر از جا پرید، اما هنوز در کمد باز و دستش داخل کمد مانده بود، خشکش زده بود و نمی توانست که تکان بخورد. من که در سادگی لنگه نداشتم، فکر کردم که بعضی وقت آدم به فکر فرو می رود و اگر به یکبارگی در باز شود می ترسد و تکان می خورد. اما نگفتم که چرا در وقت گشتن کمد باید تکان بخورد. فکر کردم که حتماً برای اینکه مرجانم بیهوش شده است، او بخاطر بیهوشی اش دنبال چیزی بوده است. دو روز قبل پول زیر آستر کاپشنم بود، اما فردای آن که نگاه کردم دیدم آستر کاپشنم پاره شده و پول برداشته شده است. یادم آمد که دیروز وقتی من داخل اطاق شدم، آن خانم بد جوری تکان خورد. شاید که پیش از آمدن من پول را برداشته بود و هنوز دنبال پول گنده تر می گشت. اول که پول را سر جایش ندیدم، سرم به درد آمد، فشار مغزم بالا رفت و کله ام چند برابر سنگین شد. سر جایم نشستم، دستم را روی پیشانیم گذاشتم تا آرامش بگیرم. بخود گفتم قمار را که باختی، اما حریف را از دست نده، پس بهتر است که هیچ صدایت را در نیاوری، حالا پول که رفته است و بخاطر پول دوستی ما با آن خانم و خانواده شان نباید که بهم بخورد. خودم را به بی خیالی زدم و پول را به زودی کاملاً فراموش کردم که انگار هیچ پولی نداشته بودم. آن خانم در گذشته در کابل معلم بود. اول که دیدم پول سر جایش نیست با خود گفتم این خانم از آن معلمانی است که به شاگردانش می گوید شما تربیه فامیلی ندارید، اما خودش بی اندازه بی تربیه، بی ادب و بی شخصیت است. دوباره فکر کردم و به خود گفتم نه؛ آفرین به این خانم! دمش گرم! خیلی هم با تربیه، با ادب و با شخصیت است، او در اینجا تنهایی زندگی می کند و کسی را ندارد که کمکش کند، اما ما در اینجا کمک می شویم، من خیلی آدم بی شرف و بی وجدانی هستم، خودم اصلاً فکرش را نمی کردم که این پول را به او بدهم، اما حقش بود که باید مال او می شد، آفرین به غیرتش و آفرین به شرفش!

من خودم شخصاً در زندگی وجدانم قبول نکرده است که پول یا اموال کسی را بر دارم و هیچ وقت فکر برداشتن را هم نکرده ام. فقط من همیشه لذت می بردم که سر مرجانم کلاه بگذارم و پولش را بگیرم، آنهم بخاطر تضادی که با یکدیگر داشتیم. مرجانم خیلی خسیس بود و هیچ وقت به من پول نمی داد. برای من جالب نبود که پول را از کیفش بردارم، اما همیشه به بهانه های مختلف از پیشش پول می گرفتم و خرج می کردم. مرجانم در اوایل نمی دانست که من به هر بهانه ای پول بیشتر ازش می گیرم، اما بعداً که متوجه شد، روز بروز در مقابل من هوشیارانه تر عمل می کرد. من هم در مقابل او فکر های عجیب تری می کردم و پول بیشتر ازش می گرفتم. بالاخره حرف به جایی رسید که مرجانم به من هیچ اعتماد نداشت و در هیچ معامله ای از من کمک نمی خواست. در خرید کردن و بازار رفتن اگر کمکی در کار بود، از خانواده های خاله ها و دایی هایم و حتی از دیگران کمک می خواست، اما از من کمک نمی خواست.

* * *

 وقتی که قرار شد در پشاور بمانیم نوید به من گفت «دو سال حوصله بکن، من کارت را درست می کنم که تو هم بیایی لندن و برای اینکه آمدنت به اینجا بی فایده نباشد، تا وقتی که در پاکستان هستی برو در یک کارگاه   کپی کشی )صافکاری( بدون مزد کار بکن تا کپی کشی را یاد بگیری، تا زمانی که اینجا بیایی حد اقل بتوانی خرج خودت را در بیاوری.»

نوید چند بار بخاطر صافکاری به من اصرار کرد که بروم در یک کارگاه صافکاری بدون مزد کار کنم تا کار را یاد بگیرم. فیزیک بدن من اصلاً برای صافکاری ساخته نشده بود. حتی اگر بیشترین درآمد را هم می داشت، من نمی خواستم که به صافکاری دست بزنم. اما برای اینکه نوید کمکم کند که لندن بروم با نظرش مخالفت نکردم و در یک کارگاه صافکاری که مالک آن یک مرد جلال آبادی بود شروع به کار کردم. حدود نه ماه در این کارگاه بدون مزد کار کردم و در گرم ترین روز های تابستان پشاور که تمام لباس های آدم پر از عرق می شود از صبح تا غروب کار می کردم. قصد یاد گرفتن را هم نداشتم، فقط می خواستم که نوید راضی باشد تا کمکم کند که لندن بروم، زمانی که لندن رفتم در آنجا  دیگر دست به صافکاری نخواهم زد و کاری را خواهم کرد که از وسع خودم بر بیاید.

* * *

 حدود هشت - نه ماه از رفتن مان به پاکستان شده بود که حوادث یازدهم سپتمبر اتفاق افتاد و به دنبال آن امریکا حملاتش را به طالبان در افغانستان شروع کرد. در این موقع دو تا خواهرانم، افسانه و مستانه نیز از ترس جنگ از افغانستان فرار کردند و آمدند پاکستان خانه ما.  نوید می دانست که من هیچ دلبستگی ای به افغانستان نداشتم، در اصل او هم به فکر من بود که مرا از افغانستان نجات بدهد، اما به خاطر تنهایی مرجانم نمی توانست که در خواستن من اقدامی بکند. چند روز بعد از اینکه افسانه و مستانه آمدند خانه ما، نوید فرصت را مناسب دید و به مرجانم گفت «تو با افسانه و مستانه زندگی بکن، من حمید را می خواهم نزد خودم.»

مرجانم همیشه دنبال بهانه بود تا مانع رفتن من شود. وقتی که من از افغانستان فراری شدم، او عمداً خودش نیز با من پاکستان آمد تا من نتوانم جایی بروم. حالا که افسانه و مستانه با ما در یک خانه بودند، در این موقع مرجانم که هیچ بهانه دیگری نداشت، خواست که فشار بیشتر را بر نوید تحمیل کند تا او نتواند که در خواستن من اقدام بکند. مرجانم به نوید گفت «اگر تو حمید را نزد خودت می خواهی، مستانه هم از خودش آینده دارد. اگر حمید را می خواهی، پس کار مستانه را هم درست کن که او هم همراه با حمید بیاید و در افغانستان بدبخت نماند.»

مستانه که تنها نبود با شوهرش بود، اگر مستانه با من می رفت شوهرش، آرمان نیز باید با او می رفت. نوید گفت «من پول زیاد ندارم که سه نفر را بخواهم، بگذار که فعلاً حمید بیاید، در آینده یک فکری برای مستانه هم خواهم کرد.»

«نه؛ اگر مستانه با حمید نرود، من بعید می دانم که شما در آینده فکری برایش بکنید. هر وقتی که توانستی حمید و مستانه را با هم بخواهی بخواه و اگر نتوانستی حرف حمید را هم نزن.»

مرجانم به من گفت «مستانه همین حالا از بر تو اگر خوشبخت شود که می شود و اگر نشود تا آخر عمرش در افغانستان بدبخت می ماند، تو قبول نکن که نوید ترا تنها بخواهد.»

حالا من آنقدر مهم شده ام و آنقدر خوشبخت شده ام که از بر من مستانه هم خوشبخت شود! گفته می شود «از بر کرم (کلم) کدو هم آب می خورد.» من کاش مثل کلم بودم که از بر من کدو هم آب می خورد. اما در مورد من این ضرب المثل صدق می کند که می گویند «موش در غار جا نمی شود به دُمش کجاوه می بندد»

نوید قبول کرد که مستانه و آرمان نیز با من یکجا حرکت کنند و مرجانم پیش افسانه بماند. نوید گفت «من پول زیاد ندارم که آنها را مستقیماً اینجا بخواهم، آنها راه بیافتند و همزمان با راه افتادن آنها من یک فکری برایشان خواهم کرد، فعلاً تا یونان بیایند، یک مدتی در آنجا بمانند و من بتدریج آنها را نزد خودم خواهم خواست.»

قرار بر این شد که من با مستانه و آرمان حرکت کنیم بسوی ایران و از آنجا بسوی ترکیه و اروپا. در این موقع مرجانم دلتنگی گرفت که اگر مستانه از پیشش برود او طاقت دوری از مستانه را ندارد. ما همگی فکر کردیم که بعد از رفتن مستانه مرجانم تا چند روزی دلتنگی می گیرد و دیگر عادت می کند. اما ولید، برادر دیگرم از هالند به مرجانم نظر داد که اگر مستانه حرکت می کند و تو طاقت دوری از او را نداری، پس تو هم با آنها راه بیافت، اگر پول آنها را نوید می دهد پول ترا هم من می دهم، شما چهار نفری حرکت کنید و بیایید.

مرجانم پیشنهاد ولید را قبول کرد.  پیش از اینکه آماده حرکت بسوی ایران شویم، من به نوید، ولید، مرجانم، مستانه و آرمان گفتم «این راز فقط بین خود ما  باشد، هیچ کس دیگر نداند که ما قصد رفتن بسوی ایران را داریم، مخصوصاً شما در این مورد به هنگامه و مزدک هیچ چیزی نگویید؛ چون من نمی خواهم که آنها از کار من سر در بیاورند.»

من می دانستم که اگر آنها در این مورد چیزی بدانند، با فضولی و شیطانت بازی بین ما ناهماهنگی ایجاد خواهند کرد و با کوچکترین ناهماهنگی رفتن همه مان باطل خواهد شد. هیچ کس به هنگامه و مزدک چیزی نگفت تا اینکه بالاخره یک روز که به حرکت مان مانده بود، دل ولید را آرام نگرفت و موضوع را به آنها گفت. آن هم فقط در مورد رفتن مان تا ایران برایشان گفت و در مورد از ایران به بعد هیچ چیزی نگفت، این را هم بخاطری برایشان گفت که آنها بعداً از ما گله مند نشوند. در این موقع آنها بی اندازه خودشان را به آب و آتش زدند که تصمیم ما را به هم بزنند، ولید را در همان جا پشیمان کردند، سریع تلفن را برداشتند در لندن با نوید تماس گرفتند که مغز او را نیز شستشو بدهند و پشیمانش کنند، در پاکستان با خود ما تماس گرفتند که ما را هم پشیمان کنند. ما که قصد رفتن از راه قاچاق و غیر قانونی را داشتیم، آنها خواستند که مغز مرجانم و مستانه را شستشو بدهند که آنها را از رفتن منصرف کنند. می گفتند که مرز های ایران مین گذاری شده است اگر شما از راه قاچاق بروید پای تان روی مین می آید. اما ما که کاملاً آماده حرکت بودیم، حالا دیگر دیر شده بود که بتوانند عزم ما را برگردانند. من هم خیلی با جدیت به دیگران گفتم آنها کسی نیستند که من به آنها اجازه بدهم که در کار من دخالت کنند. بالاخره فردای آن  من، مرجانم، مستانه و آرمان چهار نفری از پاکستان بسوی ایران حرکت کردیم.


ادامه دارد...