رسیدن به آسمایی: 08.01.2010 ؛ نشر در آسمایی: 09.01.2010

 

آن سوی وحشت

 

خاطرات حمید نیلوفر

 

احساسات جنسیپیش از گفتن

بخش سوم

احساسات جنسی


سال هشتم مکتبم بود، هم صنفانم و دیگر پسران همسن و سالم را می دیدم که از علاقه مندی ایشان به دختران  می گفتند، اما من هیچ انگیزه ای نسبت به دختران نداشتم. من خیال می کردم که شاید تا چند ماه دیگر من هم مثل پسران به دختران علاقه بگیرم. تا چند ماه دیگر متوجه شدم که بر عکس دیگر پسران که به دختران علاقه مند بودند، من به مردان سن بالا علاقه گرفتم. البته از مدتها قبل بعضی از مردان سن بالا به نظرم جذاب می رسیدند؛ اما در گذشته فقط یک جذابیت بصری در چشم من داشتند، نه اینکه جذابیت جنسی. در این دوره من از نظر جنسی به مردان سن بالا گرایش پیدا کردم و مخصوصاً به آنانیکه حد اقل ده سال از خودم بزرگ بودند. مردان سن بالا با هیکل درشت و بدن پر مو بیشتر به نظرم جذاب می رسیدند.  هر وقت که گرمابه عمومی می رفتم یا در منطقه غوربند، شهرستان زادگاهم کنار رودخانه برای شنا می رفتم مردان سن بالا را می دیدم که شورت شان خیس شده و آلت شان مشخص می شد من به آلت آنها خیره می شدم. و مخصوصاً بعضی از آنها که شورت شان را نیز در می آوردند و مستقیماً آلت شان را می دیدم قلبم به تپش می افتاد و سر تا پا می لرزیدم.

 در اول خیال می کردم که شاید این یک تمایل موقتی و برگشت پذیر باشد و در آینده دیگر به مردان علاقه مند نمانم؛ و بر عکس به زنان علاقه بگیرم. سعی می کردم که خودم را کمک کنم تا زودتر گرایشم از مرد به زن تغییر کند. به این منظور سعی می کردم که خودم را به دختران نزدیک کنم تا به آنها علاقه بگیرم؛ اما با این کار احساس حماقت می کردم؛ چون من هیچ انگیزه ای نسبت به آنها نداشتم و خودم را جزیی از آنها احساس می کردم. اگر می خواستم که به مردان هیچ توجهی نکنم تا دیگر این انگیزه از فکرم پاک شود، بصورت غیر ارادی انگار به مثل آهنربا یک جاذبه ای مرا به طرف آنها می کشاند، چشمانم از دیدن آنها لذت می برد و احساس نیازمندی می کردم که با آنها بیامیزم.  زمانی که به سالهای دهم و یازدهم مکتب رسیدم، گرایشم به مردان سن بالا شدیداً افزایش یافت و هر طرف که می رفتم به آلت مردان سن بالا خیره می شدم. در خواب اگر رویا می دیدم همیشه رویای مرد را می دیدم. در خواب می دیدم که یک مرد با من آمیزش جنسی دارد؛ اما هیچ وقت خواب زن را ندیدم. در خواب خودم را به مثل یک زن می دیدم که یک مرد از پیش رو با من عمل جنسی را انجام می دهد و در همان حالت ارضاء می شدم. وقتی که بیدار می شدم می دیدم که نه مردی در آنجا هست و نه خودم زن هستم.

در بیداری هم گهگاهی احساس زن بودن را داشته ام. گاهی شبها که به بستر می روم در بیداری احساس می کنم که سینه های نرم و بزرگ دارم که آرام آرام درد می کند و بی قراری درونی دارد. در این حالت فقط به دستان یک مرد احساس نیازمندی می کنم که سینه هایم را در میان انگشتان و کف دستش فشار بدهد تا درد آن فرو بنشیند. از ناراحتی و بی قراری رو به زمین می چرخم و سینه ام را به توشک فشار می دهم تا دیگر آن سینه های دردناک خیالی را احساس نکنم. به تدریج سینه های خیالی را فراموش کرده اما شانه هایم را خمیده و لطیف و کمرم را نازک و ظریف احساس می کنم که آرام آرام درد می کند. باز هم به دستان یک مرد احساس نیازمندی می کنم که شانه ها و کمرم را فشار بدهد تا احساس آرامش بکنم. در بی قراری از ناچاری بالا و پایین می چرخم، اما دیگر بی قراری به اوج می رسد. در اوج بی قراری دقیقاً در عوض بیضه ها در آن قسمت یک فرورفتگی ای را احساس می کنم که به اثر فشار ورم جدار محیط تنگ شده است. باز هم به یک مرد احساس نیازمندی می کنم که آلتش را به آن فرو کند تا بی قراریم برطرف گردد. در این حالت بیضه ام را که با دستم فشار می دهم پوست بیرون بیضه ام عیناً جدار داخلی همان فرورفته گی خیالی است که در خودم احساس می کنم.

 زمانی که در کنار یک مرد قرار می گیرم باز هم عین همان احساسات زنانه گی را دارم. یک مرد که مرا بغل می گیرد و لبانم را می مکد به زودی احساسات درونی ام درجه بدرجه تغییر می کند. بعد از اندکی در تماس بودن سینه های خیالی را احساس می کنم که آرام آرام به درد می آید. دستش را روی سینه ام قرار می دهم تا سینه ام را فشار بدهد. به سینه اصلی خودم مشغول می شود، اما دستش به آن سینه های خیالی ای که من در خودم احساس می کنم نمی رود. می خواهم بدانم که آن سینه هایی که درد آن مرا رنج می دهد در کجا ست تا دستش را روی آنها قرار بدهم. در خودم تمرکز می کنم تا آنها را دریابم. بعد از کمی تمرکز با خودم قبول می کنم که آن سینه های بزرگ در زیر قفس سینه ام... اما بعد از تمرکز بیشتر می گویم نه در داخل قلبم... و بالاخره می گویم نه آن سینه ها در جسم من نه بلکه در روح من است. مرد به سینه های اصلی خودم مشغول شده است. با مشغولیت او دلم شوق می دهد؛ به مثل اینکه از کار هایی که یک بچه می کند دل والدینش شوق می دهد. مشغولیت او مرا به اوج احساسات جنسی می رساند. در اوج احساسات جنسی در عوض بیضه ها در آن قسمت فرورفتگی ای را احساس می کنم که به اثر فشار ورم جدار محیط تنگ شده است. می خواهم که مرد آلتش را به آن فرو کند. اول خودم کمی با آلتش بازی می کنم. می بینم از من توقع دارد که پشتم را بسویش بچرخانم. اول به چشمان او نگاه می کنم و بعد به  پایین تنه خودم، و متوجه می شوم که آن طوری که من خودم را احساس می کنم نیستم و در عوض فرورفتگی  در آنجا برآمدگی وجود دارد. از خودم نومید می شوم، اما مرد که می خواهد از پشت با من عمل جنسی را انجام بدهد دوباره به خودم امیدوار می شوم؛ چون حالا ارضأ شدن او از هر چیز دیگری برای من مهمتر است. مرد که از پشت با من عمل جنسی را انجام می دهد برای من لذت بخش است. من لذت می برم که مرد عمل جنسی را با من انجام بدهد و آلتش را در بدنم حس کنم. و مخصوصاً اگر همزمان با دستش بیضه ام را آهسته آهسته فشار و مالش بدهد من لذت کامل را احساس می کنم؛ زیرا من پوست بیضه ام را جدار داخلی محبل رویایی ام احساس می کنم. و اگر همزمان هم آلت مرد را در بدنم حس کنم و هم توسط همان مرد به جدار داخلی محبل رویایی ام یعنی به پوست بیضه ام فشار وارد شود دیگر تمام خواسته های من بر آورده می شود.  حتی بعضی وقت ها احساساتم آنقدر شدید می شود که دلم می خواهد مرد آلتش را روی بیضه ام فشار بدهد و آنرا به داخل ببرد.

 متأسفانه از دید جامعه افغانستان عمل جنسی بین دو  فرد همجنس یک عمل ناپسند و غیر انسانی دانسته می شود و در صورت دستگیری هر دو طرف را به مرگ محکوم می کنند.

در سال دوازدهم مدرسه ام نیازمندی و گرایش جنسیم به مردان سن بالا شدیداً افزایش یافت و به یک امر اجتناب ناپذیر تبدیل شد. در این حال طرز نگاه عاشقانه ام باعث می شد که بعضی از آنها بصورت غیر مستقیم به من پیشنهاد سکس می دادند، اما متأسفانه که با وجود نیاز شدیدی که من به آنها احساس می کردم به علت فرهنگ نادانی در افغانستان، نمی توانستم به پیشنهاد آنها پاسخ مثبت بدهم. به خود می گفتم  چقدر سخت می گذرد که من برای آنها آب می شوم و آنها هم به من مایل هستند، اما من نمی توانم آنها را بپذیرم تا راحتم کنند. در آتشی که می سوختم ناگزیر بودم که بسوزم و بسازم، اما بالاخره سوختن و ساختن هم حدی دارد.

* * *

 زمانی که از مکتب فارغ شدم برای چند روزی رفتم اسلام آباد خانه خواهرم. خواهرم یک روزی از خانه در دامنه کوه سبزی گردشگاهی را به من نشان دادند که شاید دو - سه کیلومتری از خانه فاصله داشت. من تنهایی و با پای پیاده رفتم به گردشگاه. وقتی که به گردشگاه رسیدم، دیدم که چند تا مردان آهسته آهسته قدم زنان از روبرویم گذشتند. در میان آنها چشمم به یک مرد هیکلی و جذابی افتاد که شاید ۳۴ - ۳۵ سالش بود. من هنگام عبور از روبرو به او خیره شدم و زمانی که یکدیگر را پشت سر گذاشتیم من کمی سرم را چرخاندم تا بیشتر نگاهش کنم. در حالیکه من به او خیره شدم او نیز متوجه من بود و او نیز سرش را بسوی من چرخاند. من دیگر نگاهش نکردم و آهسته آهسته در امتداد پیاده رو به راه خودم ادامه دادم. در امتداد پیاده رو داشتم قدم می زدم متوجه شدم که همان مرد با لبخند به سویم می آید. سلام داد و بسیار عادی احوالم را پرسید، بگونه ای که انگار از قبل مرا می شناخت. یک نفر در آنجا با کمره عکاسی (دوربین) کار می کرد و از مردم عکس می گرفت. من می خواستم که در آن گردشگاه عکس یادگاری بگیرم. از آن مرد پرسیدم «آن عکاس از یک عکس چقدر پول می گیرد؟»

او به حرفم توجه نکرد و طوری وانمود کرد که انگار حرفم را متوجه نشده است. من با تأکید چند بار گفتم عکس، تصویر، پکچر... و خلاصه هرچه که گفتم و به عکاس اشاره کردم، او باز هم به حرفم توجهی نکرد و فقط حرف خودش را می زد.  من کمی اردو می دانستم و او کمی پشتو می دانست  و هر دوی مان نیمه اردو و نیمه پشتو با یکدیگر شروع کردیم به حرف زدن. دم غروب بود و هوا رو به تاریکی. با من آهسته آهسته قدم زنان مرا با خودش برد به یک گوشه خلوت. در لبه صفه ای به مثل صندلی کنار هم نشستیم. از من پرسید «پدرت چی کار می کند؟»

- «پدرم مرده است.»

به سرم دست کشید، دهنش را به صورتم گذاشت و صورتم را همزمان با بوسیدن کمی مکید. من خیال کردم که از دلسوزی این کار را کرد.

باز پرسید «پدرت که مرده است، پس خرج تان چی می شود؟»

- «روزگار بد است و زندگی سخت می گذرد.»

درحالیکه دستش روی شانه ام بود، دوباره دهنش را به صورتم گذاشت و این بار همزمان با بوسیدن صورتم را عمیق تر و طولانی تر مکید.  درحالیکه من از کارش لذت بردم با خود گفتم چه دلسوزی عجیبی! این طوری می بوسد! کاش هر کس مثل این دلسوز باشد!  من که به او نگاه کردم و خودم را با او مقایسه کردم اصلاً انتظار نداشتم که او به من علاقه ای داشته باشد. زیرا من یک دهاتی افغانی بودم اما او یک پاکستانی و آنهم اهل اسلام آباد! و با آن جذابیتی که من در او می دیدم! خلاصه از هر نظری من و او زمین تا آسمان با یکدیگر فرق داشتیم. و من اصلاً انتظاری نداشتم که او بخواهد یا بتواند که از بدن من لذت ببرد.  چند تا سؤال دیگر را نیز از من پرسید و بعد از پاسخ هر سؤال که دیگر هیچ دلسوزی ای هم در کار نبود، سریع یک بوسه عجیب و غریب می کرد و صورت  و لبانم را می مکید. من دیگر مطمین شدم که او منظوری دارد. بالاخره دیگر فرصت حرف زدن را هم برایم نداد، تا می خواستم حرف بزنم او لب و دهنم را شروع می کرد به مکیدن، از شور و شوق قلبم به تپش افتاده بود و سر تا پا می لرزیدم. او  به من گفت «می خواهی عکس بگیری؟»

من تعجب کردم که از اول حرفم را متوجه شده است، اما آن موقع هیچ چیزی نگفت!

- «بلی می خواهم عکس بگیرم.»

«چند تا عکس می خواهی بگیری، یک تا یا دو تا؟»

در حالیکه من نمی دانستم سریعتر چه جوابی بدهم و داشتم فکر می کردم که چه جوابی بدهم، او با شوق به چشمانم نگاه می کرد. بالاخره گفتم «یا یک تا یا دو تا.»

 تا گفتم یا یک تا یا دو تا، او باز هم به لبانم چسبید.

گفت «بیا برویم با من که من عکست را بگیرم.»

  مرا با خودش برد و در زندگی اولین سکسم را با همین مرد پاکستانی تجربه کردم.

دوباره به افغانستان برگشتم و مدتها در طبیعت جنسی خودم محروم بودم و از محرومیت جنسی و نداشتن دسترسی به خواست جنسی خودم همیشه رنج می بردم.

ادامه دارد...